0539
صبح رفتیم بذرهای خیار رو کاشتیم. بارون نمنم میبارید. اما باید میکاشتم چون ممکن بود دیر شه. احتمالا با اولین روز آفتابی همه بذرها جوانه میزنند. متأسفانه موشها بذرهای کدو سبزی که کاشته بودم رو خوردند. واسه همین مجبور شدم کنار لونههاشون کمی سم بگذارم. تعدادشون خیلی زیاده. البته اگه هوا گرم شه جمعیت موشها بهتر کنترل میشه چون پرندههای شکاری، روباهها، گربهها یا حتی مارها از مزرعه عبور میکنند و این جوندههای زبر و زرنگ رو میخورند. در هر صورت، امیدوارم بعضی از بذرهام تا اون موقع جون سالم به در ببرند. مشکل دیگه حلزونها هستند! مزرعهداری سختتر از اون چیزیه که به نظر میآد.
الان آسمون همچنان ابریه و به آرومی میباره. هوای این مدلی رو خیلی دوست دارم. دلم میخواد یه عالمه طرح بزنم. هر چند به شدت درگیر امور دیگهم و فرصت ندارم برم سر کارهای خودم. با همهی اینها پروژه دوم آخراشه و امشب یا نهایتا فردا کار رو تموم میکنم و بعد میرم سراغ درست کردن ویدیوی آموزشی جدید. شاید هم چند استیکر طراحی کردم.
بعد از ظهر داشتم قسمت یک از فصل دوم سریال آخرین بازمانده از ما رو تماشا میکردم که وسطاش خوابم برد. برای همین الان شارژِ شارژم و احتمالا تا نیمه شب بیدار میمونم و به کارهای عقبمونده میرسم. تو این سریال دو تا از بازیگرای مورد علاقهم نقش اول مرد و زن رو دارند. پدرو پاسکال و بلا رمزی. با هر دوشون تو سریال بازی تاج و تخت آشنا شده بودم و انصافا نقشها رو خوب از آب در آورده بودند.