0249
خدا جون، اشکالی داره من هم شاد و خوشبخت باشم؟
پ.ن: منظورم از خوشبختی لزوما ازدواج و اینا نیست. با تشکر
خدا جون، اشکالی داره من هم شاد و خوشبخت باشم؟
پ.ن: منظورم از خوشبختی لزوما ازدواج و اینا نیست. با تشکر
به خودم قول داده بودم از اصولم عقبنشینی نکنم اما امروز عقبنشینی کردم. یعنی واکنش درستی که باید نشون میدادم رو نشون ندادم و اصلا از این مسئله راضی نیستم.
وقتی عیسیپور اومد قرار بود قراردادنامه رو بیاره یا چک بده، اما هیچ کدوم رو نداد و همه چیز زبانی برگزار شد. میدونم عیسیپور آدمی نیست که زیر قولش بزنه، اما من نباید طبق اصول اون پیش میرفتم و باید میپذیرفتم هر اتفاقی ممکنه بیافته و مثلا ممکنه طرف فوت کنه، پس من باید چک یا قراردادنامهای میداشتم تا اگر چند وقت بعد اتفاقی پیش اومد بتونم حقم رو بگیرم. از اینکه همه جوانب رو در نظر نگرفتم راضی نیستم. درسته که اون شخص رو میشناسم اما در جهت منفعت خودم و خانوادهم رفتار نکردم و یه جورایی به نفع عیسیپور شد. نباید این طور رفتار میکردم. باید هوشیارانه تصمیم میگرفتم.
اما این هم گذشت و برام تجربه شد تا در آینده هرگز این طور رفتار نکنم. و هرگز هرگز به کسی اعتماد نکنم، حتی اگر اون شخص رو میشناسم وقتی پای معاملهای وسط هست باید و باید قراردادنامه رو امضا کنیم.
باید صبور باشم اما تا یه اتفاق خوب برام پیش میآد هل میکنم و میخوام یهو صد قدم بردارم. نتیجه این میشه که به خودم بیش از حد فشار میآرم و بعد از مدت کوتاهی خستگی غالب میشه و از پا در میآم و همه چیز رو ول میکنم. هر چقدر سعی میکنم این رفتار و شاید بشه گفت خصلت رو کنترل کنم بیفایده است. اما امسال دیگه همه زورم رو میزنم تا این تغییر رو تو خودم به وجود بیارم تا پیش از پایان سال یه قدم مثبت تو زندگیم بردارم و یه کوچولو بهتر بشم.
ظاهرا ولینگتون، شهری در نیوزلند، همون شهر بهشتی منه! شهری که رتبه یک رو در بیشترین روزهای وزش باد داره.
صبح رفتم سر کار و تقریبا نزدیک ظهر اومدم خونه. عیسیپور قرار بود بیاد اما ظاهرا یکی از دوستان یا شاید اقوامش فوت کرده بود و نمیتونست. گفت بعد از ظهر میره سر میزنه و بعد باهام تماس میگیره تا قرارداد ببندیم. تا الان که خبری نشد و نیومد. نمیدونم منصرف شده یا فرصت نکرده. یعنی با خوابی که دیشب دیدم مرتبطه؟ عجیب و غریب نشه یه وقت! خدا خدا میکنم بیاد و قرارداد بسته شه.
بعد از ناهار هم خیلی خسته بودم و رفتم خوابیدم. بعد از بیداری هم هیچ کار خاصی انجام ندادم تا الان. روزم این جوری شب شد.
پ.ن: معامله انجام گرفت، اما بعد شخص دیگهای اومد و میخواست با دو برابر قیمت اول معامله رو انجام بده و من مونده بودم کار اشتباهی انجام دادم که با عیسیپور قرارداد بستم یا شخص دوم خرده شیشه داره و یه چیزی واسه خودش پرونده. اعصابم خط خطی شد. عیسی پور هم شفاهی قرارداد بست و چک و برگهای این وسط رد و بدل نشد. خلاصه که ببینم چی میشه.
انگار توی تاریکی و در میان آب دست و پا میزنم تا خودم رو به سطح برسونم و نفس بکشم و حالی عوض کنم. در سالهای اخیر، از زمان فاجعه هواپیمای اوکراین، همیشه خودم رو تحت فشار دیدم. نتونستم نادیده بگیرم یا خودم رو به بیخیالی بزنم. تلاش کردم این طور باشم، اما دوام نداشت و باز به حالت قبل برمیگشتم. چند سال گذشته قطعا بدترین سالهای زندگیم بود و هرگز این خاطرات از ذهنم محو نمیشن. فقط چیزی که این روزها به شدت نگرانم میکنه اینه که هنوز فاجعه اصلی و بزرگتر از راه نرسیده و احتمالا این فاجعه بزرگ به ما خیلی نزدیکه. آینده رو نمیتونیم پیشبینی کنیم و هیچ کس از فردای خودش خبر نداره، اما اونچه که میبینیم و میشنویم و در خبرها دنبال میکنیم حکایت از یک وضعیت مطلقا قرمز داره. سفارتخونههایی که از مردمشون میخوان هر چه زودتر ایران رو ترک کنند، تحریم سه شرکت هواپیمایی بزرگ ایرانی از طرف اتحادیه اروپا، جنگ میان ایران و اسراییل! چه اتفاقی قراره بیافته؟ اگر این جنگ پیش بیاد وضعیت اقتصادی عموم مردم به چه صورت در میآد؟ این تورم کمرشکن چند برابر میشه؟ چند نفر دیگه کشته میشن؟ چند خانوادهی دیگه عزادار میشن؟ چه فاجعههای زیست محیطی قراره پیش بیاد؟ بمبباران پالایشگاههای نفتی و نیروگاههای هستهای چه تأثیری بر زیست مردم و طبیعت میگذاره؟ و در این بین چه کاری از دست من ساخته است؟
دلم میخواد از این همه خبر بد و منفی دور بشم! نه اینکه سرم رو مثل کبک توی برف فرو کنم و صرفا اخبار رو نبینم! نه، دلم میخواد از دل اخبار بیام بیرون و روی این کرهی زمین جایی دور از بلبشو نفس بکشم و زندگی کنم. نمیدونم فرایند مهاجرتم چقدر طول میکشه و آیا سه چهار ماه آینده برای همیشه از ایران میرم یا به یک سال میکشه. فقط میدونم بیشتر از این تحمل و ظرفیتش رو ندارم و خیلی خیلی خستهم.
چرا بعضیا حرفی که بهشون میزنیم رو به خودمون پس میدن؟ آیا نمیدونند با این عمل شنیع حالت تهوع توام با سرگیجه به شخص دست میده؟ ![]()
![]()
حس بدی بهم دست میداد وقتی بابا دیر دنبالم میاومد. چه زمانی که کلاسم تموم میشد و چه وقتایی که من رو سلمونی میبرد و قرار میگذاشت نیم ساعت دیگه بیاد و بعد میدیدم سه ساعت گذشته. همیشه بهونهش این بود که کار داشته اما خوب میدونم فراموش میکرد. فراموش میکرد باید به فکر پسرش باشه.

دوستان خوبم، همون طور که بارها اشاره کردم آموزشهایی که در کانال آپارات میگذارم برای افرادی مناسبه که مبانی فتوشاپ رو بلد هستند اما نمیتونند به کمک این ابزارهایی که یاد گرفتند چیزی بکشند. یعنی شما باید اصول پایه فتوشاپ رو بلد باشید تا قدم به قدم و مرحله به مرحله با من پیش بیاید. آموزش فتوشاپ هم در اینترنت به زبانهای مختلف، از جمله فارسی، زیاده. هدف آموزشهای من یادگیری فتوشاپ به کمک تصویرسازی و طراحی هست. یعنی خود طراحی اولویت بیشتری داره. با همهی اینها، اگر قدم به قدم با من پیش اومدید و به مشکلی برخوردید یا فکر میکنید توضیحاتم کامل نیست به سادگی سؤالهاتون رو میتونید مطرح کنید و ایرادهای کارتون رو بپرسید. حتی میتونید نمونه کارهاتون رو در تلگرام بفرستید تا آموزشهای تکمیلی یا ضروری رو بدم. زمانی مشکلات طراحی با فتوشاپ رفع میشه که خودتون مشتاق یادگیری بیشتر باشید.
اصلا باورم نمیشه ماه مهر هم داره به آخراش نزدیک میشه! امسال واقعا زود گذشت. چشم رو هم میگذاشتم و باز میکردم میدیدم یه ماه گذشت. هر چند تا پایان سال پنج ماه مونده، اما میترسم به برنامهی سالانهم نرسم و کارهایی که میخواستم امسال انجام بدم رو تموم نکنم!
دو روز پیش عمه فوزی اومد خونهمون تا به مامان کمک کنه انارها رو دونه کنند و باهاش رب بپزند. امروز صبح زود که از خواب بیدار شدم دیدم عمه هم بیدار شده و داره میره سراغ انارها. صبحانه رو آماده کردم و خوردم و رفتم تا شاخههای درخت انار رو آتیش بزنم. جلوی خونهمون چند تا درخت داریم که هر سال باید هرسشون کنم. چند روز پیش که انارها رو میچیدم دیدم یکی از درختهای انار شاخههاش بیش از حد بلند شده و رفته تو شاخههای درخت ازگل. من هم بعضی از شاخههاش رو اره کردم تا نور بیشتری به درخت بخوره و سال دیگه محصول بیشتری بده. حالا این شاخههای جلوی خونهمون تلنبار شده بودند و باید چند روز میگذشت تا بشه آتیششون زد. این هم بگم خونهمون تو منطقه شهری نیست. تو روستا هم نیست. در واقع چند کیلومتری با شهر فاصله داره و به خاطر همین چنین کارهایی رو باید خودمون راست و ریس کنیم. هیچ چی دیگه، قصد داشتم این شاخهها رو آتیش بزنم چون حالا کمی خشکتر شده بودند، اما مامان که تازه از خواب بیدار شده بود ازم خواست برم خرید. معمولا صبح خیلی خیلی زود، حدود ۵، میرم خرید اما امروز ساعت ۷ رفتم. یه خرده غرغر کردم که چرا زودتر بهم نگفت. سختمه. اصلا دوست ندارم با کسی روبهرو شم. به هر حال رفتم. تو مغازه دو سه نفر بودند. یه سلام گرم و بلند کردم که اگه کسی نمیدونست فکر میکرد چقدر از اینکه تو مغازه هستم خوشحالم. ولی واقعا هم یهو حس و حالم عوض شد. انگار توی موقعیت و تو اون لحظه که پذیرفتم باید برم خرید حسم هم تغییر کرده بود. زمانی که داشتم حساب میکردم امیر یه حرفایی راجع به بسیجی بودن یکی از مشتریها که رفته بود بیرون گفت و من رو هم وسط بحث کشوند. یعنی دقیقا به خاطر همین بحثهاست که دوست دارم زودتر برم خرید تا کار به اینجاها نکشه. اصلا دلم نمیخواد وضعیت خودم رو واسه کسی توضیح بدم. بعد اگه نخوام چیزی رو توضیح بدم به این عزیران بر میخوره که البته مهم نیست برام، ولی خب، به خاطر روابط و آشنایانمون چارهای ندارم که بر بخورم باهاشون.
بعد از خرید رفتم سراغ آتیش زدن شاخهها. یه خرده آتیش گرفتند و از اونجایی که هنوز تر بودند نصف دیگهشون موند. دو سه روز دیگه میرم سراغشون باز. موقعی که داشتم با آتیش ور میرفتم ماندانا رو دیدم. یعنی اول اون من رو دید و بهم سلام کرد. سراغ مادر شوهرش رو گرفتم. میگفت فعلا از بیمارستان آوردنش و حالش خوبه. همین طور داشتیم با هم حرف میزدیم که عمه هم اومد و با ماندانا سلام و خوش و بش کرد. بعد از مدتی رفتم به اتاقم و به کارهام رسیدم. همین طور داشتم به کارهام میرسیدم که مامان اومد و گفت نازی، مادر عباس و حسن، فوت کرد. ازش پرسیدم به مراسم تشییع برم؟ مامان گفت خودم بهتر میدونم چه کار کنم، ولی لحنش طوری بود که معلوم بود دوست داره برم. خودم هم چون عباس و حسن رو خیلی دوست دارم تصمیم گرفتم برم. آدمهای شریفی هستند. زندگی فقیرانهای دارند اما آبرومند و محترم هستند. سابقا خونه هوری دیده بودمشون، و از اونجا باهاشون آشنا شده بودم.
ساعت از ده و نیم که گذشت رفتم به آرامگاه. دیدم عمون ارسلان با یکی از دوستانش، محمد، دارند وارد آرامگاه میشن. با هم رفتیم. وقتی رسیدیم نماز میت تموم شده بود و داشتند نازی رو دفن میکردند. کنار عمو نشستم. عموی من هم چرت و پرت گفتن رو شروع کرد. خسرو اومد و کنارمون نشست. سعی میکردم به حرفهای عمو توجه نکنم، اما مگه میشه. قشنگ از اول تا آخر داشت به عالم و آدم تیکه می انداخت و متلک میگفت. از خجالت آب شدم ولی چه کار میتونستم بکنم؟ در سکوت گوش کردم. یهو دیدم یه آقایی از کنارمون رد شد و عموم با تمسخر بهش گفت علیک سلام! و هر هر خندید!! خسرو گفت چه کارش داری؟ داره راه خودش رو میره دیگه! البته معلوم بود آشنایی قبلی دارند ولی خب، که چی؟ باز دلیل نمیشد عموم این طوری رفتار کنه. انگار دنبال ضعیف میگردند تا خودنمایی کنند. من از دور اطراف مزار رو میپاییدم و دنبال عباس و حس میگشتم. بعد از دقایقی دیدمشون. کنار دروازه خروجی ایستاده بودند و با مهمانها، یعنی کسانی که در مراسم تشییع شرکت کرده بودند، دست میدادند. از عمو و دوستانش خداحافظی کردم و رفتم سراغ عباس و حسن. بهشون تسلیت گفتم و دست دادم. خیلی تغییر کرده بودند. جفتشون. شکستهتر شده بودند. دلم گرفت.
وقتی اومدم خونه عمه و مامان و معین تو اتاق پذیرایی نشسته بودند و حرف میزدند. مامان ازم پرسید چطور بود. گفتم عباس من رو دید خوشحال شد و من با دیدنش ناراحت شدم. واقعا چنین حسی داشتم و الان که دارم اینها رو مینویسم هنوز چهرهش تو ذهنم هست. کاش میتونستم یه طوری کمکشون کنم. بعد یه خرده با هم حرف زدیم و رفتیم ناهار خوردیم. بعد از ناهار ظرفها رو شستم و یه کم دیگه حرف زدیم و من رفتم خوابیدم. وقتی بیدار شدم به کارم رسیدم و دوباره رفتم پیش مامان و عمه. عمه واسه مهدی زنگ زده بود که بیاد دنبالش و مهدی میخواست فردا صبح زود بیاد. عمه اصرار کرد همین امروز بیاد. در هر صورت کمی کارشون طول کشید و تا بخوان بیان تقریبا هفت شب شد. خانمش هم اومد. بچههاشون رو هم آوردند. بچه جدیده هم بود. هیچ چی دیگه، خوش و بش و باقی ماجرا. عمه هم رفت و ما هم رفتیم سراغ کارهای خودمون.
تو این چند روز که عمه بود یه کم از برنامهم عقب موندم. سعی میکنم در روزهای آینده جبران کنم. خبر مهمی که این روزها تو رسانهها میچرخه یکی حمله اسراییل به ایرانه و دیگری توفند میلتون در آمریکا. ظاهرا حمله اسراییل داره جدیتر میشه. بعضی از سفارتخونهها از مردمشون خواستند ایران رو هر چه زودتر ترک کنند. توفند میلتون هم خسارت زیادی به جای گذشت و افراد زیادی مردند.
بعضیا تو بهونه تراشیدن و توجیه کردن خودشون یا دیگران رتبه یک جهانی دارند. طرف یه عمر داره زور الکی میزنه تا انگلیسیش رو خوب کنه اما هر بار ول میکنه و میره سراغ کار دیگه. بعد تا میآم بهش کمک کنم شروع میکنه به توجیه کردن. حالا بماند که تقریبا نود درصد دلایلش برای یاد نگرفتن دروغ به خودشه. وگرنه هر آدمی روزی نیم ساعت وقت آزاد رو داره. هر چقدر هم وقتش پر باشه این نیم ساعت رو میتونه جور کنه. خب، نمیخوای یاد بگیری، یاد نگیر! انگار همه دنیا باید خودشون رو فدا کنند تا یکی به جایی برسه.
مثلا تصمیم گرفته بودم بیشتر مراقب سلامتی و تغذیهم باشم. نتیجه این شد که اونقدر شام خوردم که هنوز چیزی از شب نگذشته داره خوابم میآد و میخوام یه دوازده ساعت اساسی بخوابم! جدی یه عالمه کار مونده و حال هیچ چی رو ندارم. آخه چرا مادر من اینقدر اصرار میکنه بخورم و بخورم و بخورم؟
بعد اون وقت من که نمیتونم بگم نه! یه همچین ارادهی آهنینی دارم ![]()
بابا جان، شام باید سبک باشه! هیچ چی نخوردی هم نخوردی!
روزهای آروم و خوبی رو پشت سر میگذارم و دارم سعی میکنم از لحظه لحظههای عمرم لذت ببرم. بیشتر وقتم رو کار میکنم اما این کارها از روی اجبار و زورکی نیستند. عاشقانه این کارها رو انجام میدم و خوشبختانه پیشرفتهای خوبی هم دارم. طراحیم خیلی خوب شده و اگر همین طور پیش برم یه پورتفلیوی درجه یک واسه خودم درست میکنم و در آیندهای نزدیک یه عالمه خوش به حالم میشه.
چقدر بدم میآد از آدمایی که جنسیتزده فکر میکنند، جنسیتزده احساس میکنند و جنسیتزده عمل میکنند. این جور آدمها همه چیز رو زنونه مردونه میکنند و به خاطر همین معاشرت باهاشون، برای من یکی، سخت و پیچیده و غیر قابل درکه. به خاطر همین همیشه ازشون فاصله میگیرم و دلم نمیخواد در دایره دوستانم قرار بگیرند. همین دسته از افراد هستند که کنسرتها و کلاسها و مهمونیها رو تفکیک جنسیتی میکنند و جالب اینجاست که با نهایت حماقت زمانی که وبلاگ مینویسند برای مخاطبانشون هم تکلیف تعیین میکنند که اگر مرد هستید وبلاگم رو نخونید و من راضی نیستم و ال بل! واقعا این مدلیش رو ندیده بودم که امروز دیدم!
پ.ن: در اینکه تو بعضی از موقعیتها لازمه که این فاصله و حریمها حفظ بشه تردیدی نیست، ولی نه دیگه تا این حد.
از حرف تا عمل فاصله است! حرف رو که همه میزنند ولی کیه که مرد عمل باشه و پای حرفهای خوبش بمونه؟ آدمی رو میشناسم که پشت سر هم حرفهای قشنگ قشنگ میزنه و سعی میکنه خودش رو آدم عاقل و محترمی نشون بده اما یه بار که خانمش به شوخی از پشت سر بهش ضربه زد یک لحظه هم صبر نکرد و بلافاصله با ضربهای صد برابر بیشتر جوابش رو داد!!! یکی نیست بیاد بگه تو که همیشه دم از خوب بودن میزدی چرا طاقت یه شوخی ساده رو نداشتی و این طور به زنت، همسرت، خانمی که به اصطلاح بهترین دوست زندگیت هست جواب دادی؟؟
وقتی آدم میبینه خونهش داره میسوزه روش آب میپاشه یا نفت؟ توی یه رابطه هم این طوریه! وقتی یکی از دو طرف عصبانی میشه، طرف دیگه باید بلد باشه موقعیت رو مدیریت کنه و با خشم بیشتر روی رابطهشون نفت نپاشه! در غیر این صورت، رابطهای باقی نمیمونه و خودشون هم جزغاله میشن.

تا آخر تابستون فقط سه تا از استیکر قارچ خندان فروش رفت. کنجکاوم بدونم تا آخر پاییز چه تعداد از استیکرهام و کدومهاش فروش میره :)
کارهای جدید زیادی تو راهه، ولی هنوز رو صفحهم قرار ندادند. شخصا کارهای اخیرم رو خیلی خیلی دوست دارم و فکر میکنم قدم رو به جلویی به حساب میآن.
پ.ن: اگر احیانا این استیکرهام رو خریداری کردید ممنون میشم ازشون عکس بگیرید و برام بفرستید. خوشحال میشم به عنوان یادگاری داشته باشم :)
وقتی یه کار جدید میکشم اونقدر نگاه میکنم تا خفه شم. اول به نظرم خیلی قشنگ و عالیه. بعد کم کم ایراداش رو میبینم و روی مخم پیادهروی میکنند. بعدتر میخوام عیبهاش رو برطرف میکنم اما دودل میمونم انجام بدم یا نه. بعدترتر اصلاحش میکنم و باز با طرح اول مقایسه میکنم که آیا بهتر شده یا نه. بعدترترتر خسته میشم و ولش میکنم به امون خدا تا چند روز بگذره و راحتتر و بیقیدتر تصمیم بگیرم. و اینجاست که از بینشون اونی که به دلم نشست رو انتخاب میکنم.
یکی از کارهایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم اینه که خونه کلنگی بخرم و با دست خودم (بدون کمک کسی) بازسازیش کنم و دوباره زندگی رو بهش برگردونم.