آکستر

0310

در آخرین روز پاییز استیکرهای جدیدم رو در صفحه‌م قرار دادند. اگر دوست داشتید می‌تونید فینگیلی و جینگیلی رو تهیه کنید.

پ.ن: و همین طور گوجه رو :)

   جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، 16:13  توسط شبگرد  | 

0309

دردها انتها ندارند.


ادامه مطلب
   پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳، 15:5  توسط شبگرد  | 

0308

قبلا به آدم‌ها مدام فرصت می‌دادم تا اشتباهاتشون رو جبران کنند. منظورم دو بار و سه بار و چهار پنج بار نیست! بارها و بارها. گاهی پیش می‌اومد دوست صمیمی‌م بیشتر از دویست دفعه رفتار نادرستی می‌داشت یا حرف‌های نامربوط بهم می‌زد و من فکر می‌کردم اشکال نداره، رفیقمه! تصورم از دوستی این طور بود که باید گذشت داشته باشم تا دوستی‌مون ادامه پیدا کنه، اما زمانی که ناآگاهانه اشتباهی ازم سر می‌زد همون دوست و رفیق‌ها هیچ گذشتی نشون نمی‌دادند و بدتر اینکه رفتار اشتباهم رو بارها و بارها به روم می‌آوردند و مثل پتکی بر سرم می‌زدند. نمی‌دونم رفتار من درست بود یا نه. اما چیزی که بعدها یاد گرفتم و تا امروز دارم انجام می‌دم اینه که آره، به آدم‌ها باید فرصت داد اما باید حدی هم قائل شد. قرار نیست هر کی هر جور دوست داره با «من» رفتار کنه. حوصله هم ندارم درس اخلاق بدم. قرار نیست کسی رو تربیت کنم. اگه طرف به قدر کافی روی خودش کار کرده باشه یا به شعورش برسه می‌دونه با من چطور رفتار کنه. در غیر این صورت کنارش می‌گذارم. به همین سادگی! چون حاضر نیستم اعصاب راحت و زندگی آرومم رو با کسانی پر کنم که یه روز هستند و روز دیگه نیستند و این وسط می‌خوان زهرشون رو بریزند.

   سه شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۳، 11:58  توسط شبگرد  | 

0307

   سه شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۳، 7:52  توسط شبگرد  | 

0306

دو سه شب پیش برف بارید و شهرمون به حالت نیمه تعطیل در اومد. برف سنگینی هم نبود. ظاهرا در شهرهای دور و بر و نقاط مرتفع برف سنگین‌تری باریده بود و بادی وزید و خرده‌هاش به ما رسید، ولی با همه این حرف‌ها مدارس و دانشگاه‌ها و اداره‌ها رو دو روز تعطیل کردند تا به قول خودشون در مصرف برق و گاز صرفه‌جویی کنند مردم. اینجا چند سؤال مطرح می‌شه: ضرر اقتصادی که با این بارش نه چندان سنگین برف متحمل می‌شیم چقدره؟ بعد کشورهای سردسیر که یک متر و دو متر برف می‌باره هم بلافاصله اداره‌هاشون رو تعطیل می‌کنند، یا با مدیریت و سیاست‌گذاری‌های درست چنین شرایطی رو درست پیش می‌برند؟ سؤال مهم‌تر اینه که چرا باید برق کم بیاریم؟ کشوری با این همه ثروت و سرمایه و نیروی انسانی نباید برق کم بیاره! نباید روزانه ۲ الی ۴ ساعت قطعی برق داشته باشیم! به خدا هر روز دلمون مثل چی می‌زنه و نگران وسایل برقی‌مون هستیم! مادرم می‌گه زمان جنگ هم اینقدر قطعی برق نداشتیم! یعنی تو وضعیتی قرار داریم که بدتر از دوران جنگه...

   دوشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۳، 15:56  توسط شبگرد  | 

0305

نگران برادرم هستم.

   شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳، 13:15  توسط شبگرد  | 

0304

فعلا که از کنسرت پرستو احمدی برگشتم و یه دنیا شور و اشک در وجودمه...

   شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳، 5:9  توسط شبگرد  | 

0303

کاش بتونم زحمت‌های خانواده و به خصوص مادرم رو جبران کنم.

   جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳، 19:13  توسط شبگرد  | 

0302

آدم باید خیلی احمق باشه که با فکر تغییر دادن آدم دیگه بخواد وارد رابطه شه. آدم‌ها تا زمانی که خودشون نخوان تغییر نمی‌کنند و حتی اگر در ابتدای رابطه به نظر برسه به خاطر طرف مقابل تغییراتی تو زندگی‌شون به وجود آوردند، بعد از مدتی که روابطشون عادی شد، رنگ واقعی خودشون رو نشون می‌دن. البته که تغییر غیرممکن نیست ولی زمان می‌بره. شاید ده‌ها سال بگذره و آدم باید سرد و گرم زندگی رو بچشه و تلخ و شیرین زندگی رو ببینه تا به خودش بیاد، تا بفهمه آدم‌های دور و برش همیشگی نیستند. پدر و مادر و خواهر و برادر و بهترین دوستان، همه و همه، یک روز در زندگی ما هستند و یک روز هم از زندگی‌مون می‌رن. به همین ترتیب همسر و فرزندان و نوه‌ها. ما هم برای دیگران همین طوریم. ما هم یک روز وارد زندگی دیگران می‌شیم و یک روز از زندگی‌شون می‌ریم. و همه‌ی اینها چه دیر آدم رو به خودش می‌آره. شاید روزی این تغییر از راه برسه که دیگه دیر شده و قسمت دردناک ماجرا اونجاست که بخوایم در صدد جبران بر بیاییم، اما می‌بینیم فرصتی نداریم و همه چیز به پایان رسیده.

   جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳، 11:44  توسط شبگرد  | 

0301

حودم هم موندم چرا از تماشای اسلیپی هالو سیر نمی‌شم. تا الان دویست دفعه دیدمش و یه دویست دفعه دیگه جا داره باز تماشا کنم. تو این فیلم ترس و کمدی و درام چنان در هم آمیخته شده و همه چیز اونقدر به جاست که هیچ ایرادی نمی‌تونم بهش بگیرم... و جانی دپ هم که بهتر از این نمی‌شه!

   پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۳، 12:28  توسط شبگرد  | 

0300

مهم‌ترین خبرهای هفته گذشته یکی اصلاح بازار ارز بود که برای منِ تازه‌کار خیلی تکون‌دهنده بود و هزاران نفر مثل من رو زهره‌ترک کرد. یعنی شب خوابیدم و صبح بیدار شدم دیدم تا بیست درصد قیمت‌ها کاهش پیدا کرده و بعد به سی درصد هم رسید. تا حالا چنین چیزی ندیده بودم و بعد که پیگیری کردم متوجه شدم سالی یکی دو بار پیش می‌آد، فقط باید مدیریت کنیم تا جلوی ضرر و لیکویید شدن رو بگیریم.

خبر مهم دوم سقوط بشار اسد بود و پا گرفتن رژیم جدید در سوریه، اون هم بعد از سال‌ها جنگ داخلی و بگیر و ببند و این طرف برو و اون طرف برو! حالا باید دید سوریه جدید در این شرایط چه می‌کنه و مردمش قصد دارند چه کارهایی برای ساخت و آینده سرزمینشون انجام بدن.

   پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۳، 6:41  توسط شبگرد  | 

0299

شاید اگه هر کس دیگه‌ای جای من بود تا حالا طراحی رو ول کرده بود و سراغ حرفه‌ی دیگه‌ای می‌رفت. شاید حتی اصلا کار کردن رو رها می‌کرد و مأیوس یه گوشه می‌نشست و دست به سیاه و سفید نمی‌زد. ولی من تصمیم گرفتم کار کنم. حتی اگر میزان کاری که انجام می‌دم خیلی خیلی کم هست و به یه ربع ساعت در روز هم نرسه، باز به خودم می‌گم: «اشکال نداره! این کورسوی امید رو نباید قطع کنم. اگر امروز فرصت ندارم، اگر امروز حوصله ندارم، اگر امروز دستم به کار نمی‌ره، ولی در عوض فردا و پس فردا بیشتر طراحی می‌کنم!» مسئله مهم برای من اینه که این مسیر نباید قطع بشه. باید ادامه داشته باشه. مستمر باشه. تداوم داشته باشه تا به نتیجه برسه. البته هنوز اول راهم و این مسیر هم انتها نداره. هر چقدر بیشتر زحمت بکشم، به نتیجه بهتری هم می‌رسم. نه فقط من، بلکه هر شخصی به نتیجه می‌رسه.

تصمیم گرفتم هر چند وقت یه بار سراغ مواد غذایی برم و همون طور که معلومه فعلا رو صیفیجات و سبزیجات دارم کار می‌کنم. کم‌کم سر و کله میوه‌ها هم پیدا می‌شه یا حتی خوراکی‌های دیگه. باید ببینم چی می‌شه ولی به هر حال یه همچین برنامه‌ای تو سرم هست. امیدوارم مردم هم این کارها رو دوست داشته باشند و ازشون استقبال کنند.

   پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۳، 5:5  توسط شبگرد  | 

0298

در مواجهه با مشکلات و سختی‌ها دو راه بیشتر ندارم. یا باید شکست بخورم و بپذیرم کاری از دستم بر نمی‌آد، یا باید قوی‌تر شم و از پسشون بر بیام. تصمیم گرفتم تا اونجا که در توانم هست، با وجود همه‌ی ضعف‌هام، مقاوم باشم و تسلیم نشم. می‌خوام فقط به هدفم فکر کنم و آینده درخشانی برای خودم بسازم.

   چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳، 18:49  توسط شبگرد  | 

0297

سه طرح جدیدی که کشیده بودم رو یکی دو روز پیش برای گیکتوری فرستادم که احتمالا تا هفته آینده تو صفحه‌م قرار می‌دن. تا الان ۱۶ طرح استیکری کشیدم و احتمالا تا آخر زمستون ۱۴ تای دیگه می‌کشم تا جمعا ۳۰ طرح بشه. برای سال جدید برنامه‌های مفصل‌تری دارم!

   دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳، 11:7  توسط شبگرد  | 

0296

اگه می‌تونی چیزایی که دوست نداری رو تغییر بدی، خب، تغییرشون بده. ولی وقتی نمی‌تونی چیزی رو تغییر بدی، یا اساسا این تغییرات غیرممکن هستند، رهاشون کن و برو پی کارت. چرا با مخ و اعصاب خودت بازی می‌کنی؟ همین آش است و همین کاسه.

   دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳، 6:30  توسط شبگرد  | 

0295

تو یه سایت خبری خوندم:

اصغر نبیل، عضو اتاق بازرگانی یزد از اینکه درباره «قانون حجاب» با کسب و کارها مشورت نشده، انتقاد کرده است. او گفته است که اگر در هتلی فردی «بی‌حجاب» باشد، صاحب هتل باید مبلغی معادل سود سه ماهش را به دولت بدهد و همچنین دو سال هم ممنوع الخروج شود. ‌

‏آقای نبیل همچنین گفته است که «قانون حجاب» از توسعه گردشگری در ایران جلوگیری می‌کند: «اگر یک خارجی حجابش عقب برود، پاسپورتش را از او می‌گیرند، ما انتظار داریم با این قانون توریست وارد کشور شود؟»

پ.ن: با همین قوانین عجیب و غریبه که کشوری با این همه جاذبه گردشگری روز به روز منزوی‌تر می‌شه و درآمد ملی بیشتر از قبل کاهش پیدا می‌کنه. کسی که این وسط ضرر می‌کنه، طبق معمول، مردم هستند وگرنه از آقازاده‌ها که چیزی کم نمی‌شه.

   جمعه ۱۶ آذر ۱۴۰۳، 17:49  توسط شبگرد  | 

0294

فکر کنم قبلا هم گفتم که با طوفان خیلی حال می‌کنم. نمی‌دونم علت این علاقه چیه و چرا از چیزی که همه رو فراری می‌ده خوشم می‌آد. منظورم از طوفان، طوفان اساسی و به اصطلاح دلهره‌آوره. به خصوص اگه تو شب اتفاق بیافته خیلی لذت می‌برم. شب‌هایی که رعد و برق هر از چندی شنیده و دیده می‌شه و باد دیوانه‌وار می‌خواد درخت‌ها رو از ریشه در بیاره و قطرات درشت بارون خودشون رو به شیشه پنجره می‌کوبند و انگار می‌خوان شیشه یا حتی سقف رو خرد کنند. این جور شب‌ها خیلی آروم می‌شم. دلم می‌خواد بیرون برم و ببینم چه مناظری به وجود اومده و مثلا کجاها خراب شده یا طبیعت چه بلایی سرمون آورده، یا ما سر خودمون آوردیم (؟)

   جمعه ۱۶ آذر ۱۴۰۳، 16:14  توسط شبگرد  | 

0293

معلومه که وقتی می‌بینم از کارهام استقبال می‌شه خوشحال می‌شم. در چنین مواقعی حس می‌کنم زحمت‌هام بیهوده نبوده و داره ثمر می‌ده و این حس، حس خیلی خوبیه.

   جمعه ۱۶ آذر ۱۴۰۳، 6:14  توسط شبگرد  | 

0292

یارو می‌آد به زور به آدم کمک می‌کنه و وقتی می‌گی به کمکش احتیاج نداری بهش بر می‌خوره. شاید اصلا طرف دلش بخواد با چالش‌های تو زندگی‌ش به تنهایی دست و پنجه نرم کنه؟ به وقتش اگر لازم شد آدم تقاضای کمک می‌کنه، اون وقت اگر اون شخص یا هر شخص دیگه خواست دست طرف رو بگیره می‌تونه خودی نشون بده. در غیر این صورت فقط و فقط داره خودش رو تحمیل می‌کنه، حتی اگر در حال کمک باشه.

   پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، 16:4  توسط شبگرد  | 

0291

   چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳، 5:40  توسط شبگرد  | 

0290

شب با کابوس بیدار شدم. خیلی بد بود. فکر کنم نیمه شب بود. دوباره خوابیدم و بعد از مدتی دوباره کابوس دیدم. این بار به ساعت نگاه کردم. حدود دو و نیم بود. دیگه نتونستم بخوابم. کمی وبگردی کردم. کمی به کارهام رسیدم. کمی به آرشیوم نگاه کردم تا اینکه ساعت پنج شد. رفتم کتری رو پر از آب کردم و رو اجاق گاز گذاشتم. بعد دوباره سراغ لپتاپم رفتم تا حدود پنج و نیم، که برای خرید از خونه زدم بیرون. همه جا تاریک بود. وقتی داشتم کفشم رو می‌پوشیدم مامان در رو باز کرد و گفت مراقب باشم یه وقت سگ‌ها سمتم نیان. گفتم معمولا این ساعت مردم برای خرید نون بیرون می‌ان و نباید نگران باشه. نزدیکی مغازه امیر، اون طرف خیابون، چند نفر در رفت و آمد بودند و معلوم بود که می‌خوان نون بخرند.

امروز قصد نداشتم برم سر کار. می‌خواستم به فرشیده سر بزنم و کمی به امور شخصی‌م بپردازم. و بعد هم برم نون بخرم. تو همین فکرا بودم که دیدم به مغازه رسیدم. معمولا اولین خریدار من هستم. امیر تازه مغازه رو باز کرده بود و داشت جارو می‌زد. سلام و علیکی کردیم و رفتم کمی سیب‌زمینی، کمی پیاز، کمی گوجه و یک کلم خریدم. بعلاوه خامه کاکائویی، حشره‌کش، دو تا دوغ برای آش. جمعا حدود سیصد و پنجاه هزار تومن شد. ده سال پیش این پول حقوق پایه یه کارمند بود. در طول ده سال با این پول همین اقلام رو می‌شه خرید که هزینه یه روز آدم هم نمی‌شه.

وقتی برگشتم مامان کنار شوفاژ نشسته بود و معلوم بود انتظار می‌کشه تا چیزی رو مطرح کنه. خریدها رو تو آشپزخونه گذاشتم و وقتی می‌خواستم به اتاقم برگردم بهم گفت دیشب کابوس دیده و اصلا نتونسته خوب بخوابه و همه‌ش توی خواب داد می‌زده. خوابی که دید رو برام تعریف کرد و ازم پرسید می‌تونم تعبیرش رو در بیارم. گفتم تعبیر دقیق رو نمی‌شه در آورد ولی می‌دونم اون نشانه‌ها یعنی چی. بعد بهش گفتم اتفاقا من هم دیشب کابوس دیدم و براش تعریف کردم. عجیب بود! هر دو کابوس دیده بودیم.

وقتی برگشتم به اتاقم متوجه شدم در طول نیم ساعتی که نبودم و برگشتم ارز دیجیتالی که خریدم و فروختم تا سی درصد افزایش قیمت داشته!! اول ناراحت شدم ولی بعد رهاش کردم. مهم نیست. رفتم صبحانه مفصلی خوردم و دوباره برگشتم. ساعت حدود هشت بود که معین به اتاقم آمد و پرسید امروز سر کار نمی‌ریم؟ گفتم نه! تا ساعت نه و نیم مشغول بودم و بعد رفتم صورتم رو اصلاح کردم و به حمام رفتم. بعدش رفتم خونه فرشیده. تازه از مکه برگشتند و من در هیچ یک از مهمانی‌هاشون حضور نداشتم به دلایلی. دیروز مامان بهم گفت برم سر بزنم و من هم دیدم راست می‌گه. چرا نباید برم؟ وقتی رسیدم فرشیده جایی بود و تازه آمد. سلامی کردیم و گفت داره می‌ره دنبال علی که سلمونیه و در رو برام باز کرد تا برم تو. هادی داخل بود. ظاهرا فرشیده می خواست پول آشپز رو هم بده. می‌گفت رفت پیش شیدا ولی نه پول نقد همراهش بود و نه کارت. برای همین دوباره برگشت تا با خودش پول ببره.

وقتی رفت من و هادی با هم راجع به کارهای هنری‌ش حرف زدیم و نمونه کارهاش رو آورد. در طول سه سال گذشته خیلی پخته‌تر شد و واقعا در زمینه طراحی پیشرفت کرد. سعی کردم یه جاهایی راهنمایی‌ش کنم و بهش گفتم با تمرین بهتر و بهتر می‌شه. همین طور داشتیم گپ می‌زدیم که فرشیده و علی هم آمدند و با هم روبوسی کردیم و کمی حرف زدیم. آمدنشون طول کشیده بود. ساعت از یازده گذشته بود و تا یازده و نیم موندم و بعد بلند شدم که برم نون بخرم و برگردم خونه. می‌خواستند من رو برای ناهار نگه بدارند که گفتم نه و فلان.

وقتی داشتم می‌رفتم نون بخرم یه صحنه دعوا دیدم. نزدیک بود کار به کتک‌کاری بکشه. همون طور که پیش می‌رفتم می دیدم تمام نونوایی‌هایی بستند. در نهایت مجبور شدم از بقالی نون بسته‌بندی شده بخرم. به محض اینکه از مغازه بیرون آمدم صدای داد و بیداد یه نفر دیگه رو شنیدم که اینجا هم یه دعوای دیگه بین دو نفر دیگه پیش آمد. یعنی کمتر از ده دقیقه دو دعوا!!! وقتی می‌گن مردم روز به روز دارند بی‌اعصاب‌تر می‌شن راست می‌گن.

وقتی رسیدم خونه مامان و معین در حال صرف ناهار بودند. ماکارونی بود. من هم غذا رو خوردم و ظرف‌ها رو شستم و برگشتم به اتاقم. یه خرده به کار و بارم رسیدم و همون طور که رو تخت دراز کشیده بودم فیلم می‌دیدم تا اینکه خوابم برد. بعد از خواب کمی مشغول طراحی شدم و بعدتر با مامان حرف می‌زدم که خاله زلیخا و شوهرش آمدند. معمولا بهمون هر هفته سر می‌زنند. حدود یک ساعت بودند و رفتند. یه خرده هم با اونها گپ زدیم و بعد هم مثل همیشه خیلی زود شام خوردیم. بعد از شام کمی طراحی کردم. دارم روی طرح گوجه کار می‌کنم. سعی می‌کنم تا آخر هفته این طرح و یه طرح دیگه رو تموم کنم و برای گیکتوری بفرستم.

الان هم که دارم اینها رو می‌نویسم زن‌عمو اینجاست و با مامان داره حرف می‌زنه و معین هنوز برنگشته. کم‌کم باید پیداش شه. روی هم رفته روز بدی نبود. راضی بودم. راستی، چند روز پیش چند مستند دانلود کردم که تماشا کردم. احتمالا فردا چند مستند دیگه دانلود می‌کنم. رفتم تو خط تماشای مستند. جالب بودند.

   سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳، 21:8  توسط شبگرد  | 

0289

دوست ندارم وقت آزاد داشته باشم. همه سعی‌ام رو می‌کنم از دقیقه به دقیقه‌ی روزهام استفاده کنم و در حرکت باشم. فرقی نمی‌کنه سر کار هستم یا توی خونه؛ دلم می‌خواد از هر لحظه به نحوی استفاده کنم، حتی اگر به چشم بقیه اون کاری که دارم انجام می‌دم ناچیز و بی‌اهمیت جلوه کنه. اونچه که برام اهمیت داره دوری از رخوت و تنبلیه. در طول سال‌های گذشته یاد گرفتم انجام دادن همین کارهای کوچیک به مرور زمان انباشته می‌شه و به نتیجه‌ای بزرگ ختم می‌شه. مهم تداوم در فعالیته.

   دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳، 17:53  توسط شبگرد  | 

0288

ظاهرا نرگس آبیار داره سریالی با اقتباس از سووشون، نوشته سیمین دانشور، می‌سازه که برای سینما و تلویزیون ما تازگی داره. چون کم پیش می‌آد آثار قرص و محکمی با توجه به ادبیات داستانی معاصر بسازند. کنجکاوم بدونم چی از آب در می‌آد و احتمالا همین سریال باعث می‌شه بعد از سال‌ها مجدد سراغ سریال ابرانی برم. چند تن از بازیگرانی که دوستشون دارم هم درش بازی می‌کنند، مثل هوتن شکیبا، فرشته صدرعرفایی، مریم سعادت و میلاد کی‌مرام. فقط نمی‌دونم می‌شه این اثر رو جزو آثار تلویزیونی به حساب آورد یا نه. درسته که در شبکه خانگی منتشر می‌شه ولی از اونجایی که سریاله تو این مدیوم قرار دادم.

پ.ن: نمی‌دونم چرا تاریخ انتشارش رو اعلام نمی‌کنند.

   جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳، 11:55  توسط شبگرد  | 

0287

چه عجب! این دفعه استیکرهای جدیدم رو ده روزه تو صفحه‌م گذاشتند!!

   جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳، 9:12  توسط شبگرد  | 

0286

اصلا باورم نمی‌شه یه هفته از آذر گذشته و چیزی به پایان پاییز نمونده. خیلی خیلی سریع گذشت. این همه مشغله داره کم‌کم من رو می‌ترسونه، چون باعث می‌شه به کارهایی که دوست دارم انجام بدم نرسم. از طرف دیگه به خودم می‌گم خب، چاره چیه؟ به هر حال کار جزیی از زندگیه. نمی‌شه کار نکنم که. واقعیت اینه که تا وقتی جوان هستیم و می‌تونیم سختی‌ها رو تاب بیاریم باید کار کنیم تا زمانی که سنمون بالا رفت کمی آسوده باشیم. اصلا نمی‌خوام تو دوران بازنشستگی‌م مشکلات مالی داشته باشم. به هر حال شکایت آنچنانی ندارم و اگه همه چیز خوب پیش بره تا پایان سال کمی وضعیتم سر و سامون پیدا می‌کنه.

   چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳، 19:10  توسط شبگرد  |