میتونم بگم امروز تقریبا هیچ کاری نکردم. فقط روی سه طرح ساده کار کردم و قصد داشتم روی یه تایپوگرافی برای اسکین کار کنم که اصلا حس و حالش نبود. بیشتر دور و بر مامان میچرخیدم و هی ازش میپرسیدم چی میخواد و چی لازم داره. احتمالا فردا هم به مزرعه نمیرم و خونه میمونم و همه جا رو تر و تمیز میکنم چون ممکنه خالهها بیان. تقریبا هفتهای یه بار خونه رو مرتب میکنم. اون هم به خاطر روی گل مامان. اگه به خودم بود فکر نکنم سال به سال چیزی رو تکون میدادم!
یکی دو ساعت پیش فروش استیکرهام رو ارزیابی کردم و حدس میزنم تا حالا فروش دویست و بیست تایی رو رد کردم. اگر سیصد رو رد کنم یعنی ماهانه صد تا استیکر فروختم که رشد و پیشرفت قابل توجهیه. باید ببینم چقدر حدسیاتم درست از آب در میآد. سعی میکنم تا چهارم پنجم خرداد سری آخر استیکرهای فصل بهار رو براشون بفرستم تا به فروش برسند. باقی کارها به دورهی تابستون میرسه و بعید میدونم از فروش بهاری چیزی بهم برسه.
اونقدر ایدههای جورواجور و بزرگ و کوچیک و ساده و شلوغ و عجیب و غریب تو دفتر اسکیسم دارم که حد نداره. همین حالا چهارصد طرح دارم که میتونم روشون کار کنم ولی هم وقت و انرژی کم میآرم و هم این روزها لپتاپم داره اذیتم میکنه و در اولین فرصت باید یه مدل جدیدتر بخرم. از نظر سختافزاری همه جوره عقبم.
سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، 19:20  توسط شبگرد
|
دیشب قسمت ششم از آخرین بازمانده از ما رو دانلود کردم تا وقت خواب ببینم و به چیزی فکر نکنم، اما اصلا نفهمیدم چی دیدم. هر لحظه به مامان فکر میکردم و اشکم در میاومد. آخرش هم با حال بد خوابیدم.
الان که از خواب بیدار شدم اونقدر سرم درد میکنه که حد نداره. فکر نکنم بتونم به مزرعه برم. احتمالا خونه میمونم و استراحت میکنم چون پشت سر هم خبر بد داره بهمون میرسه. فرشیده رو هم باید جراحی کنند. کمرش خیلی اذیتش میکنه. اوضاع خانوادگیمون خوب نبود و حالا داره بدتر و بدتر میشه. خدایا، فقط دو ماه از سال جدید گذشته! تنهامون نگذار.
سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، 4:42  توسط شبگرد
|
بعد از ظهر بچهها مامان رو به دکتر بردند. متخصص قلب. الان حدود یک ساعتی میشه که برگشته. خسته شده بود. میگفت دکتر گفته بود همین فردا باید جراحیش کنند. اما چون ملی وقت نداشت از دکتر خواستند هفتهی بعد این جراحی رو انجام بده. یهو دلم ریخت. همین طور بیصدا دور و بر مامان میچرخیدم و نمیدونم این همه اشک از کجا اومد و سرازیر شد. بیصدا و بیهیچ حرفی. جراحی برای گذاشتن فنره اما مسئله اینه که وضعیت جسمی مامان طوری نیست که بتونه جراحی رو به راحتی تاب بیاره. وضعیت کمر و پاهاش یه طرف. وضعیت فشار بالاش طرف دیگه. سن بالاش هم مسئلهی مهمیه. و من هر لحظه خودم رو ملامت میکنم چرا بیشتر تلاش نکردم و کارهایی که باید انجام میدادم رو زودتر انجام ندادم.
به مامان میگم چیزی نیست و نباید نگران باشه. اما ته دلم آشوبه.
بهم میگه مردن حقه. از مرگ گریزی نیست و چیزی باید بهونه شه تا بمیریم.
وقتی این طور میگه خیلی خوب میدونم چقدر دلش شکسته است.
کاش تا وقتی دیر نشده بتونم یه ذره از زحماتش رو جبران کنم.
ادامه مطلب
دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، 19:52  توسط شبگرد
|

طرحهای جدید رو صفحهم قرار گرفت و اگر دوست داشتید میتونید تهیه کنید. البته نمیدونم چرا ۹ استیکر دیگه رو منتشر نکردند! شاید گذاشتند تو نوبت! این ۹ استیکر، تایپوگرافی بودند. هنوز بهشون پیام ندادم و نپرسیدم قضیه چیه. در هر صورت فعلا ۱۵ کار جدید رو صفحهم هست. یک ماه تا تابستون مونده و این یه ماه هم مثل برق و باد میگذره. امیدوارم مردم از این طرحها هم استقبال کنند و فروش بهارهی خوبی داشته باشم :)
در مورد این طرح هم باید بگم کارت استیکره. برای کارتهای ATM طراحی کردم و کارتهایی مثل این. اولین بارم بود و خیلی دوست داشتم تجربهش کنم. به زودی طرحهای دیگه هم رو صفحهم میگذارند. با من همراه باشید!
دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، 14:50  توسط شبگرد
|
صبح زود به مزرعه رفتم. مامان حالش خوب نبود ولی بد هم نبود. موقع رفتن ازش پرسیدم میخواد بمونم. گفت نه و میتونه به کارهاش برسه. معین هم که چند وقته نمیآد. هر چند اون زمانی هم که میاومد کمک چندانی نمیکرد و عملا بود و نبودش فرقی به حالم نداشت.
بارشهای یکی دو روز گذشته شدید نبود ولی چون نمنم مدام بود و هوا هم یه خرده سردتر شده بود بوتههای کدو سبز یه خرده آسیب دیدند. به خاطر همین هوا شتهها زیاد شده بودند و یکی از بوتههای نسبتا بزرگ رسما پژمرده و پلاسیده شده بود. من هم یه سمپاشی اساسی کردم. گوجه و خیار و کدو و کدو سبز. فلفل دلمهای و فلفل رو مدتها قبل کاشته بودم ولی به خاطر جو بدی که تو روزهای بعد از عید داشتیم همه خراب شده بودند و سری دوم که کاشتم تازه دارند در میآن. بادمجونها هم بار دومه. راستی، امروز مجبور شدم بست جدید واسه خیارهای درختی درست کنم. قبلیه خراب شده بود. ضمنا کل زمین رو علفهای هرز گرفت. خدا به دادم برسه!
وقتی اومدم خونه هلاک شده بودم. ناهار رو زود خوردیم و ظرفها رو شستم و رفتم به یه خواب اساسی. یعنی چسبیدا! بیدار که شدم رو طرح جدید کار کردم. خیلی خوب داشتم پیش میرفتم که یهو فتوشاپ قاطی کرد و قطع شد. متأسفانه از وسطاش ذخیره نکرده بودم. بکاپ هم بهم نداد. میخواستم دوباره کار کنم که تلفنم زنگ خورد. یه مشعل گازسوز قدیمی داشتیم که برای فروش گذاشته بودم و حالا براش مشتری پیدا شده بود. مرد خوبی بود. به قیمت مناسب هم خرید. قبلش واسه محسن زنگ زدم و ازش پرسیدم فلان قیمت چطوره. رفت از رفیقش سؤال کرد و بعد بهم جواب داد و گفت خوبه. تو حیاط بودم که زنگ در به صدا در اومد. زنعمو زینب بود. اومده بود دیدن مامان. ازش پذیرایی کردم و برگشتم به اتاقم و به ادامهی طراحی مشغول شدم. داشتم تموم میکردم که همون مشتری زنگ زد و گفت نزدیک خونهمونه. بالاخره اومد و امتحانش کرد و خوشش اومد و پول واریز کرد و رفت.
رفتم بالا و یه خرده پیش مامان و زنعمو نشستم و گپ زدم. بعد زنعمو بلند شد و رفت. بعد از رفتنش برگشتم به اتاقم و به طرحم یه نگاهی انداختم. از نتیجه راضیام و تغییر و اصلاحات ریز میزه رو میگذارم واسه بعد.
امروز یه تایپوگرافی نصف و نیمه هم کار کردم. یعنی تمومش کردم ولی فکر کنم باید یه کوچولو تغییرش بدم. بدک نشد. فعلا نوزده طرح آماده دارم. روی چهار پنج تای دیگه کار میکنم و برای گیکتوری میفرستم. فکر کنم تا آخر هفته بتونم همه رو آمادهی ارسال کنم.
به نظرم برای امروز دیگه بس باشه ولی اگر حالش بود یه طرح تایپوگرافی دیگه کار میکنم. اگر هم کار نکردم مهم نیست. تا همین جا خوب پیش رفتم.
و خدمت دوستان خوبی که برام نظر میگذارند باید بگم به وبلاگهاتون سر میزنم و مطالبتون رو میخونم. خوشحالم که دوستان خوبی مثل شما به وبلاگم سر میزنند. ماشالله همه پر انرژی و قوی و با پشتکار هستید. سر فرصت مناسب براتون پیام میگذارم.
یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴، 20:5  توسط شبگرد
|
چقدر دردناکه بدون چشیدن طعم عشق از دنیا برم.
یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴، 4:15  توسط شبگرد
|
باید تغییرات مهم و بزرگی تو زندگیم به وجود بیارم. مدتهاست ورزش نمیکنم. اصلا مراقب تغذیهم نیستم. و به ظاهرم نمیرسم. گاهی اصلا یادم میره صورتم رو باید اصلاح کنم و همین طور ریشم بلند میشه و یهو به خودم میآم و میبینم چقدر به هم ریختهم. کلا ریش بلند بهم نمیآد و باید همیشه اصلاح کنم. اما چون برنامهی مشخصی واسه زندگیم ندارم و همهی تمرکزم رو روی کارم گذاشتم از خودم غافلم.
مامان حالش خوب نیست. هر روز یه عالمه دارو مصرف میکنه و کمر دردش شدت پیدا کرده. بهش میگم همین که داره غذا درست میکنه خیلیه! سه چهار کیلو بار هم نباید بلند کنه. اما همهش تو حال و هوای گذشته است و دوست داره مثل سابق کار کنه. برای همین تا میآد یه کار کوچولو انجام بده کمر دردش پیش میآد و کل روز یه جا دراز میکشه.
نمیدونم تو این اوضاع و احوال باید چه کار کنم. از این خونه برم؟ مهاجرت کنم؟ بمونم؟ واقعا تصمیم سختیه. امروز بهش گفتم خونهمون بزرگه. اگه مشتری خوبی پیدا شد بفروشیم و یه آپارتمان کوچیکتر بگیریم تا راحتتر به کارها برسی. الان باید با نوههات سرگرم باشی و تفریح کنی، نه اینکه درگیر امور خونه باشی. اون هم خونهی ما که کارهاش تمومی نداره. از طرف دیگه، میدونم اینجا رو خیلی دوست داره چون با عشق اینجا رو درست کرد.
شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴، 18:49  توسط شبگرد
|
دیروز کل روز یا ابری بود یا نمنم بارون میبارید. بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شدم همین طور رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم خیالپردازی میکردم که صدای عمه فوزی به گوشم رسید. از اتاقم بیرون اومدم و دیدم بله! مامان و عمه تو اتاق پذیرایی نشستند و دارند حرف میزنند. سلام و علیک کردم. مثل اینکه تازه اومده بود و منتظر بود عمه سوزی و خانوادهش بیان دنبالش و با هم برن. رفتم چای دم دادم و میوه آوردم و کنارشون نشستم. تعریف میکرد که ساعتی قبل با عمه سوزی خونهی عمو ارسلان بودند و داشتند راجع به فروش ارثیهشون و این حرفها بحث میکردند. عمه سوزی ناراحت بود که چرا هیچ کس به حرفش توجه نمیکنه و الا و بلا سهمش رو میخواد و میخواد واسه پسرش ال کنه و بل کنه. عمه فوزی میگفت کسی مخالفتی نداره ولی خواهرزادهش که پسر عمهی بنده باشه هم آدمی نیست که بخواد کاری کنه و آخرش این پولها رو هدر میده. این وسط هم آقا رحیم میخواد پول عمههای ما رو بخوره و انتظار داره کسی چیزی بهش نگه. خلاصه که اوضاع قر و قاطیه! بعد عمه سوزی هم هر بار میگه میخواد شکایت کنه و حقش رو بگیره. بقیه هم میگن شکایت کردن نداره و درست نیست اعضای خانواده نسبت به هم شکایت کنند و سر این مسائل بیاهمیت پاشون به دادگاه باز شه، و باید با سیاست عمل کرد. من و مامان هم فقط گوش کردیم و گوش کردیم... تا اینکه عمه سوزی زنگ زد و گفت اونا نمیآن ولی دلاور میآد دنبالش. دلاور اومد. خیلی وقت بود ندیده بودمش. لاغر شد و معلوم بود اعتیاد داره. میگفت میخواد گروه تشکیل بده و فلان و بهمان کنه و بعد بیهوا بهم گفت دنبال آدمی مثل من میگرده تا تو گروهشون باشم و کارهای گرافیکی وبسایت و اینها رو انجام بدم. من هم یه جواب سر بالا دادم. انگار آدم قحطه که بخوام با این همکاری کنه. نه از نظر سنی به هم میخوریم و نه از نظر رفتاری و فکری و نه اصلا آدمی هست که دو تا کار درست و حسابی در طول زندگیش انجام داده باشه... و بعد یهو میخواد فیل هوا کنه. بعضیا پیش خودشون چی فکر میکنند؟ فکر میکنند همه باید دولا شن و سواری بدن بهشون! هه! اگر دفعهی بعد چنین حرفی ازش شنیدم رک و پوستکنده میگم نه!
امروز هم به مزرعه نمیرم و به امور خونه میرسم. از سهشنبه نرفتم و اصلا نمیدونم وضعیت بوتهها چطوره! دیروز سه طرح تایپوگرافی کار کردم و امروز هم احتمالا چهار پنج تای دیگه کار میکنم. سعی میکنم تا سه چهار روز آینده طرحهام رو آماده کنم و براشون بفرستم. خدا خدا میکنم طرحهایی که سری آخر فرستادم این هفته رو وبسایت قرار بگیره. فعلا فروش استیکرهام کم شده و نمیدونم تا تابستون دویست تا رو رد میکنند یا نه.
شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴، 6:48  توسط شبگرد
|
شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴، 5:42  توسط شبگرد
|
به طور قطع باید با کسی وارد رابطه بشم که مثل خودم درونگرا نباشه.
جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۴، 19:33  توسط شبگرد
|
چهار ماه و نیم تا رهاییم مونده. دوام بیار، مرد!
ادامه مطلب
جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۴، 6:20  توسط شبگرد
|
آدم فهمیده و باشعور به کسی میگن که تا بیست و پنج سالگی به ثبات فکری رسیده باشه، نه اینکه سی و پنج سالگی رو رد کنه و هنوز حال و هوای بچگی تو سرش باشه و کارهایی بکنه که در شأنش نیست. متأسفانه زمانهی ما یه طوری شده که اکثرا دارند دیر به بلوغ فکری میرسند و این خیلی بده، چون بارها و بارها دیدم طرف چهل سالهش شده ولی هنوز یاد نگرفته برای زندگیش تصمیم بگیره و پای انتخابهاش بمونه. میخواد رشته تحصیلیش رو انتخاب کنه اما بلد نیست. میخواد ازدواج کنه اما نمیتونه تصمیم بگیره. میخواد کار کنه اما مردده کجا و چطور. کار مردم هم شده شب و روز تو شبکههای اجتماعی گشت زدن و با این و اون چت کردن! که چی بشه؟ چه فایدهای داره؟ وقت با ارزش رو این طور هدر میدن و بعد سر آخر تقصیر رو گردن دیگران میاندازند. شده که با اراده و انگیزه زیاد به اهدافتون فکر کنید؟ اصلا تو زندگیتون هدفی داشتید که بخواین براش زحمت بکشید؟ اگر این طوره که دمتون گرم، در غیر این صورت تا دیر نشده یه تجدید نظر اساسی کنید.
پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴، 19:38  توسط شبگرد
|
یعنی میشه یه روز اونقدر وضع مالیم خوب شه که یه گوشه از این دنبا یه خونه بزرگ با هزاران کتاب برای خودم داشته باشم و بخونم و بنویسم و طراحی کنم؟ اینقدر دوست دارم خودم رو غرق در دنیای نویسندههای دیگه کنم و در جهان ذهنی از این کتاب به کتاب دیگه برم. به خصوص چند سالی میشه که آثار فانتزی و علمی تخیلی رو دارم درک میکنم و به ظرفیت بالای این ژانرها برای بیان اندیشههای عمیق اجتماعی و فلسفی پی بردم. دوست دارم راجع به جهان موازی و مانند اینها بیشتر بخونم و قوی تخیلم رو پرورش بدم و رها کنم تا هر چه میخواد بسازه. یعنی میشه اون روز هر چه زودتر بیاد؟
پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴، 18:4  توسط شبگرد
|
بعضی وقتها وسوسه میشم مثل آمیشها تکنولوژی رو کنار بگذارم و سبک زندگیم رو به طور کل تغییر بدم.
پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴، 15:42  توسط شبگرد
|
امروز مزرعه نرفتم. به خودم استراحت مطلق دادم. غذای زیادی هم نخوردم. بیشتر آب خوردم و کمی میوه. صبح رفتم چاپار تا بستهای رو ارسال کنم که مکافات داشتم با خریدارش. گیر آدم زبون نفهم افتاده بودم. شاید فردا مفصل راجع به این خانم و افرادی مثل اون نوشتم. آدمهایی که میخوان بقیه رو تو سختی بندازند تا خودشون راحت باشند!! ولی الان نه حال نوشتن دارم و نه حتی دلم میخواد بهش فکر کنم.
بعد از ظهر هاجر، دختر عمهی بابا، بهمون سر زد. خوشبختانه صبح بعد از اینکه برگشتم یه عالمه ازگل چیدم و شستم. ازش پذیرایی خوبی کردم. هم روحیه خودش باز شد و هم مامان. زنعمو هم یکی دو ساعت بعد اومد. گاهی بهشون سر میزدم تا ببینم چی میخوان و چی نمیخوان. ولی خب، بیشتر تو اتاقم بودم و داشتم طرحهام رو بررسی میکردم تا بدونم تو ماههای آینده میخوام چه طرحهایی بزنم و در چه تعداد. برنامهم منظمتر و شفافتر شد.
ایدههای زیادی امروز به ذهنم رسید که همه رو ثبت و ضبط کردم تا یادم نرن! بعضی از ایدهها به قدری روشن و واضح هستند که دقیقا میدونم میخوام باهاشون چه کار کنم. بعضی از ایدهها هم مبهمن. یه تصویر گنگ از اونها تو ذهنم شکل میگیره و زمانی که اسکیس میزنم یا طراحی میکنم به مرور شکل میگیرند و از آب و گل درشون میآرم. اما بعضی از ایدهها ایدههایی هستند که در حد چند کلمهان. اصلا نمیدونم چطور باهاشون کار کنم. بیهدف طرح میزنم و این طرف و اون طرفشون میکنم تا زمان بگذره و کمکم بال و پر پیدا کنند و درست شن. و همهی اینها برام جذاب و شیرین و دلچسبه.
راستی، دارم فصل دوم از آخرین بازمانده از ما رو میبینم. فعلا قسمت سوم هستم. چند وقت پیش قسمت دو رو دانلود کرده بودم ولی اصلا فرصت نمیکردم تماشا کنم. امشب اونقدر هوس فیلم و سریالهای آخرالزمانی کردم که حالا نشستم به تماشا. میچسبه. ضمنا قصد دارم یه بار دیگه باباسفنجی و فرندز رو ببینم. به خندیدن زیاد نیاز دارم :)
چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، 21:4  توسط شبگرد
|
چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، 7:25  توسط شبگرد
|
صبح به مزرعه رفتم و تمام وقت مشغول آب دادن بودم. به خیلی از کارها نرسیدم. نمیدونم فردا میتونم برم یا نه. خیلی خستهام.
آسمون از بعد از ظهر تیره و تار شد. گوگل کردم و هواشناسی میگه فقط ابریه و از بارون خبری نیست. دلم طوفان میخواد. به خاطر اتفاق سر ظهر هنوز پکرم.
گاهی به خودم میگم همهی بار و بندیلم رو تو یه کوله پشتی بگذارم و از این شهر به اون شهر، از این کشور به اون کشور سفر کنم. امروز خیلی به این مسئله فکر کردم. دوست دارم یک سال تمام فقط در سفر باشم و همهی جاهایی که دوست دارم رو از نزدیک ببینم. خوشبختانه وضعیت کاری و درآمدم هم به صورتی هست که مانع نمیشه و میتونم در هر نقطهی دنیا کار کنم. همه چیز بستگی به آخر تابستون داره. اگر خوب پیش رفتم سفرهام رو شروع میکنم.
بعد از اتفاقی که افتاد نتونستم خیلی رو طرحهام کار کنم. در واقع هیچ کاری نکردم. بیشتر خوابیدم و کمی وبگردی و صحبت با مامان. دلم خیلی گرفته است.
سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، 20:1  توسط شبگرد
|
آب، قطع! برق، قطع! تلفن، قطع! اینترنت، قطع!
نه جنگه و نه به قول خودشون اغتشاش شده. این یک روز از روزهای عادی ماست.
سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، 17:58  توسط شبگرد
|
سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، 12:41  توسط شبگرد
یک سال گذشت. باورم نمیشه الان یک ساله که تو این وبلاگ دارم مینویسم. تو این مدت حدود ۹۶ ویدیوی آموزشی درست کردم و حدود ۷۰ استیکر طراحی کردم که دهها عدد از طرحهام به فروش رفتند (فعلا ۴۸ تا رو صفحهم هست). اتفاقهای تلخ و شیرین زیادی برام افتاد که بخشی از اونها رو اینجا ثبت کردم. کی میدونه در آینده چه اتفاقی میافته! آیا میتونم یک سال دیگه اینجا بنویسم یا مرگ میآد سراغم و به زندگیم خاتمه میده؟ قدر لحظهها رو باید دونست. هیچ چیز بهتر از خوبی نیست.
سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، 4:35  توسط شبگرد
|
امروز ساعت ۶ صبح مزرعه بودم و تمام وقت مشغول آب دادن به بوتهها. نمیدونم باید بگم متأسفانه یا خوشبختانه! ولی اونقدر زیاد کاشتم که حتی آب دادن بهشون وقت زیادی ازم میگیره. وضعیت کدو سبز و گوجه خیلی خوبه. خیارها هم خوبن و هم بد. اما اصلا از بادمجونها و فلفلها راضی نیستم. بعضیا رو یه بار دیگه کاشتم و شاید فردا باز بکارم. ببینم چطور میشه. بذر دو نوع بادمجون گرفته بودم؛ قلمی و دلمهای. البته هوا امسال اونقدر سرد و گرم کرد که اصلا همه چیز به تأخیر افتاد. مامان گفت به خاله میگه برام نشا بخره. در هر صورت کار خودم رو میکنم.
مشکل دیگهای که امروز متوجه شدم شتهها بودند. یه خرده به گوجهها آسیب دارند میزنند. فردا که هیچ، ولی پسفردا حتما سم میزنم. کلا دوست ندارم از سموم شیمیایی استفاده کنم و دلم میخواد همه محصولاتم ارگانیک باشه ولی فعلا تازهکارم و باید تجربه کسب کنم تا ببینم راه و چاه چیه. به محض اینکه همه چیز رو یاد گرفتم از شر سموم شیمیایی خلاص میشم.
وقتی اومدم خونه برق رفته بود. ناهار رو زودتر از زمان معمول خوردیم. یعنی حدودا ده و نیم بود. زود هم خوابیدم و عجیب بهم چسبید! وقتی بیدار شدم برق اومده بود اما اینترنت رفته بود :( آب هم که ظاهرا دارند جیرهبندی میکنند. صبح و ظهر و شب هم نداره. از وقتی بیدار شدم تا الان سه چهار دفعه آب رو قطع کردند. و تازه، هنوز تابستون نیومده! بگذریم! وقتی دیدم اینترنت قطعه به شاتل زنگ زدم. گفتند اشکال از شبکه است و ربطی به مودم بنده نداره. گفتند نهایتا تا یکی دو ساعت درست میشه، اما حدود هفت ساعت طول کشید. به محض اینکه وصل شدم به گیکتوری سر زدم و دیدم استیکرهام رو صفحهی اوله و این یعنی بروزرسانی انجام گرفت. طبق معمول کمی ذوق کردم. همیشه وقتی طرحهام رو صفحهی اول میبینم ذوق میکنم! :) خدا کنه طرحهای سری دوم رو هم زودتر قرار بدن. دومی ۲۴ تاست. بعد هم نشستم به بالا و پایین کردن طرحهام تا سر در بیارم چند تا فروش رفته و فلان. سرگیجه گرفتم! نمیدونم بررسیهام درستن یا نه. ور بدبینم میگه: «نه بابا! مگه میشه ۱۴ تا اسکین تو یه روز فروش بره؟ تو بدشانستر از این حرفایی!» ولی ور خوشبینم جواب میده: «چرا که نه؟!» خلاصه که باید به کارم ادامه بدم و منتظر بمونم تا ببینم حق با کدومه.
مدتهاست که تمرکزم رو فقط و فقط رو کار و مامان گذاشتم. همه حواشی رو گذاشتم کنار.
دلم میخواد تو کارم موفق شم و مامان رو شاد ببینم.
دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴، 21:39  توسط شبگرد
|
یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که به سفر دریایی برم. از این سفرهای چند ساعته هم نه! سفر درست و درمونی که حداقل دو هفته طول بکشه و با یک کشتی حسابی با تمام امکانات! اگر با زیر دریایی هم برم که دیگه نور علی النوره! یعنی به آرزوم میرسم؟ :(
دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴، 21:6  توسط شبگرد
|

خوشبختانه امروز استیکرهای جدید، از جمله اسکینهایی که طراحی کرده بودم، رو سایت قرار گرفت. من این طرحها رو حدود دو هفته پیش فرستاده بودم. اولین بارم بود که داشتم اسکین لپتاپ طراحی میکردم و برای همین سعی کردم متنوع باشند. این طرحها هم ساده هستند و هم شلوغ! فعلا هشت تاست اما قصد دارم باز در آینده اسکین کار کنم. امیدوارم مردم هم دوستشون داشته باشند و ازشون استقبال کنند.
دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴، 19:58  توسط شبگرد
|
پدر، مادر، خواهر و برادر موظف نیستند امور خونه رو انجام بدن. شستن ظروف و لباسها یا تمیز نگه داشتن خونه از وظایف کسی نیست. اگر مادران این سرزمین یا دیگر اعضای خانواده چنین کاری میکنند از روی لطف و محبته. وقتی قدردان این کارها نباشیم یا طوری رفتار کنیم که دلشون بشکنه و فرضا از روز بعد هیچ یک از کارهای خونه رو انجام ندن و سر سفره بشقابها رو نگذارند نمیتونیم گله کنیم چرا مثل سابق رفتار نکردند! این کارها وظیفه نیست!
درست رفتار کنیم تا با ما درست رفتار کنند.
دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴، 19:41  توسط شبگرد
|
دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴، 4:5  توسط شبگرد
یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴، 17:49  توسط شبگرد
|
صبح ساعت هفت رسیدم مزرعه. همون اول رفتم سراغ شلنگ آب و خواستم شلنگ دوم رو به اولی وصل کنم که متوجه شدم اون لولهی کوچیکی که تهش بود نیست. حالا نمیتونستم دو تا شلنگ رو به هم وصل کنم. خیلی ناراحت شدم. نمیدونم کار خسرو بود یا پسرش. به خودم گفتم کار هر کسی بوده باید بیخیالش شم و برم سطل بیارم. همین کار رو کردم و حدود یه ساعت مشغول آب دادن شدم. بادمجونهام کاملا خراب شده بودند. خیارها و گوجهها و کدو سبزها سر حال بودند. هر چند بعضیهاشون هم از بیآبی خشک شدند. همین طور مشغول آب دادن بودم که زهرا خانم اومد. رفتم سراغش و قضیه رو بهش گفتم. گفت مثل اینکه قاسم هست. رفتم پیش قاسم و گفتم اون روز که میخواستید از آب استفاده کنید اون لولهی ته شلنگ رو برداشتید؟ گفت اون روز پدرش بود و اون بیخبره. گفت از پدرش میپرسه و بهم میگه. هیچ چی دیگه! به خاطر یه لولهی کوچیک ناقابل مکافات داشتم امروز. بعد دوباره رفتم سراغ آب دادن و تا حدود یازده مشغول بودم. خیلی طول کشید و خیلی هم خسته شدم. به خیلی از کارها هم نرسیدم. خیلیها رو هم نرسیدم آب بدم و بقیه رو گذاشتم واسه فردا.
وقتی رسیدم خونه خیلی خسته بودم. مثل اینکه خاله زلیخا اینا اومده بودند و رفتند. مامان میگفت خاله تعریف میکرد جعفر فکر کرده بود اونی که انگشتش قطع شد من بودم. ظاهرا نگران شده بود. خاله گفت اون شخص من نبودم و پسرداییم بود. از جعفر خوشم میآد. بچه خوبیه. بعد از ناهار ظرفها رو شستم و خواستم کمی بخوابم که خستگی از تنم بره ولی نصف و نیمه خوابیدم و واسه همین هنوز کوفتهام. احتمالا شب زود میخوابم.
سر ظهر هم برق رفت و دو ساعت طول کشید تا بیاد. جالب اینجاست که صبح قبل از اینکه برم مزرعه نگاه کرده بودم ساعت خاموشی چه زمانیه. نوشته بود شش عصر شروع میشه. بعد اون وقت یهو ساعت دوازده ظهر برق رو قطع میکنند. خیر سرتون وقتی اطلاع میدین درست و حسابی اطلاع بدید که آدم بدونه با وقتش چه کار کنه.
بعد از اینکه برق اومد رفتم سراغ گیکتوری تا ببینم به روزرسانی کردند یا نه. استیکرهای جدید رو گذاشتند اما خبری از طرحهای من نبود. نمیدونم یکی دو روز آینده اضافه میکنند یا میخوان بگذارند واسه هفتهی بعد!!! سه چهار روز صبر میکنم و اون وقت بهشون پیام میدم. اگه قرار دادن طرحهام طول بکشه احتمالا طرحهای جدیدی که میخوام روشون کار کنم تا آخر بهار رو سایت قرار نمیگیره و به تابستون میرسه!!! یعنی خیلی دیره! واقعا دیره!
با همهی اینها دارم خوب پیش میرم، و کمابیش از این روند راضیام.
راستی، دیشب یهو یاد ر افتادم و رفتم به صفحهی اینستاگرامش سر زدم. یه خرده هم حرص خوردم و با غصه خوابیدم. اما بیخیال! من مسیر خودم رو میرم و کاری به کار بقیه ندارم. میدونم موفق میشم.
ادامه مطلب
یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴، 17:21  توسط شبگرد
|

کم نیار! چیزی نمونده! داری نزدیک میشی.
یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴، 4:30  توسط شبگرد
|
صبح داشتم میرفتم خرید که محسن رو تو مغازهش دیدم. تا من رو دید گفت بیا بریم! گفتم دارم میرم خرید و وقتی برگشتم با هم میریم. میخواستم برم چند تا گلدون بخرم و قبض آب و برق رو هم حساب کردم. موقع برگشت رفتم پیش محمد ن و اونجا هم خرید کردم و بعد رفتم لباسم رو عوض کردم و با محسن رفتم مزرعه. لوله رو برام درست کرد و خیالم راحت شد. یه خرده به خیارها و گوجههام آب دادم. ولی از بادمجونها راضی نیستم. فردا باز با خودم بذر میبرم و دوباره میکارم.
وقتی برگشتم خونه خیلی خسته بودم. مامان از دیروز هنوز دلش گرفته. واقعا دل بزرگی داره. مجبور نیست هیچ یک از بچههاش رو تحمل کنه و میتونه کسی که زبوندرازی میکنه رو از ارث محروم کنه و از خونه بندازه بیرون. ولی کاری نمیکنه و میگذره.
بعد از ظهر کمی چرت زدم و بعد رفتم سراغ طرحهام. ۱۴ تاشون حاضرند و فقط باید برای ارسال آمادهشون کنم. ۱۰ تای دیگه جدیدن و به جز یکی بقیه تایپوگرافی هستند. ولی همین آمادهسازی هم خیلی وقتگیره. فعلا چهار تا رو آماده کردم. سعی میکنم تا آخر شب بقیه رو هم درست کنم و از فردا میرم سراغ طراحیهای جدید!
شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، 17:31  توسط شبگرد
|
«بعضی از مردم خیلی فقیر هستند. همهی دار و ندار اونها فقط پوله!»
این هم از یه جملهی خوب و مثبت و عمیق دیگه که اول صبحی به چشمم خورد و تقدیم میکنم به کسانی که فکر میکنند پول خوشبختی میآره یا همه چیز رو میشه با پول خرید. غافل از اینکه بعضی از چیزها بیقیمت هستند.
شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، 5:15  توسط شبگرد
|