0973
چرا از تماشای اسلیپی هالو سیر نمیشم؟ تقریبا یه روز در میون بهش سر میزنم و چند دقیقه ازش رو تماشا میکنم. آخه مگه میشه همه چیز اینقدر خوب باشه؟
چرا از تماشای اسلیپی هالو سیر نمیشم؟ تقریبا یه روز در میون بهش سر میزنم و چند دقیقه ازش رو تماشا میکنم. آخه مگه میشه همه چیز اینقدر خوب باشه؟
دیروز چهار طرح بولت ژورنالی که اخیرا کشیدم رو تو گروه گذاشتم و تا الان کسی واکنش نشون نداد. نمیدونم خوب شدن، بد شدن؟ بفرستم، نفرستم؟ به نظر خودم که خوب بودند ولی فعلا دچار تردیدم.
دو شب پیش به قلیزاده زنگ زدم و گفتم حلزون فراوونه و بعضی از محصولات آسیب دیدند و تا یکی دو هفته آینده ممکنه بیشتر آسیب ببینند و اصلا حسنپور میآد سر میزنه یا نه؟ گفت نگران نباشم... ولی چرا همچنان نگرانم و دلم شور میزنه؟ خدا، خدا میکنم امسال به خیر بگذره.
کمر مامان رو آمپول زدند. پاها رو گذاشتند برای یکی دو هفته آینده. تا سه چهار روز نباید هیچ کاری کنه. خدا کنه حالش بهتر شه.
قابل توجه هست که ماجرای پژمان جمشیدی و ادعای تجاوز به یک دختر خانم بیست ساله درست پس از انتشار عروسی دختر شمخانی مطرح شد!! نه با قطعیت میتونم بگم جمشیدی این خطا ازش سر زد و نه میتونم بگم چنین نبود. این مسئله رو باید سر جای خودش بررسی کرد، ولی همزمانی این خبر با عروسی کذایی نشانهی چیه؟ قصد داشتند موضوع عروسی رو کماهمیت جلوه بدن؟
اما چرا این عروسی باعث عصبانیت مردم شد؟ علت واضحه! از پوشش عروس خانم بگیر تا بریز و بپاش میلیاردی در یکی از مجللترین هتلهای ایران هر آدم عاقلی رو عصبانی میکنه، چون آقای شمخانی یکی از همون افرادی هست که همیشه با افراد بدحجاب مبارزه کرد و تازه، این هزینه میلیاردی رو از جیب خودش نداد، بلکه به مردمی تعلق داره که حدود نیم قرن از رسانهها و طبقه حاکم شنیدند سرمایهداری بده و باید سادهزیست باشند. این تضاد، این دروغه که مردم رو عصبانی میکنه. در غیر این صورت اگر شمخانی پشت این سرکوبها و سرکوفتها نمیایستاد شاید مردم اهمیت زیادی نمیدادند. شاید حتی این تغییرات رو به فال نیک میگرفتند، ولی...

یه عالمه طرح و ایده برای تایپوگرافی دارم که تو صف هستند. فعلا قصد دارم رو طرحهای بولت ژورنال کار کنم و امروز و فرداست که استارت بزنم. این طرح رو هم تابستون کشیده بودم و تازگیها رو سایت قرار گرفت. یعنی جزو همون طرحهاییه که با تأخیر دو ماهه منتشر کردند.
گاهی از خودم میپرسم چقدر باید پول به دست بیارم؟ ده میلیارد؟ صد میلیارد؟ هزار میلیارد؟ میدونم خیلیها میگن هر چقدر بیشتر، بهتر! ولی من هدفم از پول در آوردن چیزهای دیگه است. اصلا هدفم این نیست که فقط یه زندگی پر زرق و برق بسازم و تمام. دوست دارم با پولی که به دست میآرم کارهای بزرگ انجام بدم. حالا این کارها چی میتونن باشند رو هنوز نمیدونم. یعنی خیلی بهش فکر میکنم و دوست دارم زودتر به جواب قطعی و واضح برسم.
حیف از عمر و جوانی آدم که به بطالت و افسوس و کارهای احمقانه بگذره. عمر میگذره و چه بهتر که کارهای مفید انجام بدیم تا وقتی به گذشته (یعنی همین روزها) نگاه میکنیم به خودمون بگیم: «عجب کارهایی انجام دادم!» مهم نیست این کارها کوچیک یا بزرگ هستند. مهم اینه که اونچه که در توانمون هست رو در لحظه انجام بدیم. یا خودمون رو به چالش بکشونیم و رشد کنیم. یادگیری یک زبان جدید میتونه یه چالش خوب باشه. یادگیری مهارتهای جدید میتونه چالش تأثیرگذاری باشه. به جای اینکه غر بزنیم من هیچ چی بلد نیستم یا از دست چالشها فرار کنیم، یک بار برای همیشه موقعیت و شرایط زندگیمون رو بپذیریم و سعی کنیم چهار قدم جلو بریم. اگر خانوادهی بدی داریم، اگر تو محلهی بدی زندگی میکنیم، اگر به طور کل شرایطمون روبهراه نیست، باز دلیل نمیشه در گذشته گیر کنیم. آینده رو باید ساخت و زمانی آینده ساخته میشه که خودمون رو تغییر بدیم.
پدر و مادر و خانواده تا یه جایی کنار آدم هستند. چه بخوایم و چه نخوایم مرگ آدمها رو از هم میگیره و تنها میگذاره. زندگی آدم باید اونقدر پُر بار باشه تا وقتی تنها میمونه با انبوه کارهای مفیدی که انجام داد لذت ببره، و به خودش بباله. نه اینکه بگه من فلان مدرک و گواهینامه رو گرفتم و بعد قاب کنه بگذاره رو دیوار. باید از علم و وجود خودمون استفاده کنیم تا بعدها پشیمون نشیم.
میخوام امروز به خودم قول بدم هرگز و هرگز تسلیم نشم و اونقدر پیش برم تا به هدفهام برسم. بعد از اون اگر مرگ به سراغم اومد با خوشحالی به استقبالش میرم.
خیلی مهمه که آدم بلد باشه از خودش مراقبت کنه تا سلامت روانش آسیب نبینه. در زندگی هر شخص ناملایمتی و سختی وجود داره، ولی باید یاد بگیریم زود نشکنیم و پرپر نشیم تا بتونیم به موفقیتهای بزرگ برسیم. دنیا همینه. چه بخوایم و چه نخوایم سختی و مشکلات وجود داره. یکی در مقابل سختیها کم میآره و یه عمر خودش رو تو خونه حبس میکنه و یکی دیگه سینه سپر میکنه و در برابر مشکلات میایسته. انتخاب با خودمونه.
عاشق کارم هستم. اساسا وقتی کاری رو دوست نداشته باشم نمیتونم انجامش بدم، یا به خوبی انجامش نمیدم. ولی وقتی از چیزی، کسی، کاری خوشم بیاد پی همه چیز رو به تنم میمالم و با جان و دل وقت و انرژی میگذارم.
صبح رفتم بانک تا چکهایی که ثبت کرده بودم رو بگذارم به حسابم. جالب اینجاست که کارمند بانک وقتی اسمم رو دید ازم پرسید خانمی که همنام منه و در فلان شهر زندگی میکنه با من نسبتی داره؟ گفتم عمهم هست. گفت سالها قبل که به اون شهر سفر کرده بودند دست شوهرخالهش آسیب دید و به بیمارستان رفتند. عمهی بنده که پرستاره و تو اون بیمارستان کار میکرد متوجه گویش این افراد شده بود؛ خودش رو معرفی کرد و کارهاشون رو زودتر راه انداخت. برام عجیب بود که طرف بعد از تمام این سالها هنوز اسم و نامخانوادگی عمهم رو یادش بود. اگه به من باشه که حتی اسم معلمهای دوران مدرسه رو یادم نیست، چه برسه به پرستاری که سالها قبل بهم سرم زد یا کمک حالم بود. ولی خیلی سلام رسوند که متأسفانه عمه اصلا حالش خوب نیست و داره آلزایمر میگیره.
وقتی از بانک بیرون اومدم رفتم نون لواش و بادمجون خریدم و در مسیر برگشت یهو یه فرد مسن سر راهم ظاهر شد و با روی خوش باهام احوالپرسی کرد. وقتی چهره بهتزدهم رو دید گفت: «من رو نمیشناسی؟!» یه لحظه خواستم بگم من رو اشتباه گرفته که خودش جواب داد: «فرامرزم!» یعنی فکم اومد پایین! باورم نمیشد! سرویس دوران ابتداییم بود، و چقدر شکسته شد! اصلا اون موقعی سنی نداشت! الان باید حدود شصت، شصت و پنج ساله بوده باشه، ولی جلوی من یه پیرمرد حدودا هشتاد ساله ایستاده بود! یعنی سن واقعیش با اون چه به نظر میرسید زمین تا آسمون فرق میکرد. واقعا زندگی چهها با آدم میکنه و چه به روز آدم میآره... باهاش گرم گرفتم و بعد با حیرت خیلی زیاد خداحافظی کردم.
خبر خوش اول صبحی اینه که در طول دو هفته گذشته طرحهام خوب فروختند و رتبه اژدهای خیلی ترسناک به ۹۲۲ و رتبه خودتی و خودت به ۴۵۰ رسید!
سومین طرح پرفروشم هم در حال حاضر گوجه است که رتبه ۱۰۲۲ رو داره.
پ.ن: گمونم تا پایان سال دو استیکر اولی جزو صد استیکر پرفروش فروشگاه بشن :)

داغِ داغِ داغه! یکی دو هفته پیش روش کار کردم و فعلا ازش دو ورژن دارم. یکی طرح سیاه و سفیده و یکی هم این طرحه که از رنگهای قهوهای و نارنجی روشن استفاده کردم. اگه فروش این طرح خوب بشه ازش ورژنهای دیگه هم در میآرم.
صبح که از خونه بیرون اومدم آسمون همچنان تیره و تار بود. تا یکی دو ساعت همین طور گذشت و بعد کمکم ابرهای سیاه کنار رفتند سر و کله خورشید پیدا شد. ولی این هواشناسی گوگل دقتش خیلی پایینه. یعنی پایین اومده! قبلا بهتر و درستتر اعلام میکرد... تو مزرعه خوش گذشت. به خصوص با این هوای مست کننده پاییزی و پرواز شاهینها بالای سرم واقعا خوب و دلپذیر بود. فقط این حلزونها کمی به محصولاتم آسیب زدند و یه خرده ضد حال بودند که بیخیال.
وقتی اومدم خونه با مامان ناهار خوردم. ظاهرا حاج مهدی بهش سر زده بود. و با همین پذیرایی مختصر کمرش درد گرفته بود و تا قبل از اومدنم داشت استراحت میکرد. بعد از اینکه بچهها مامان رو پیش یه دکتر دیگه بردند و بهش گفتند مامان نمیخواد جراحی کنه، یه عالمه داروهای جدید داد و گفت آمپولی هست که باید هر شش ماه یه بار بزنه و میتونه به کمردرد و پادردش کمک کنه. خیلی نگران مامان هستم. احتمالا این آمپول باید دردناک باشه. خدا کنه بتونه طاقت بیاره و حداقل بتونه به راحتی راه بره و کارهای خودش رو انجام بده.
بعد از ناهار کمی استراحت کردم. در واقع یه سریال آمریکایی نسبتا آبکی دیدم که تا حالا ندیده بودم و قصد داشتم با دیدنش خوابم ببره، ولی خوابم نبرد. بعد از این مشغول آمادهسازی طرحهای قدیمی شدم تا مجدد برای گیکتوری بفرستم که وقتی در میانه کار به وبسایت سر زدم متوجه شدم خوشبختانه همهی طرحها رو برای فروش گذاشتند و نیازی به ارسال دوباره نیست. واقعیت اینه که چند روز پیش تو گروه موضوع تأخیر در انتشار طرحها رو مطرح کردم. ظاهرا قراره این مسئله برطرف شه. امیدوارم سر حرفشون بمونند تا همهی طراحها بتونند آثار بیشتری طراحی کنند.
خلاصه که فعلا تقریبا همه چیز بر وفق مراده. و اگه وضعیت مامان خوب شه اوضاع بهتر هم میشه.
آسمون گرفته است و هر لحظه ممکنه بارون بباره. از اون روزهاست که دلم میخواد خونه بمونم و هیچ کاری نکنم و فقط فیلم ببینم... ولی برعکس، کلی کار دارم و باید بیرون برم و احتمالا فرصت تماشای هیچ چی رو ندارم.
چرا نباید میگذاشتند تا بیشتر فیلم بسازه؟ چرا باید مانع میتراشیدند و با بهانههای واهی جلوی کار یک هنرمند رو میگرفتند؟ خیلی خوب، ناصر تقوایی مرد! حالا خیالتون راحت شد؟ به کفتار بودنتون ادامه بدین...
میگن انسان متمدن کسیه که بتونه تنهایی رو تاب بیاره. واقعا حرف عمیقیه. اکثر آدمها تحمل تنها موندن رو ندارند و اگر در طولانی مدت تنها باشند اختلالات روانیشون شدت پیدا میکنه. کمتر کسی رو دیدم که تنها باشه و سلامت روانش آسیب ندیده.
سه هفته از مهر میگذره و هنوز طرحهام رو منتشر نکردند. بهشون پیام دادم و گفتم از ارسال بعضی طرحها دو ماه میگذره ولی جواب ندادند که برخورنده بود. موندم طرحهای جدیدم رو بفرستم یا نه.
اما چقدر زمان داره زود میگذره. هر چقدر سعی میکنم مزه مزهش کنم و خاطرات خوبی بسازم باز زمان از زندگی سبقت میگیره و کار خودش رو میکنه.

یک نمونه دیگه از طرحهام که روز به روز داره پرفروشتر میشه و برای خودم سؤال شده سلیقه مردم دقیقا چطوریه و چه طرحهایی رو بیشتر میپسندند!؟ بین این همه طرحهای جورواجور این کارت استیکر یکی از سادهترین طرحهامه ولی همون طور که گفتم داره محبوب و محبوبتر میشه.
مدتها بود دلم میخواست یه کانال بزنم و توش آهنگهایی که دوست دارم رو منتشر کنم. گاهی هم دلنوشتههام رو. و شاید چیزهای دیگه. ولی بیشتر همون آهنگهای محبوبم هستند... این طوری شد که من و ماه رو ساختم. اسم کانال رو با الهام از کتاب شعری به نام ماه و تنهایی عاشقان انتخاب کردم. تنهایی عاشقان رو تبدیل کردم به «من»، و تنهاییای که انگار پایان نداره...
خواب بدی دیدم. و تقریبا میتونم بگم با تپش قلب از خواب بیدار شدم. ساعت حدود چهار، چهار و نیم صبح بود و دوست داشتم باز بخوابم. ولی فکر کردم رو طرحها کار میکنم و بعد میرم دکتر. چند روزه گوشم گرفته است و صداها رو به زحمت میشنوم. خیلی رو مخه. جالب اینجاس که وقتی دکتر رفتم خانم منشی خودش واسهم نسخه پیچید که برم از داروخانه قطره گوش بگیرم و دو سه روز بعد بیام و دکتر گوشم رو شستشو بده. حالا خودم میدونم گوشم گرفته است و فلان، ولی آخه بدون معاینه دکتر؟ شاید یه درصد علت چیز دیگهای بود یا مشکلی علاوه بر کثیفی داره؟! یادم باشه این مسئله رو شوخی جدی با دکتر مطرح کنم.
بعد از خرید قطره گوش کمی خیابونگردی کردم و کت و شلوارهای جورواجور رو دید زدم. وقتی به باغ فردوس رسیدم تاکسی گرفتم و برگشتم. یه اتفاقی هم اینجا افتاد. متوجه شدم پلیس رانندهی آقایی رو که تو ماشینش سگ داشت رو جریمه کرد! یعنی چی واقعا؟ قسمت بامزهتر ماجرا اینجاست که سگه داشت خودش رو میکشت تا پلیسه رو تکه پاره کنه!! :)) واقعا تماشایی بود.
وقتی خونه اومدم متوجه شدم مامان بدحاله. یه خرده اضطراب داشت. واسه پا و کمرش. چون میگن احتمالا باید جراحی بشه و اگر نشه وضعیتش بدتر و بدتر میشه. واقعا راه رفتن داره براش سخت میشه و گاهی حتی یه قدم هم نمیتونه برداره. بهش گفتم نگران شام امشب نباشه چون میخواست کتلت درست کنه و خیلی براش سخت بود. بعد از صرف ناهار شروع کردم به اولویه درست کردن. حدود دو سه ساعت طول کشید. ولی مثل قبل خوب شد. الان هم مامان دکتره و احتمالا دیروقت برمیگردند.
مسئلهی دیگه این که قصد داشتم همهی طرحها رو با هم بفرستم ولی منصرف شدم. فعلا چهار طرح اسکین رو فرستادم و ازشون خواستم طرحهای قدیمیم رو منتشر کنند. جدی یکی دو ماه گذشته!! ازشون خواستم طرحهای پیکسل تراپی و استیکر کیبورد رو منتشر کنند و بقیه طرحها رو خودم به کورل میبرم و مجدد میفرستم. واقعا دیگه بیشتر از این نمیتونم صبر کنم. اگه طرحهای جدیدم رو میفرستادم دیگه واقعا قر و قاطی میشد و اصلا نمیدونستم کدومها منتشر شدند و کدومها نه. بهتر شد نفرستادم.