آکستر

0554

من که آخر سر در نیاوردم وضعیت بابک زنجانی چی شد! ولی آخرین خبر اینه که قرارداد شصت هزار میلیارد تومنی بسته :|

   یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۴، 19:44  توسط شبگرد  | 

0553

چقدر بدم می‌آد یه مرد پیش مرد یا زن دیگه از اختلافات زناشویی و مشکلاتی که با خانمش داره می‌گه. زشته بابا!! این چه رفتاریه!؟ یه درصد احتمال بدید اون آقا یا حتی خانم از موقعیت بد زندگی‌تون بخواد سوء استفاده کنه! چرا مسائل و مشکلات زندگی‌تون رو با هر کسی در میون می‌گذارید؟ اگر مشکل دارید برید پیش روانشناس و از یه متخصص مشورت بگیرید. الان که دویست سال پیش نیست سفره‌ی دلتون رو پیش این و اون باز می‌کنید.

   شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۴، 19:8  توسط شبگرد  | 

0552

فقط می‌تونم بگم در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که باید خیلی خیلی مراقب خودمون باشیم. زن و مرد و کوچیک و بزرگ هم نداره.

پ.ن: رذالت آدمیزاد تا کجاها که پیش نمی‌ره!!

   شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۴، 18:19  توسط شبگرد  | 

0551

اژدهای خیلی ترسناک نگو، سلطان قلب‌ها بگو :)) ذوق می‌کنم آقا، ذوق می‌کنم! خب، چی کار کنم؟ وقتی می‌بینم مردم استیکرهام رو دوست دارند خوشحال می‌شم دیگه :)

   شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۴، 16:45  توسط شبگرد  | 

0550

یادتونه چند وقت پیش نوشتم از دستمزد بالای محسن تنابنده نباید ایراد گرفت؟ یادتونه گفتم اگر شخص دیگه‌ای می‌تونه پایتخت رو با دستمزد کمتر به این صورت در بیاره می‌تونن جایگزین تنابنده کنند؟ حالا ببینید درآمد صدا و سیما از این سریال چقدر بود!! ۴۵ هزار میلیارد تومن سود کردند! بعد اون وقت یه عده می‌گن چرا تنابنده ده بیست میلیارد دستمزد گرفت!!

   شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۴، 16:22  توسط شبگرد  | 

0549

امروز قراره ایران و آمریکا دوباره نشستی داشته باشند که احتمالا مثل قبل غیرمستقیم و با حضور واسطه است، اما این طور که بوش می‌آد به توافق می‌رسند. خبرهایی که جسته و گریخته در رسانه‌ها منتشر شده و اظهارنظرهایی که از سیاستمداران و روشنفکران شنیده می‌شه نشون دهنده این توافق هست (هر چند صادق زیباکلام رو روشنفکرنما می‌دونم تا روشنفکر). کاری ندارم که اساسا ایران در منگنه قرار گرفته و چاره‌ای جز توافق هم نمی‌تونه داشته باشه، ولی چیزی که برام جالبه اینه که اگر این توافق صورت بگیره چطور می‌خوان چهل و شش سال شعار مرگ بر آمریکا رو بشورند و ببرند؟ مسئولان و دم و دستگاهشون در پاسخ به میلیون‌ها ایرانیِ مغزشویی شده که حالا آمریکا رو شیطان بزرگ می‌دونند چی می‌خوان بگن؟

اگر توافق انجام بگیره و تحریم‌ها برداشته بشه وضعیت کاری، شغل، و مالی من از این رو به اون رو می‌شه و به نفعمه. اگر هم توافق انجام نگیره کارهام رو برای مهاجرت انجام می‌دم و فکر نکنم دیگه بتونم تو ایران دوام بیارم.


ادامه مطلب
   شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۴، 8:28  توسط شبگرد  | 

0548

تازگیا قبل از خوندن وبلاگ می‌رم سراغ پروفایل طرف. اگه چنگی به دلم نزنه بی‌خیال خوندن می‌شم.

   جمعه ۲۹ فروردین ۱۴۰۴، 20:32  توسط شبگرد  | 

0547

بعد از حدود یه ماه ویدیوی آموزشی جدیدی درست کردم. شاید تا آخر شب نشستم و رو ویدیوی دیگه هم کار کردم. امروز همه جوره حالم خوبه :)

پ.ن: بعد از نزدیک به یه هفته غازغازی حالش خوب شد و می‌تونه راه بره. خیلی خوشحالم!

   جمعه ۲۹ فروردین ۱۴۰۴، 13:7  توسط شبگرد  | 

0546

یعنی ممکنه قضیه حمله به ایران جدی شه؟ همه جا صحبت از جنگیه که هر لحظه ممکنه پیش بیاد.

   جمعه ۲۹ فروردین ۱۴۰۴، 7:4  توسط شبگرد  | 

0545

یکی از چیزهایی که تو دنیای طراحی برام خیلی جالبه غیرقابل پیش‌بینی بودن استقبال مردم از کارهامه. هنوزم که هنوزه نمی‌تونم واکنش مردم رو حدس بزنم. مثلا وقتی این جوجه تیغی رو طراحی کردم فکر می‌کردم ازش خیلی استقبال می‌کنند اما این طور نشد. در حالی که به نظرم بامزه از آب درش آوردم و خیلی دوستش دارم. برعکس، از کارهایی که فکر می‌کردم کمتر استقبال می‌کنند اتفاقا مردم زیاد استقبال کردند و حتی دیدم تو بعضی از کانال‌های تلگرامی چندین بار بازنشرشون کردند. جدی، چرا این طوریه؟؟

   پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۴، 19:43  توسط شبگرد  | 

0544

گاهی مسیری رو می‌ری و بعد وسط راه متوجه می‌شی این مسیر رو اشتباه اومدی. برمی‌گردی و مسیر تازه‌ای رو طی می‌کنی. گاهی حتی ممکنه تا انتها بری و بعد متوجه بشی این مسیر کوتاه مسیر درستی برای تو نبود و دوست داری خطرات بیشتری رو به جون بخری، بنابراین مسیر تازه‌ای برای خودت انتخاب می‌کنی... اما گاهی همه‌ی مسیرها رو کنار می‌گذاری و راهی رو انتخاب می‌کنی که از همه سخت‌تر و غیرممکن‌تره و می‌دونی شاید هرگز به انتها نرسی، و با اشراف به این موضوع به راهت ادامه می‌دی چون می‌دونی امکان برگشت وجود نداره.

در حال حاضر وضعیت من این طوره. پایان راهم رو می‌دونم و هدف روشن و واضحه، اما این مسیر سخت‌تر از اون چیزی بود که تصور می‌کردم. در میانه‌ی راه قرار دارم و می‌دونم برگشت غیرممکنه و فقط باید پیش برم و پیش برم.

   پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۴، 16:41  توسط شبگرد  | 

0543

تلاش آدم‌ها برای بهتر بودن یا بهتر شدن رو باید دید. اگه قرار باشه همیشه گذشته بد این افراد رو تو سرشون بزنیم پس چطوری تغییر قراره به وجود بیاد؟ چاره‌ای نداریم جز اینکه نسبت به هم گذشت داشته باشیم و مدارا کنیم.

   چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۴، 19:47  توسط شبگرد  | 

0542

یکی از بزرگ‌ترین مشکلاتم اینه که حضور ذهن ندارم و گاهی نمی‌دونم در مواجهه با مردم چه واکنشی تو لحظه باید نشون بدم. مثلا امروز قبل از ظهر رفته بودم خرید و موقع برگشت حاج علی از پشت سرم اومد و رد شد. سوار موتور بود و چند قدم جلوتر از من سرعتش رو کم کرد و یه خرده روش رو به طرفم کرد. انگار انتظار داشت بهش سلام کنم. ولی من حواسم سر جاش نبود. و بعد از اینکه دوباره سرعت گرفت و رفت به خودم گفتم: «عه، حواسم کجا بود؟ می‌تونستم صداش کنم و یه سلامی کنم! نکنه حالا ناراحت شده باشه؟» البته اون از پشت سرم اومده بود و موتور داشت و بنابراین من رو زودتر دیده بود و می‌تونست سلام کنه. ولی روی هم رفته موقعیتی به وجود اومده بود که الان معذبم.

مشکلم این نیست که اول اون باید سلام می‌کرد یا من. مسئله اینه که در چنین موقعیتی واکنش سریعی نشون ندادم و کند عمل کردم. نباید این طوری باشم. اصلا این حال رو دوست ندارم.

پ.ن: همین کاری که رضا پیشنهاد کرد رو انجام دادم. تماس گرفتم به حاجی و گفتم حواسم نبود. گفت متوجه شده بود. حالا خیالم راحت‌تره :)

   چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۴، 13:31  توسط شبگرد  | 

0541

یکی از دلایلی که انیمیشن، به خصوص انیمیشن‌های قدیمی، رو تماشا می‌کنم اینه که الهام‌بخش هستند. سبک طراحی کاراکترها و حتی پیش‌زمینه بعضی از آثار واقعا زیبا و جذابه. قصد دارم در آینده متحرک‌سازی رو هم یاد بگیرم.

   چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۴، 6:50  توسط شبگرد  | 

0540

   چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۴، 4:22  توسط شبگرد  | 

0539

صبح رفتیم بذرهای خیار رو کاشتیم. بارون نم‌نم می‌بارید. اما باید می‌کاشتم چون ممکن بود دیر شه. احتمالا با اولین روز آفتابی همه بذرها جوانه می‌زنند. متأسفانه موش‌ها بذرهای کدو سبزی که کاشته بودم رو خوردند. واسه همین مجبور شدم کنار لونه‌هاشون کمی سم بگذارم. تعدادشون خیلی زیاده. البته اگه هوا گرم شه جمعیت موش‌ها بهتر کنترل می‌شه چون پرنده‌های شکاری، روباه‌ها، گربه‌ها یا حتی مارها از مزرعه عبور می‌کنند و این جونده‌های زبر و زرنگ رو می‌خورند. در هر صورت، امیدوارم بعضی از بذرهام تا اون موقع جون سالم به در ببرند. مشکل دیگه حلزون‌ها هستند! مزرعه‌داری سخت‌تر از اون چیزیه که به نظر می‌آد.

الان آسمون همچنان ابریه و به آرومی می‌باره. هوای این مدلی رو خیلی دوست دارم. دلم می‌خواد یه عالمه طرح بزنم. هر چند به شدت درگیر امور دیگه‌م و فرصت ندارم برم سر کارهای خودم. با همه‌ی اینها پروژه دوم آخراشه و امشب یا نهایتا فردا کار رو تموم می‌کنم و بعد می‌رم سراغ درست کردن ویدیوی آموزشی جدید. شاید هم چند استیکر طراحی کردم.

بعد از ظهر داشتم قسمت یک از فصل دوم سریال آخرین بازمانده از ما رو تماشا می‌کردم که وسطاش خوابم برد. برای همین الان شارژِ شارژم و احتمالا تا نیمه شب بیدار می‌مونم و به کارهای عقب‌مونده می‌رسم. تو این سریال دو تا از بازیگرای مورد علاقه‌م نقش اول مرد و زن رو دارند. پدرو پاسکال و بلا رمزی. با هر دوشون تو سریال بازی تاج و تخت آشنا شده بودم و انصافا نقش‌ها رو خوب از آب در آورده بودند.

   سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۴، 20:11  توسط شبگرد  | 

0538

چند روزه آسمون گرفته است. هوا کمی سردتر شده و بارون نرمی می‌باره. بارون که چه عرض کنم، بیشتر شبیه به مه هست. ولی دلچسبه. لحظاتی قطرات بارون درشت‌تر می‌شن. روی هم رفته هوا، هوای کار نکردنه. دلم می‌خواد همین طور بی‌هدف تو خیابون‌ها قدم بزنم، یا تو خونه بمونم و فیلم‌های فانتزی ببینم.

حال مامان این روزها زیاد خوب نیست. نمی‌دونم به خاطر سرماخوردگیه یا علت دیگه‌ای داره. دوست نداره بریم پیش دکتر. بچه‌ها قراره روز چهارشنبه ببرنش دکتر. ولی واسه کمردردش. خیلی نگرانشم. از این طرف می‌خوام از اینجا برم و به آینده و پیشرفتم برسم. از یه طرف دیگه مامان تو وضعیت خوبی نیست. خودش می‌گه به این چیزها کاری نداشته باشم و برم پی زندگی‌م، اما می‌دونم ته دلش چقدر احساس ناامنی و تنهایی می‌کنه.

   دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۴، 7:13  توسط شبگرد  | 

0537

پروژه اول رو تموم کردم. فکر کنم ازش استقبال کنند.


ادامه مطلب
   یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۴، 17:44  توسط شبگرد  | 

0536

چرا فکر می‌کنم هنوز عیده؟ :))

   یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۴، 10:26  توسط شبگرد  | 

0535

وقتی خود شخص نمی‌دونه می‌خواد با زندگی‌ش چه کار کنه، بقیه باید بدونند؟

   یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۴، 7:16  توسط شبگرد  | 

0534

چطوریه بعضیا می‌گن فقط فلان میوه رو دوست دارند؟ یا از فلان میوه بدشون می‌آد؟ انتخاب یه میوه از بین این همه میوه واقعا سخته! اصلا مگه میوه بدمزه هم داریم؟ به نظر من که همه میوه‌ها خوشمزه و دلچسبن.

   شنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۴، 16:4  توسط شبگرد  | 

0533

   شنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۴، 7:18  توسط شبگرد  | 

0532

کیفیت مهم‌تره یا کمیت؟ دو شخص با درآمد یکسان رو در نظر بگیرید. یکی چند دست لباس با کیفیت و قیمت نسبتا مناسب می‌خره و استفاده می‌کنه، و شخص دوم صد دست لباس بی‌کیفیت و ارزون‌قیمت. نفر اول این لباس‌ها رو تا زمان طولانی‌تری می‌تونه بپوشه و با درآمد ماه‌های بعد به مخارج و هزینه‌های دیگه زندگی‌ش می‌رسه و شاید حتی بتونه پس‌انداز کنه، ولی شخص دوم هر بار که اون لباس‌های بی‌کیفیت رو می‌پوشه یه چیزی می‌شه. یا زود پاره می‌شن یا بعد از شستشو رنگشون می‌ره و آب می‌رن و کوچیک می‌شن. در هر صورت شخص به اون رضایت خاطر نمی‌رسه و در نهایت مجبور می‌شه ضرر رو بپذیره و سراغ محصول با کیفیت بره. اما این وسط یک تفاوت مالی و اقتصادی بین دو شخص به وجود می‌آد. گرچه درآمد هر دو یکسان بوده، اما شخص اول تونست با تدبیر و مدیریت درست چند پله جلوتر بایسته و شخص دوم با بی‌فکری و بوالهوسی چند پله پایین‌تر قرار می‌گیره. اگر شخص دوم درست فکر کنه می‌تونه سال بعد خودش رو بکشونه بالا، اما اگه سال دوم و سوم و چهارم و سال‌های بعد این رویه رو ادامه بده در نهایت هیچ پیشرفتی نمی‌کنه و لنگ ابتدایی‌ترین نیازهای زندگی‌ش می‌مونه. در حالی که شخص اول هر سال به پس‌اندازش اضافه می‌کنه و یکی از نیازهای مهم زندگی‌ش رو برطرف می‌کنه و شاید حتی بتونه بعد از چند سال برای خودش خونه یا ملک بخره یا کار و کاسبی با درآمد بهتری به راه بندازه.

تو این مثال ساده خرید لباس رو آوردم، اما واضحه که تو زندگی فقط خرید لباس مسئله نیست و ما روزانه با ده‌ها و صدها و بلکه هزاران وسیله ریز و درشت بی‌کیفیت و با کیفیت سر و کار داریم و خب، این یک مثال بود و در مثال مناقشه نیست. حالا می‌رم سراغ بحث اصلی:

به نظرتون یک جامعه ده میلیونی با مردمی که سطح زندگی بالایی دارند و از نظر فکری و حسی رشد کردند و جسم سالم و خوبی دارند بهتره یا جامعه صد میلیونی که زندگی بی‌کیفیتی دارند و همه گرسنه و مریض هستند و سطح فکرشون پایین و پوسیده است و همچنان بخیل و حسودند؟

طرز فکر مسئولان ما در طول این پنج دهه گذشته این طور بوده. مردم رو تشویق به فرزندآوری می‌کردند ولی آینده این بچه‌ها و خانواده‌ها رو در نظر نمی‌گرفتند. تصور نمی‌کردند این بچه‌ها یه زمانی بزرگ می‌شن و به تحصیلات و کار و درآمد و بهداشت و غذا و غیره و غیره توجه نمی‌کردند! براشون اهمیت نداشت. فکر نمی‌کردند این بچه‌ها، این نسلی که داره بزرگ و بزرگ‌تر می‌شه خواسته‌هایی داره. به زودی اونها رو کنار می‌گذاره و می‌آد جاشون رو می‌گیره و با خلأ بزرگی که این روزها شاهدیم روبه‌رو می‌شه.

وقتی به گذشته و امروز خودم و هم‌نسل‌هام، به فضای جامعه و اعتراض‌هایی که در طول سال‌های گذشته رخ داد نگاه می‌کنم بیشتر به عمق فاجعه پی می‌برم. اگر پسر یا دختر جوانی خانواده مرفهی نداشته باشه، بدون حمایت خانواده‌ش، چطور می‌تونه در چنین فضایی رشد کنه؟ اگر بخواد وارد سیستم اداری و سازمانی دولتی بشه یعنی خواه ناخواه با طبقه‌ی حاکم پیوند می‌خوره. اگر دگراندیش باشه که اصلا در چنین فضایی جا نداره و از همون اول کنارش می‌گذارند. بنابراین باید برای خودش کار کنه. حالا شخص جوانی که از طرف خانواده کمک مالی نمی‌شه، از طرف حکومت هم حمایت نمی‌شه، باید به بقای خودش ادامه بده و خرج زندگی‌ش رو در بیاره. آیا چنین شخصی می‌تونه به کیفیت زندگی خودش فکر کنه؟ اصلا فرصت رسیدگی به چنین مسائلی رو به دست می‌آره؟ پاسخ من منفیه! و علت واضحه! وقتی هزینه دندانپزشکی و میوه و خوراک و لباس و کرایه ماشین و اجاره خونه و دارو و صدها چیز دیگه رو در نظر بگیریم اون وقت دیگه جایی برای کتاب و رشد فکری نمی‌مونه. طرف لنگ نیازهای اولیه خودشه، اون وقت می‌خواد به کیفیت ذهن برسه؟

برعکس، اگر جامعه ما جمعیت معقولی می‌داشت کار به اندازه برای همه بود. سیستم پزشکی و درمانی به سادگی رایگان می‌بود و طرف مجبور نبود برای رسیدگی به دندون‌هاش میلیون‌ها تومن هزینه کنه و تازه، دندون‌پزشک‌ها هم اینقدر خرابکاری نمی‌کردند و سطح کارشون رو بالا می‌بردند. وضعیت تحصیل و سلامت و بازار و همه چیز معقولانه و استاندارد بود و اساسا رسیدگی به همه‌ی اینها درست‌تر انجام می‌گرفت و افرادی که حقه‌بازی می‌کردند یا متخلف بودند مجازات می‌شدند و جلوشون رو می‌گرفتند. یعنی همین چیزهای ساده‌ای که در کشورهای اروپایی انجام می‌دن و همه‌ برای رفتن به اونجا سر و دست می‌شکونند تو ایران خودمون وجود می‌داشت.

یکی از دلایلی که من رو به مهاجرت ترغیب کرده و مصمم هستم همین زندگی بی‌کیفیت داخل ایرانه. بحث من فقط درآمد نیست. یک جور بی‌کیفیتی تو همه چیز می‌بینم. سیستم پزشکی ایران بی‌کیفیته. فقط باید پولدار باشین تا به بهترین پزشک‌ها و داروها دسترسی داشته باشید. غذای خوب در دسترس همه نیست، مگر همین آت و آشغال‌های صنعتی که خوردنشون هزار جور عوارض برای بدن داره. وضعیت مسکن و ماشین هم که واضحه! حالا قطعی آب و برق بماند! روابط بین آدم‌ها هم که افتضاحه و صبح از خواب بیدار می‌شم با هزار جور دعا و آیه بیرون می‌رم تا کسی بهم شاخ نزنه!!!! خب، با این تفاسیر چرا به مهاجرت، به زندگی باکیفیت‌تر، به آسایش روان، به حال خوبی که می‌تونم داشته باشم فکر نکنم؟

نمی‌دونم آینده ایران چی می‌شه. نمی‌دونم چه بلایی سر محیط زیست و اقتصاد و فرهنگ ایران می‌آد! نمی‌دونم تو دل بقیه چی می‌گذره اما من به سهم خودم از هیچ یک از کسانی که کار رو به اینجا رسوندند نمی‌گذرم. هیچ یک از کسانی که شرایط جامعه رو به گونه‌ای رقم زدند که ناچار شدم به رفتن فکر کنم، و به جدایی از مادر و خانواده‌ام، نمی‌بخشم.

پ.ن: فعلا به اینجا رسیدیم که برای اجاره خونه، نه خرید خونه، باید بریم وام بگیریم. زیبا نیست؟

   جمعه ۲۲ فروردین ۱۴۰۴، 13:12  توسط شبگرد  | 

0531

واقعیت اینه که سن طرف مقابل برام مهم نیست. یعنی اگه ۵ سال بزرگ‌تر یا کوچیک‌تر از من باشه مشکلی ندارم، ولی بیشتر از اینا سختمه. حتی اگه ازم شش هفت سال هم کوچیک‌تر باشه راحت نیستم. به نظرم بیشتر از پنج سال افکار و سبک زندگی‌هامون به هم نمی‌خوره و از نسل‌های متفاوت می‌شیم. البته که طبق معمول استثناهایی هستند، ولی روی هم رفته عقیده‌م از نظر سن و سال و روابط عاطفی این جوریه.

   جمعه ۲۲ فروردین ۱۴۰۴، 9:43  توسط شبگرد  | 

0530

بالاخره بعد از بالا و پایین کردن‌های زیاد و کش و قوس‌های تاریخی، بعد از حدود نیم قرن، جمهوری اسلامی و دولت وقت آمریکا قراره روز شنبه دیدار داشته باشند. جلسه‌ای تاریخی در عمان که معلوم نیست به چه نتایجی خواهند رسید. به طور قطع همه‌ چیز در روز اول و با اولین جلسه حل و فصل نمی‌شه، اما فقط می‌خوام این تحریم‌ها کمی کنار گذاشته بشه.

پ.ن: سال‌های قبل چنین دیدارهایی بین دو کشور داشتیم ولی با این جدیت نبود.

   جمعه ۲۲ فروردین ۱۴۰۴، 9:9  توسط شبگرد  | 

0529

   جمعه ۲۲ فروردین ۱۴۰۴، 5:42  توسط شبگرد  | 

0528

جند روزه صبح‌ها با وزش باد بیدار می‌شم. فکر می‌کردم امروز بارون بباره، اما صبح نرم‌نرمک کمی بارید و قطع شد. حالم خوب نیست.


ادامه مطلب
   پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۴، 15:31  توسط شبگرد  | 

0527

مزرعه‌داری بسی سخت و جان‌فرساست... ولیکن لذت‌بخش نیز هست :)

پ.ن: کدو سبز و گوجه رو کاشتم. البته اگه جک و جانوران اجازه بدن بذرها رشد کنند و به بار بنشینند!

   چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۴، 12:51  توسط شبگرد  | 

0526

محبت چیزی نیست که بشه نادیده‌ش گرفت. همه‌ی آدم‌ها و شاید همه موجودات دوست دارند مورد محبت قرار بگیرند. و این خواسته یا در واقع میل ربطی به جنسیت و سن و سال نداره.

   سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۴، 19:8  توسط شبگرد  | 

0525

کار رو تموم کردم؟ نوچ! مهمون پشت مهمون داشتیم و فایده دو لیوان قهوه این بود که به نیمه شب رسیدم و خوابم نمی‌آد اما اونقدر خسته‌م که هیچ کاری هم نمی‌تونم بکنم :‌|

   دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۴، 23:38  توسط شبگرد  | 

مطالب قدیمی‌تر