0074

تکههای شکسته قلبم رو کنار هم میگذارم و با اندوه به هم میچسبونم، اما جای ترکهای این دل شکسته تا ابد میمونه...
یه بار دیگه بلند میشم. با غصه و یأس چیزی عوض نمیشه. قبل از رفتنم همه چیز رو درست میکنم. مثه یه مرد.
دختر داییم اینا و خالههام امروز واسه ناهار میآن و اصلا حوصلهشون رو ندارم و از الان عزا گرفتم.
چارهای جز ایجاد فاصله ندارم. یه فاصله زیاد و عمیق بین خودم و همهی کسانی که دوست دارم و ندارم. به درد رابطه نمیخورم و میدونم در تنهایی ساخته میشم.
ما واسه چی دماغ داریم؟ حالا اگه دماغ نمیداشتیم چی میشد؟
امضا: کسی که آبریزش بینی گرفته. از نوع شدید!
چرا بعضی از آدما اینقدر کسل کنندهاند؟ نمیدونم ایراد از منه که اینقدر زود کسل میشم یا اونا که حوصله سر بر هستند؟ دست خودم نیست اما وقتی حرفها و رفتارها و حتی ظاهر عدهای رو میبینم کسل میشم. حالا ظاهر شاید فاکتور خوبی نباشه، اما واقعا حرفهای خام و سادهلوحانه بعضی از آدما حوصله من یکی رو که خیلی سر میبره. به خصوص وقتی میبینم یکی ایدئولوژی خودش رو جار میزنه این حس بهم دست میده.
دلم میخواد برای خانوادهام بهترینها رقم بخوره. دلم میخواد همه در آسایش و آرامش باشند و به بالاترین درجات در سطح جامعه برسند.
وقتی شخصی تولدشه، یا روز نامزدی و ازدواجشه یا به طور کل اتفاق خوشی براش رقم خورده، باید بهش بگیم: «تبریک میگم.» وقتی هم شخصی رو از دست داده، خیلی ساده باید بگیم: «تسلیت میگم.» باورکردنی نیست که این تبریک میگم و تسلیت میگم ساده رو هنوز خیلیها بلد نیستند. این قضیه به مدرک تحصیلی طرف هم ربطی نداره. افراد با سطح تحصیلات بالایی رو میشناسم که همین چهار کلمه رو هم بلد نیستند بگن.
در پاسخ به تبریک و تسلیت هم خیلی ساده باید تشکر کنیم. همین!!
صبح با صدای گنجشکها از خواب بیدار شدم. آروم از اتاقم بیرون اومدم و رفتم دست و صورتم رو شستم. میخواستم کتری رو روشن کنم اما دیدم خیلی زوده و بهتره نیم ساعتی صبر کنم. دوباره به اتاقم برگشتم و چند تا از ویدیوهای آموزشی رو که قبلا دانلود کرده بودم تماشا کردم. کمی که گذشت دیدم آسمون روشنتر شده. مامان دیشب گفته بود پیاز و سیبزمینی و گوجه و ماکارونی و رب گوجه باید بخرم. میخواستم کمکم آماده شم که دیدم خودش در زد و اومد تو. گفت آشعال رو هم فراموش نکنم. فراموش نکرده بودم. لباسم رو عوض کردم و زباله رو تو ماشین شهرداری انداختم که نزدیک خونهمون پارک میکنه. وقتی داشتم میرفتم متوجه شدم یکی از ته کوچه داره میآد. محل نگذاشتم. موقع برگشت دیگه نمیتونستم نادیده بگیرم چون بهم نزدیک شده بود. برادر ایمان بود. همیشه حس بدی از این بشر گرفتم. حتی اسمش رو هم نمیدونم اما به خاطر ایمان به زور سلام میکنم. سر تکون داد و من هم دست تکون دادم. فکر کنم صبح به خیر هم گفتم. بعد مستقیم رفتم سمت مغازه. وقتی می خواستم برم اون سمت خیابون متوجه حضور طلعت، خانم کیا، شده بودم. قبلا هم چند بار دیده بودمش. زن آروم و خوبیه. مثل اینکه چند سالیه مغازه اجاره کردند. واسه همین صبح زود به راه میافتادند.
بعد از اینکه خرید کردم و به خونه برگشتم صبحانه رو آماده کردم. ناگفته نماند که واسه خودم یه خامه کاکائویی یه نفره خریدم. بقیه اهلش نیستند. راستش خودم هم باید ترک کنم. اصلا معلوم نیست با چی درستش میکنند. اما خوشمزه میشه و من هم که دله! خلاصه که مثل داستان معروف سیگاره! هی میگم بار آخره اما باز میرم سراغش. صبحانه مفصلی به رگ زدم و برگشتم اتاقم و یه فیلم با حجم زیاد دانلود کردم. ساعت حدود شش و نیم شده بود که رفتم پی کار و وقتی به محل کارم رسیدم تقریبا ساعت از هفت گذشته بود. هیچ کس نیومده بود. تنهایی کارهام رو انجام دادم که کمکم سر و کلهی زهرا خانم پیدا شد. یه خرده درد و دل کرد و به گریه افتاد. مثل اینکه وضعیت جسمیش خوب نیست. بعد از مدتی برگشتم خونه. دیدم ماشینهای فرشیده و شوهر خاله قدرت بیرونه. از سمت حیاط پشتی رفتم و لباسم رو عوض کردم و وقتی خواستم برم بالا متوجه شدم فرشیده رفت. مثل اینکه نون خریده بود و قراره امشب بیاد دنبال مامان و با هم به مراسم فامیل دور برن.
یه خرده سلام احوالپرسی کردیم و سراغ خاله رو گرفتم. چند ماه پیش خاله یکی از پاهاش رو جراحی کرده بود و اخیرا هم پای دومش رو جراحی کرد. یعنی مفصل مصنوعی براش گذاشتند و الان خیلی درد داره. هنوز درست و حسابی جوش نخورده. طول میکشه و هر هفته میره فیزیوتراپی. از این طرف و اون طرف گفتیم تا اینکه شوهر خاله رفت. بعد ناهار خوردیم. میخواستم بخوابم اما چرت زدم. خیلی کوتاه. با وجود اینکه کوتاه بود اما سیر شدم و دیگه خوابم نبرد. رفتم پای لپتاپ و تلگرام رو چک کردم و دیدم اون شرکت جوابم رو داده و گفته نگران نباشم و کارهام رفته تو نوبت. به زودی صفحه مخصوص رو برام میسازند و کارهام رو ارائه میکنند. خبر خوبی بود! باید روی طرحهای جدید و بهتر کار کنم اما هنوز دستم به طراحی نمیره. خیلی وقته حتی ویدیویی نساختم. یه خرده که سرم شلوغ پلوغ میشه کارهای این طوری عقب میمونه. سعی میکنم از هفتهی آینده یه نظمی به این کارهام بدم.
راستی سرعت اینترنت امروز یه خرده کنده و خیلی رو مخه. فیلمی که صبح دانلود کرده بودم رو بعد از ظهر دیدم. زیاد خوشم نیومد. کشدار بود. فیلمش فرانسوی بود. فرانسویها هم که ساز خودشون رو میزنند و فیلمسازهاشون تو یه عالم دیگه سیر میکنند. البته بدک هم نبود اما میتونست بهتر از اینها باشه.
موضوع دیگه اینه که عباسعلی سکته کرد و الان بیمارستان بستریه. ظاهرا خواهراش رفتند شکایت کردند و گفتند خونه عباسعلی مال خودش نیست و مال پدرشون هست و حالا سهم الارث خودشون رو میخوان. جالب اینجاست که چهل ساله تو این خونه زندگی میکنند اما به خاطر بدهی یا نمیدونم چی سند خونه رو به اسم خودش نکرده بود. ماشالله پدرشون هم ملک و اموال کم نداشت اما به هر حال خواهرها زدند به سیم آخر و میخوان این خونه رو هم به دست بیارن. قسمت بامزه اینجاست که همین خواهرها وقتی متوجه شدند برادرشون سکته کرده و الان بیمارستانه میرن بیمارستان و گریه و زاری به راه میاندازن و به برادرزادههاشون، یعنی بچههای عباسعلی، میگن برادرهای دیگه یعنی عموها این بلا رو سرش آوردند. یه طوری میخواستند ظاهرسازی کنند که انگار خودشون این وسط هیچ دسته گلی به آب ندادند. قسمت بامزهتر اینجاست که برگه شکایت تو جیب شلوار عباسعلی بود و اسامی شاکیها، یعنی خواهران دروغگو، نوشته شده بود :))
متوجه شدم امروز روز ملی دماونده و یاد چند سال پیش افتادم که فلان شخص با اون سمت و موقعیت سیاسیای که داشت میخواست یک هشتم این قله رو به عنوان ملک شخصی تصاحب کنه و ظاهرا یه کارهایی هم کرده بود و سر و صدا به پا شده بود.
صدای پارس سگ میآد. خوابم نمیبره. دلم میخواد بیدار بمونم ولی نمیدونم چی کار کنم و فردا هم کلی کار دارم. حس فیلم نیست. حس هیچ چی نیست و جالب اینجاست که تا چشمهام رو میبندم در آن واحد به چند چیز مختلف و بیربط فکر میکنم. و این طوری میشه که خاطرات چرت و پرتی که ازشون فرار میکنم دوباره زنده میشن و این وقت شب دست از سرم بر نمیدارند.
ساکت بودن با خجالتی بودن فرق میکنه. آدم ساکت لزوما خجالتی نیست. به هزار و یک دلیل سکوت رو به حرف زدن ترجیح میده. اما آدم خجالتی اساسا با حرف زدن مشکل داره و نمیتونه حرف بزنه. یعنی بحث اینکه بخواد سکوت کنه نیست. شاید اتفاقا دلش بخواد حرف بزنه اما توانایی بروز دادن خودش رو نداره. اینها رو گفتم چون داشتم مصاحبه با لیلی گلستان رو تماشا میکردم و دیدم به خجالتی بودن سهراب سپهری اشاره کرده. به نظرم رسید گلستان مشتبه شده چون خودش بعدتر اشاره میکنه چقدر سپهری سخنران قهاری بود. بعلاوه، از دستنوشتهها و نامههای به جا مونده بر میآد که سپهری سکوت رو ترجیح میداد و خجالتی نبود.
یکی از بستگان دورم فوت کرد و امروز مراسم تدفین بود. این آقا متولد شهرمون نبود اما سالهای زیادی رو اینجا زندگی کرد. بعد از فوتش وقتی بازماندگان خواستند قبر بخرند آرامگاه مربوطه بهشون قبر نفروختند و گفتند این شخص اینجا غریبه و بهش قبر نمیفروشند و باید جای دیگه دفنش کنند. حالا جسد این شخص رو بردند به منطقه روستایی خانمش و دارند اونجا دفن میکنند چون ظاهرا چنین سختگیریهایی تو منطقه روستایی وجود نداره. برام سؤال شده آیا شهرهای دیگه هم چنین مقررات مسخرهای دارند یا فقط به این آرامگاه شهرمون مربوط میشه؟ آخه به این افراد چه ربطی داره که مرده اینجایی هست یا اونجایی؟ شما میخواین پول قبر رو بگیرید و مجوز دفن رو بدید، به کجایی بودن مرده چه کار دارید!؟
خودم رو تو یه قدمی رویاها و آرزوهام میبینم. حس عجیبی دارم. حس عجیبیه وقتی ببینی به رویاهات اینقدر نزدیکی و دیگه دور و دستنیافتنی نیستند.
خیلی بده آدم چهل سالگی رو رد کنه و یه سری از رفتارها و آداب اجتماعی رو بلد نباشه. و بدتر اینکه در چنین شرایط و وضعیتی ادعای آدابدانی و بافرهنگ بودن هم داشته باشه. مهدی، پسرعمهی بنده، دقیقا چنین آدمی هست، چرا که این بزرگوار فضولی رو به سر حد منزل رسونده.
حدود دو هفته از ارسال نمونه کارهام به اون شرکتی که قبلا راجع بهش نوشتم میگذره. تو این مدت کارهام رو دیدند. جواب مثبت گرفتم. قرارداد رو هم امضا کردم و قرار شد به زودی کارهام رو روی وبسایت بگذارند اما تا امروز خبری نشد. تا سهشنبه یا چهارشنبه صبر میکنم و بعد دوباره تماس میگیرم تا ببینم قضیه چیه. یه مسئله خندهدار اینه که وقتی قرارداد رو برام فرستادند و من امضا کردم، دیگه خودشون امضا نکردند و چیزی برای من نفرستادند. اصولا مفهوم قراردادنامه یعنی این که دو طرف پای اصولی میایستند و میپذیرند و امضا میکنند. و این قرارداد امضا شده رو هر دو طرف باید داشته باشند و نه یک طرف. در هر صورت این طوری رفتار کردند که برام عجیبه. حالا ببینیم کار به کجا میکشه.
به تجربه بهم ثابت شده کسانی که موقع کامنت گذاشتن و کامنت تأیید کردن و به طور کل امور مربوط به کامنت مشکل دارند اساسا وضعیت ذهنی و فکری نرمالی ندارند. از این افراد فاصله بگیرید. چه در دنیای مجازی و چه در دنیای واقعی! :))
شاید پیرمردانه به نظر بیاد اما خیلی دوست دارم یه عالمه ساعت جیبی با طرحهای مختلف داشته باشم. از اونا که با زنجیر به جلیقه وصل میکنند ![]()
گربهای داریم که اسمش رو گذاشتیم «گربهی ما». گربهی ما قرار نبود گربهمون باشه و واسه همین هیچ وقت دنبال یه اسم خاص و جدی نرفتیم و به همین اسم راضی شدیم. حالا این گربه چطوری گربهی ما شد؟ تقریبا پارسال بود که یه گربه یواشکی به انبارمون اومد. هوا سرد بود و ما هم از روی دلسوزی بهش راه میدادیم و فکر میکردیم فقط برای خواب و جای گرم میآد و میره، غافل از اینکه بعد از مدتی میو میوی سه بچه گربه هم اضافه شد. تا اینجای کار همه چیز به نظر عادی میرسه اما متأسفانه اعضای خانواده و به خصوص خواهرم مرتب بهشون غذا میدادند و همین باعث شد به غذاهای خونگی عادت کنند و گربهی مادر هم وظایف مادریش رو اون طور که باید و شاید انجام نده و به همین خاطر بچه گربهها یاد نگرفتند چطور باید شکم خودشون رو سیر کنند یا در محیطی به جز محیط خونهی ما به زندگی خودشون ادامه بدن.
این گربهها گربههای خونگی نیستند و واکسن ضد انگل نزدند و دوا و درمونهای این چنینی هم نشدند و واسه همین بیماریزا هستند. دیگه کار به جایی کشید که هر جایی که عشقشون میکشید کثیف کاری میکردند. حالا به جای اون بازیهای بچگونه و بامزهشون زحمت تمیز کردن آلودگیهاشون هم اضافه شده بود و خب، هیچ یک از اعضای خانواده نه حوصلهش رو داره و نه وقتش رو. پس تصمیم جمعی گرفتیم تا به هر نحوی شده بیرونشون کنیم اما مگه ولمون میکردند؟ مادره که اصلا همون روزهای اول قید بچههاش رو زد و همه رو به امون خدا رها کرد و رفت پی عشق و حالش. اما ما موندیم و سه نیم وجبی حرف گوش نکن!
هر حیله و ترفندی بلد بودیم رو به کار بردیم و دو تا از بچهها رو بیرون کردیم اما سومی به طرز عجیب و غریبی حاضر نبود اینجا رو ول کنه. دو دفعه بیرونش کردیم و هر بار صبح از خواب بیدار میشدیم و میدیدیم سر جای اولشه. اوایل فکر میکردیم لابد نمیتونه از دیوار بره بالا. اما کم کم متوجه شدیم انگار محیط بیرون از خونهمون اون رو میترسونه. خیابون و رفت و آمد ماشینها مضطربش میکرد و تا صدای ماشین رو میشنید با وحشت به همون گوشهی تاریک انبار بر میگشت. متأسفانه این گربه با چنین روحیهای توانایی سیر کردن شکم خودش رو از دست داد و مطلقا حاضر نبود دنبال غذا بگرده. نهایتا وقتی شب میشد دنبال سوسک میرفت و میخورد و بعد هم بالا میآورد. ما هم به مرور زمان غذا دادن بهش رو از سر گرفتیم چون دیدیم انگار کاریش نمیشه کرد و قرار نیست از پیشمون بره. با همهی اینها همیشه بینمون فاصلهای هست. هیچ وقت نوازشش نکردیم. هیچ وقت داخل خونه نیاوردیم. هیچ وقت دارو بهش ندادیم. اون هم انگار فهمیده بود که قرار نیست بیش از حد بهمون نزدیک شه. فقط زمان غذا که میشه میآد پشت در آشپزخونه که به حیاط راه داره و میو میو میکنه؛ یعنی گرسنهمه. و ما هم بهش کمی غذا میدیم.
چند شب پیش، نیمه شب، صدای جیغ و داد دو گربه از خواب بیدارم کرد. اما چون خوابآلود بودم دوباره خوابیدم. فکر کردم دعوای معمول بین گربههاست یا شاید هم در حال جفتگیری هستند. اما صبح که از خواب شدم دیدم از میو میوی صبحانهی گربهی ما خبری نیست. موقع ناهار شد و باز از میو میوی وقت ناهار خبری نشد. کمکم نگران شدیم و من رفتم دنبالش تا ببینم قضیه از چه قراره. دیدم رفته زیر اجاق گاز تو حیاط قایم شده و توان و حوصلهی بیرون اومدن و دنبال غذا گشتن رو نداره. متوجه شدم یه چیزش شده و بعدتر دیدم بله، حدسم درست بوده. روی دست راستش جای زخم بود و وقتی میخواست راه بره میلنگید چون تعادلش رو از دست میداد. جالب اینجاست که وقتی براش غذا آوردم با تردید بهم نگاه میکرد و اون روزهای گذشته رو از یاد برده بود. شاید یاد گرفته بود دنیا چه جور جایی هست و وقتی همنوعانش چنین بلایی سرش میآرن پس از جانوران دیگه نباید انتظار زیادی داشته باشه. با همهی اینها ما به غذا دادنمون ادامه دادیم و دوباره اعتماد بینمون شکل گرفت و حالش دوباره خوب شد.
فکر کنم کمکم باید دنبال اسم بهتری باشیم.
قضیه سادهتر از این حرفهاست. احترام بگذاری، احترام میبینی. خوبی کنی، خوبی میبینی. هر وقت احترام گذاشتی و بهت بیاحترامی کردند اون وقت حق اعتراض داری و میتونی بگی فلانی نفهم و بیشعوره. اما وقتی خودت حالیت نمیشه و به طرف مقابلت بیادبی میکنی و آدم زیرآب زنی هستی، پس حق اعتراض هم نداری.