0034

میگن هفته آینده بارونیه. آب و هوای شهرمون رو گوگل میکنم. بار اول میگه شنبه و یکشنبه بارونیه. چند ساعت بعد دوباره گوگل میکنم و این بار میگه فقط شنبه بارونیه. حالا میترسم برای بار سوم گوگل کنم. احتمالا این بار میگه: «بچه، برو پی کارت! اینقدر قلقلکم نده! اصلا تا یه ماه دیگه از بارون خبری نیست»
واقعیت اینه که همیشه دلم یه پنفرند میخواست. یه رفیق نادیده و ناشنیده که دورادور پیگیر حال همدیگه باشیم و برای هم چیز میز بفرستیم. جنسیتش هم هیچ وقت برام مهم نبود و نیست. فقط دوست دارم قبل از مرگم چنین رفیقی داشته باشم.
شاید بزرگترین درسی که از زندگی گرفتم این باشه که کار امروز رو به فردا نسپارم. فرداهایی که تلنبار میشن و هیچ وقت از راه نمیرسند و من میمونم و انبوه کارهای انجام نداده. آدم آهسته و پیوسته بره خیلی بهتر از اینه که بخواد یه قدم بزرگ در آیندهی نامعلوم برداره. این درس رو نباید فراموش کنم اما همیشه بین روزمرگیها و هزاران کار کوچیک و بزرگ از یاد میبرم و در یک دور ابدی اشتباهاتم رو تکرار میکنم. فکر کنم دیگه وقتش رسیده که این چرخهی باطل رو تموم کنم و به آهستگی پیش برم.
بالاخره یه خبر خوب! نمونه کارهایی که برای اون شرکت فرستادم و تو جواب دادن معطل کرده بودند پذیرفته شد و به زودی همکاریم رو به صورت آنلاین شروع میکنم. واقعا احتیاج به این تحول داشتم چون همه چیز برام یکنواخت شده بود و زیاد دل و دماغ طراحی خلاقانه نداشتم. حالا این همکاری بهانهای بهم داده تا دوباره با دقت و حوصله طرح بزنم. میخوام سنگ تموم بگذارم و هر هفته دو سه طرح عالی بکشم.
پیکوفایل هم دیگه مسخرهش رو در آورد. الان یه هفته است نمیتونم هیچ چی آپلود کنم و همهش پیام میده: «خطا در ارسال فایل». دِ چته آخه؟!
زندگی شخصی هر فرد به خودش ربط داره. اگه یه مرد پنجاه ساله دلش میخواد با دختر ۲۵ ساله ازدواج کنه و این دختر هم با این قضیه مشکلی نداره و همدیگه رو دوست دارند، دیگه بقیه نباید خودشون رو نخود آش کنند و بپرند وسط و مداخله کنند. حالا اگه قضیه بر عکس باشه چطور؟ یعنی اگه خانم پنجاه ساله با مرد ۲۵ ساله بخواد ازدواج کنه چی؟ واقعیت اینه که باز به کسی جز خودشون ربط نداره. نمیدونم چرا این مسئله برای افراد زیادی غیر قابل هضمه!
اخیرا بحث ازدواج گوگوش با رها اعتمادی داغ شده بود. اصلا نمیدونم درسته یا دروغ! امروز هم خیلی اتفاقی سر از کانال تلگرام مایا قربانی، نوه گوگوش، در آوردم و دیدم به این موضوع اشاره کرده. پس لابد صحت داره که زندگی مشترک این دو رو تبریک گفته! در هر صورت اگه خبر درسته، به ما ربطی نداره و اگه خبر دروغه، باز به ما ربطی نداره! حالا چرا یه عده حرص و جوش زندگی دیگران رو میزنند من یکی که سر در نمیآرم.
با گوگل میشه یه عالمه کارهای مختلف کرد. اون وقت من فقط از موتور جستجو و جیمیل و یوتیوب دارم استفاده میکنم!! چرا آخه؟
اولین بار تو سیزده سالگی عاشق شدم. فکر میکردم اگه بهش نرسم دنیا به آخر میرسه و میمیرم. بهش نرسیدم اما دنیا به آخر نرسید و من هم به زندگیم ادامه دادم.
آدمهایی که تکلیفشون با خودشون مشخصه و میدونند از جون این دنیا چی میخوان و به ثبات فکری و حسی رسیدند برام خیلی خیلی جذابن.
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. مثل همیشه. بعد از اینکه صبحانه خوردم یه چند تا فیلم از مجموعه هری پاتر دانلود کردم تا امروز بشینم ببینم. فیلمهای فانتزی رو خیلی دوست دارم. من رو به یه دنیای دیگه میبرند و باعث میشن از واقعیت و روزمرگیها کنده بشم. بین تمام فیلمهای فانتزی هم هری پاتر و ارباب حلقهها رو خیلی دوست دارم و معمولا روزهایی که میدونم کار خاصی نمیخوام انجام بدم این فیلمها رو دانلود میکنم و تا شب تماشا میکنم.
راستش کارهای چند روز پیش خیلی خستهم کرد و امروز هم دو دل بودم برم سر کار یا نه. بالاخره تصمیم گرفتم خونه بمونم و درست و حسابی استراحت کنم چون میدونم اگه پشت سر هم کار کنم یهو ممکنه حالت دلزدگی به وجود بیاد و قید همه چیز رو بزنم. پس بهتره آروم آروم کارها رو پیش ببرم و زیادی از خودم کار نکشم. در هر صورت خونه موندم و یه خرده فیلم تماشا کردم و تو یوتیوب گشت زدم و اکس دیت تماشا کردم. بعد موقع ناهار اونقدر خوابم میاومد که مامان پرسید خوابیده بودم. گفتم نه، ولی چون زود از خواب بیدار شدم الان خیلی دلم میخواد دوباره بخوابم. هیچ چی دیگه، رفتم خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم اونقدر سبک شدم که حد نداشت. خواب هم دیدم ولی چیزی یادم نموند. بعد از اینکه بلند شدم رفتم حیاط و دیدم مامان تنها رو صندلی نشسته و بعد از اینکه من رو دید گفت میخوان برن به خاله زلیخا سر بزنند و ازم پرسید باهاشون میرم. گفتم نمیدونم. یه چند دقیقه بعد فرشیده اومد و با هم رفتند. من هم نرفتم. دوست داشتم برم، اما به دلایلی نرفتم. پای خاله رو چند ماه پیش جراحی کرده بودند و خیلی مکافات کشیده بود. حالا پای دومش رو هم جراحی کردند. سهشنبه جراحی کردند و ظاهرا دیروز خونه آوردند.
راستی، معمولا صبحها وقتی از خواب بیدار میشم اولین کاری که میکنم اینه که آب و هوا رو میبینم. نوشته بود ابری. اما ساعتی قبل رعد و برق زد و کمی هم بارید. خیلی ناگهانی. الان هم هوا یه طوری شده. انگار ما رو گذاشتند تو یه دیگ گنده و دارند بخارپزمون میکنند. امسال آب و هوا خیلی تغییر کرده. هم بارندگیهای زیاد داشتیم و هم گرمای زیاد. تازه، این اولشه و هنوز بهاره! معلوم نیست تابستون قراره چی بشه! میگن بارندگی کمه. خدا خودش به دادمون برسه.
الان یه هفته از تماسم با اون شرکتی که میخواستم همکاری کنم میگذره و هنوز جواب ندادند. یعنی امکان داره درست شه و براشون طرح بزنم؟ دفعه قبل یکی دو روزه جواب داده بودند. البته جواب منفی داده بودند ولی زود جواب دادند. این بار یه خرده طول کشید. دو مرتبه هم بهشون پیام دادم تا پیگیری کنم ببینم چی شد ولی تا این لحظه که هیچ خبری نشد. اگه درست شه جون دوباره میگیرم و یه عالمه طرحهای قشنگ و فانتزی و بامزه میزنم.
نیاز شدید دارم تو یه جایی مثل مدرسه هاگوارتز باشم. از همه چیزهای معمولی که هر لحظه میبینم خسته شدم. دلم میخواد لحظه به لحظه سورپرایز شم. البته وقتی آدم تو چنان محیطی قرار بگیره قطعا بعد از مدتی اون چیزهای عجیب و غریب هم عادی میشه ولی فکر کنم شگفتیهاش بیشتر از وضعیت حال حاضرم باشه. پس لطفا یکی من رو از این حالت در بیاره و یه چیز غیر عادی رو کنه.
دو سه روز کاری فوق فشرده داشتم در حد تیم ملی! یعنی صبح ساعت شش میرفتم سر کار تا حدود پنج عصر! بدون غذا. واقعا دیگه جونی واسهم نمونده بود ولی شرایطم طوری بود که چارهای نداشتم و اگه میخواستم بینش دو سه ساعت استراحت کنم عملا دیر میشد و کار تموم نمیشد و بیچارگی بیش از حد به دنبال داشت. خلاصه، به خیر گذشت! یعنی به خیر گذروندم و نگذاشتم مشکلات جدید پیش بیاد. و اما خبر خوش اینه که نتیجه رضایتبخشه. البته فعلا. باید یکی دو ماه صبر کنم و ببینم همچنان رضایتبخش خواهد بود یا نه. یعنی از اون صبرهای کشنده است. ولی چاره چیه؟
امروز رو هم به خودم یه استراحت اساسی میدم و باز از فردا به روند عادی زندگی برمیگردم و دوباره ساخت ویدیوهای آموزشی رو ادامه میدم.
دوست کجا بود، بابا؟ دوست خوب رو باید تو فیلمها و کتابها پیدا کرد. واسه من که چیزی جز همون حکایت قدیمی نبود و نیست که میگه: تا پول داری رفیقتم/ عاشق بند کیفتم! این جور رفیقا کار صد تا دشمن رو با آدم میکنند و از هر طرف به آدم ضربه میزنند.
بعضی از آدمها مثل عمو کوچیکهی بنده سر دیگران زرنگ میشن و راه و چاه رو نشون میدن و نصیحت میکنند اما وقتی روزگار بازی در میآره و سر راهشون چاله میگذاره توش گیر میکنند و بعدتر میافتند توی چاه. یکی نیست بیاد بگه آخه اگه شما همه چی میدونید و بلدید، پس چرا به زندگی خودتون نمیتونید برسید؟
یادم باشه هر وقت پولدار شدم دو تا چیز رو حتما بخرم: تلسکوپ و میکروسکوپ! هر دو هم جنس خوب و با کیفیت باید باشند!
صبح خیلی خیلی زود از خواب بیدار شدم. یعنی در واقع ساعت ۲ شب بود :)) بعد از اونجایی که خوابم نمیبرد همون طوری رو تخت دراز کشیدم و تو تاریکی یه خرده خیالبافی کردم که خیلی چسبید. بعد دیدم داره حوصلهم سر میره و بهتره بلند شم و یه دستی به سر و روم بکشم و روزم رو شروع کنم. البته از اونجایی که امسال ساعت جدید و قدیم نداریم و ساعت رو یه ساعت جلو نکشیدند همه چیز برام کشدار شده. مثلا ساعت ۴ میبینی هوا داره روشن میشه و چهار و نیم شده نشده دیگه هوا روشنه، و جنب و جوش همه جا رو میگیره. در هر صورت وقتی از تخت بلند شدم دیگه از ۳ گذشته بود. رفتم صورتم رو شستم و یه خرده تو حیاط قدم زدم و به سکوت شب گوش کردم که این هم خیلی بهم چسبید. بعد برگشتم تو اتاقم و پای لپتاپ نشستم و یه خرده طرحهای قدیمیم رو نگاه کردم که یهو بین اون همه فایل چند فایل قرارداد پیدا کردم. دو سال پیش میخواستم با شرکتی به صورت آنلاین همکاری کنم و یه قراردادی بینمون رد و بدل شده بود که به سرانجام نرسید. وقتی دوباره این قرارداد رو دیدم به سرم زد دوباره درخواست بدم و ببینم این بار جوابشون چیه. دیگه گردنم رو نمیخواستند بزنند که. فکر کردم میرم سر کار و وقتی برگشتم با دقت بیشتری کارهام رو گلچین میکنم و براشون میفرستم. اما قبلش تو تلگرام بهشون پیام دادم. جالب اینجاست که پیامهای دو سال پیش هنوز بود. برای همین اول اون پیامها رو حذف کردم و دوباره بهشون پیام دادم. انگار که بار اولمه :)) خب روم نمیشد چون یه بار جواب رد شنیدم دوباره پیام بدم. اگه این بار هم رد میشدم دیگه ضایع به توان دو میشدم. پس بهترین کار رو انجام دادم :))
بعد رفتم خرید و یه خرده سیبزمینی و یه کم پیاز و ماکارونی و ماست چکیده و حشرهکش و خامه کاکائویی میهن (از این یه نفره، ها) خریدم که جمعا شد ۳۵۰ تومن و یه خرده اعصابم له و نورده شد که به خاطر چهار قلم چیز این مبلغ رو دادم. یعنی این دیگه ماجرای هر روز ماست! یه تکون میخوایم بخوریم میبینیم پونصد تومن یا یه تومن خرج شده. هر بار که میخوام دست به جیب بشم یاد حرفهای اون اقتصاددانه میافتم که میگفت از زمان هوخشتره تا امروز چنین تورمی نداشتیم! این هم از شانس بزرگ منه دیگه.
بعد از برگشتم یه صبحانه مفصل خوردم که خیلی بهم چسبید و یه خرده ظرف مرف شستم و برگشتم اتاقم. پست قبلی رو تو وبلاگم گذاشتم و به چند تا وبسایت سر زدم و یهو هوس کردم سریال شرلوک هولمز رو دانلود کنم و از اول تا آخرش رو تا آخر خرداد ببینم. همون شرلوک هولمز قدیمیه که از تلویزیون خودمون پخش میشد. به نظرم از همه شرلوک هولمزها همین یکی بهتره. یعنی بازیگرا رو خیلی خوب انتخاب کرده بودند و به آدم میچسبه.
وقتی داشتم میرفتم سر کار خیابونها خلوت بود. هوا هم خیلی خوب و خنک بود. یه خرده کار کردم که پیچ و مهرههام باز شد و دلم خواست بیشتر بمونم اما چون ملی و بچهها میخواستند بیان گفتم کار رو تعطیل کنم و زودتر برم خونه. به هر حال پنجشنبه هم هست و هیچ کس نیومده بود. موقع برگشت دیدم شهناز (زن پسرعموی بابا) کنار دروازه خونهشون ایستاده و داره با شهبانو (زن یه پسرعموی دیگه بابا) حرف میزنه. به اولی که رسیدم سلام و علیکی کردم و تا خواستم با دومی خوش بش کنم دیدم زنیکه سلیطه بهم پشت کرده تا باهام روبهرو نشه
یعنی اینقدر لجم گرفت که حد نداره. من هم همین طور منتظر موندم تا روی نحسش رو سمتم کنم اما دیدم نه، خبری نیست. من هم وقتی دیدم این طوریه اصلا به روم نیاوردم و صداش نزدم و خواستم به راهم ادامه بدم که دیدم پسر تحفهش داره میآد و یه سلام زورکی به همدیگه کردیم. اصلا از اینکه اینا اومدن نزدیک خونه ما میخوان خونه بسازند حال نمیکنم. به خصوص از شهبانو خانم که فکر میکنه چه پخی باشه. خونه که رسیدم ماجرا رو واسه مامان تعریف کردم و اون رو هم ناراحت کردم. ولی خب، باید بدونه فک و فامیلای ما چطورین! مامان هم گفت من احترام خودم رو بگذارم و به دل نگیرم و از این حرفها. اما خب، هنوز از دلم بیرون نیومده و خیلی دلم میخواد یه جوری دق دلیم رو خالی کنم در آینده.
کمی بعد از برگشتم ملی و بچهها هم اومدند و ناهار خوردیم. غذا عالی بود. خیلی خوشمزه و لذیذ. خیلی خوردم. وقتی میخواستم برم اتاقم رستا اومد گفت نمیگذاره من برم و باید حتما باهاش بازی کنم. رفتم پیششون و گفتم باید اول کمی استراحت کنم و الان وقت بازی نیست. با همهی اینها همون طور نشسته با این وروجک کمی بازی کردم. معین هم سریال tekken رو دانلود کرده بود و داشت میدید. انیمهای که از روی بازی ویدیویی ساختند. قبلا صحبتش رو کرده بودم و به خاطر همین دانلود کرده بود و میخواست ببینه چطوریه. مثل اینکه خوشش اومده. وقتی حواس رستا پرت شد رفتم اتاقم و رو تخت دراز کشیدم و لپتاپ رو روشن کردم تا همون طور که شرلوک هولمز رو دارم میبینم خوابم ببره. عادت بدی پیدا کردم و نمیتونم ترکش کنم. قسمت اول رو اصلا نفهمیدم چی چی شد. خوابم برد. وقتی چشم باز کردم دیدم قسمت دوم داره پخش میشه. هنوز خوابآلود بودم. برای همین لپتاپ رو خاموش کردم تا بهتر بخوابم. راجع به خواب قبلا مطلب گذاشته بودم و امروز دیدم یکی پیام گذاشته این همه خواب به خاطر افسردگیه. نمیدونم واقعا!!! شاید!!! ولی کلا آدم شادیام. نمیدونم افسردگی چه علائمی داره و چطوریه. فقط میدونم خوابیدن رو این روزا خیلی دوست دارم و بهم میچسبه. نمیخوام خودم رو روانکاوی کنم و ببینم چطوری هستم و نیستم.
الان هم خاله منور و خاله سلیمه همراه دخترخالهشون اومدند اینجا. این خانم رو برای اولین بار دیدم. همه تو اتاق پذیرایی جمع هستند و دارند میخورند و حرف میزنند. من هم اومدم اینجا تا یه خرده بنویسم و به کارهام برسم. راجع به اون قرارداد و شرکت هم یادم رفت بگم. بعد از ناهار که پیامم رو نگاه کردم دیدم جواب دادند و ازم نمونه کار خواستند. من هم یه ساعت پیش پنج تا از کارهای جدید و قدیمم رو براشون فرستادم. خدا کنه قبول کنند. مطلب آخر اینکه هنوز از دست شهبانو خانم عصبانیام!
هر آدمی یه ور پنهانی داره که کسی جز خودش ازش خبر نداره. یه قسمت قایم کردنی. این قسمت از وجود آدم اون رو به انجام کارهایی سوق میده که دوست داره. مثلا ممکنه شخصی شکلات خیلی دوست داشته باشه اما میدونه براش ضرر داره و برای فرار از سرزنشهای اطرافیان وقتی با خودش تنها میشه و خلوت میکنه میافته به جون شکلات و تا خرخره میخوره. منظورم اینه که این ور پنهانی همیشه جنبه مثبتی نداره و ممکنه حتی به ضرر خود آدم باشه، اما هست. و دقیقا تو این لحظاته که هر آدمی خودِ خودِ واقعیش رو نشون میده.
به طرز عجیبی دارم با خوابیدن حال میکنم. یه طوری شدم که دلم میخواد فقط بخوابم. قبلنا وقتی صبح از خواب بیدار میشدم دیگه سیر بودم و بلافاصله بلند میشدم و میرفتم پی کار و زندگی. اما این روزها اصلا چنین حس و حالی ندارم. وقتی صبحها بیدار میشم دلم میخواد بیشتر تو جا بمونم و عمدا چشمام رو بیشتر بسته نگه میدارم تا بلکه دوباره بخوابم. خواب بعد از ظهری هم اضافه شده و بامزه اینجاست به جای اینکه شبها کمی دیرتر خوابم ببره، زودتر از همه میرم بخوابم. اصلا یه وضعی شده! الان هم حدود نیم ساعته از خواب شیرین بعد از ظهری بیدار شدم. خدا کنه تا ده یازده شب دوام بیارم و ساعت هشت چشمام رو هم نره. با این بساط بعید نیست زخم بستر بگیرم.
رابطهم با خانوادهم هیچ وقت بد نبود ولی خوب هم نبود. به نظرم همیشه حد وسط رو رعایت کردم. خیلی زیاد هم دوستشون دارم ولی از نظر رابطه حد وسطی هستم. منظورم اینه که مثلا کم پیش میآد کنار خواهر برادرام بنشینم و بخوام باهاشون حرف بزنم. خیلی نادر. شاید در طول سال چند بار این اتفاق بیافته. واقعا هم مثل اتفاقه. دیالوگ قوی و محکمی باهاشون نداشتم تا حالا. شاید به خاطر همینه که همیشه از دوران بچگی نسبت به مدرسه شبانهروزی فانتزی داشتم. همیشه دلم میخواست یه شهر دیگه، یا حتی یه کشور دیگه، تو مدرسه شبانهروزی درس بخونم. دور از خانواده و اقوام. به نظرم چنین روحیهای غمانگیزه. این که آدم در دوران کودکی یا نوجوانی بودن در جای دیگه رو به بودن در کنار خانواده ترجیح بده!! به هر حال وضعیت و شرایطم این طوری بود و چنین خواسته و روحیهای داشتم. میدونم تو ایران مدرسه شبانهروزی هست ولی از این مدرسههای مناطق محرومی منظورم نیست. مدرسههای درست و حسابی. از همینا که تو فیلم و سریالها میبینیم. نمیدونم چنین مدارسی هنوز تو کشورهای دیگه فعاله یا نه، ولی به هر حال این حسرت برای همیشه با من میمونه چون دیگه اون دوران برنمیگرده.
چند روز بود دندونم درد میکرد. یعنی درد نمیکرد اما لثهم ورم کرده بود و در واقع آبسه کرده بود. به خاطر همین سردرد داشتم و اصلا نمیتونستم رو چیز خاصی تمرکز کنم. انگار سرما خورده باشم. همین طور افتاده بودم رو تو تخت و نمیتونستم کاری کنم. حالش نبود واقعا. بعد یه چند تا فیلم دانلود کردم و همون طور درازکش میدیدم. حالا مگه ورم میخوابید؟ اونقدر ورم کرده بود که هر کی من رو میدید میگفت چرا دندونم رو درست نمیکنم!!؟ انگار خودم به عقلم نرسیده باشه! بابا، پول دندونپزشک خدا تومن شده! از کجا بیارم؟ :(( بعدشم! مگه فقط یه دندونه؟ مطمئنم کل دندونام باید درست شن! واسه همین کلا رد دادم و خودم رو زدم به کوچه علی چپ تا زمانی که پول اساسی دستم بیاد و برم همه رو درست کنم. البته تو خواب و خیالم میخوام همه رو بکنم و ایمپلنت کنم و خلاص!! دیگه خسته شدم از بس پول پر کردن و عصب کشی و این بند و بساطا دادم. یه بار واسه همیشه باید ایمپلنت کنم و تمام!
خلاصه که به مامان گفتم چرک خشک کن داره یا نه. چون تو وضعیت رو مخی گیر کرده بودم. آموکسی سیلین ۵۰۰ داشت. چهار پنج تا کپسول مونده بود. باید میرفتم یه بسته دیگه میخریدم. روز یکشنبه بود که پول آب هم اومد. جالب اینجاست که مأمور آب اصلا نیومده بود و رقم کنتور رو نخونده بود و همین طوری یه مبلغ کمی نوشت و برامون فرستاد. قبلنا یعنی سال پیش هم این طوری کرده بود و مبلغ تصاعدی بالا رفته بود و ما مجبور شدیم یهو هشت میلیون بدیم. یعنی به خاطر بیشعوری مأمور آب و انجام ندادن کارش ما تو دردسر افتادیم. این بار هم وقتی دیدم مأمور آب نیومده و همین طور واسه خودش یه چیزی زده، گفتم میرم آبیاری و یه خرده خودم رو خالی میکنم و بعد میرم داروخونه و میگم واسه این آبسه یه چیزی بدن. هیچ چی دیگه، رفتم آبیاری و خانم نادری نبود و با یه خانم دیگه صحبت کردم. بهش گفتم این چه وضعشه و فلان! گفتم چرا به خاطر کمکاری مأمور اداره آب ما باید هزینه بدیم!؟ دختره هم هیچ چی نمیگفت و همین طوری فرم رو پر کرد و گفت مجدد برامون پیامک میآد. بعدم رفتم داروخونه. اونجا هم همین آموکسی سیلین ۵۰۰ و با یه قرص دیگه دادند که الان اسمش یادم نیست. تو این چند روز هر هشت ساعت باید میخوردم که کمابیش خوردم و دیگه کم کم ورم داره میخوابه.