آکستر

0177

اون موقع که آووکادو اینقدر زیاد نشده بود و خیلی خارجکی بود، یه بار داشتم می‌رفتم که دیدم یه دختر دستفروش چهار پنج تا آووکادو جلوش گذاشته. حالا اصلا معلوم هم نبود دستفروشه چون فقط همین چهار پنج تا جلوش بود و هیچ میوه دیگه‌ای دور و برش نبود. من هم تو عالم خودم بودم که این میوه‌ها چشمم رو گرفت و ازش پرسیدم: «اینا چی هستند؟» دختره هم با غیض و بی‌حوصلگی گفت: «آووکادو!» من هم واسه اینکه جبران کنم گفتم: «چی؟ می‌خوای بهم کادو بدی؟» و اینجا بود که کم مونده بود دمپایی‌ش رو در بیاره و پرت کنه سمتم :|

نتیجه اخلاقی: وقتی اعصاب ندارید فروشندگی نکنید!

   شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳، 18:52  توسط شبگرد  | 

0176

امروز صبح سر کار رفتم و بعد از اینکه اومدم خونه کمی استراحت کردم. بعد نشستم رو استیکر جدید کار کردم و دقایقی قبل هم راست و ریسش کردم و تمام. از نتیجه راضی‌ام و به نظرم خوب شده. سعی می‌کنم تا آخر مهر سه تا استیکر دیگه طراحی کنم و برای فروش بفرستم. حالا اگه بیشتر هم کار کردم چه بهتر! ولی تا آخر ماه حداقل پنج تا کار خوب و قابل قبول باید تحویل بدم. البته طرح سوم رو هم تو دفترم کشیدم ولی خب، یه کم باید بگذره تا ببینم نظرم عوض می‌شه یا نه. فعلا در حد طرح اولیه است.

این روزها وقتی از خواب بیدار می‌شم یا قبل از خواب فرندز می‌بینم و وقتی چندلر بینگ رو می‌بینم دلم می‌گیره. بعضی از آدم‌ها هیچ وقت نباید بمیرند. جدی من بدون فرندز تا اینجا دوام نمی‌آوردم. قشنگ روان درمانی می‌کنه من رو. امروز صبح هم، قبل از اینکه سر کار برم و یه خرده به کارهای طراحی و شخصی خودم برسم، چند قسمت آخر از فصل پنج رو دیدم. همون قسمت‌هایی که چندلر و جویی تو ماشین بحثشون می‌شه و جویی چندلر رو از ماشین بیرون می‌اندازه تا به پروژه فیلمبرداری برسه. چندلر می‌دونست این پروژه سرانجامی نداره و سر همین قضیه هم بحثشون شده بود، اما وقتی برگشت خونه عذاب وجدان گرفته بود و می‌خواست هر طور شده از دل جویی در بیاره و یه طوری جبران کنه. خیلی خوب می‌دونم اون لحظه چه حسی به چندلر دست داده بود، چون این حس رو بارها تجربه کردم و همیشه هم سعی کردم اگر اشتباهی ازم سر زده (اگر اصلا بشه اسمش رو اشتباه گذاشت) از دل دیگران در بیارم. این وسط چیزی که خرد و خمیر می‌شد و کسی اهمیت نمی‌داد دل من بود. شاید به خاطر همین بوده که روز به روز سرسخت‌تر شدم. و همه چیز رو در سکوت محض کنار گذاشتم. نمی‌دونم.

   شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳، 16:45  توسط شبگرد  | 

0175

برداشتم از شبکه‌های اجتماعی:

۱. بچه‌های بلاگفا >>> متمدن، منزوی و مأیوس

۲. بچه‌های توییتر >>> متوهم، اعتماد به سقف و همه چی دان‌های هیچ چی ندان

۳. بچه‌های اینستاگرام >>> شنگول، الکی خوش و ظاهربین

۴. بچه‌های تلگرام >>> تق تق تق تق تق تق

پ.ن: تق تق اشاره به همستره :)

   جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳، 18:23  توسط شبگرد  | 

0174

بعضی از آدم‌ها تو هر شرایط و وضعیتی می‌تونند کار کنند. مثلا براشون مهم نیست جایی که هستند شلوغ پلوغ یا نامرتبه. ممکنه حتی در جایی باشند که پر رفت و آمده و سر و صدای زیادی هم هست. خیلی راحت تمرکز می‌گیرند و به کارشون می‌رسند. انگار نه انگار که وسط میدون جنگ دارند کار می‌کنند. اما من مطلقا این طوری نیستم. یعنی ذهنم رابطه‌ی مستقیم با مکان داره: اگه نامنظم باشه، ذهنم تمرکزش رو از دست می‌ده و نمی‌تونم به کارهام برسم. برعکس، زمانی که محیط کار و زندگی‌م تمیز و مرتبه با ذهنی باز و روشن به کارهام می‌رسم.

مدت‌ها بود می‌خواستم اتاقم رو مرتب کنم، اما هی امروز و فردا می‌کردم و نمی‌رسیدم. البته قصد گردگیری هم داشتیم و از اونجایی که تابستون به آخر رسید و گردگیری نکردیم، اتاقم هم نامرتب و نامرتب‌تر می‌شد. خلاصه، دیروز و امروز نشستم بخشی از اتاقم رو تمیز کردم و بامزه اینجاست که حین تمیز کردن آثار قدیمی‌م رو پیدا کردم و خاطرات تلخ و شیرین زیادی برام زنده شد. در هر صورت الان از نتیجه کار راضی‌ام و با خیال آسوده نشستم دارم طراحی می‌کنم :)

   جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳، 16:23  توسط شبگرد  | 

0173

دوستان خوبم، مدتیه دوباره کانال تلگرامم رو هر روز به‌روزرسانی می‌کنم. اگه به دنیای نقاشی، تصویرسازی، گرافیک و همین طور فتوشاپ علاقمندید خوشحال می‌شم کانالم رو دنبال کنید. در ضمن قصد دارم هر چند وقت یه بار انیمیشن‌های کوتاه و مطرح رو هم تو کانالم بگذارم. بنابراین اگه از علاقمندان انیمیشن‌های درجه یک هستید هم می‌تونید بهم سر بزنید. بعلاوه، تو این کانال می‌تونید اسکیس‌ها و طراحی‌هام رو ببینید، و در آینده آثاری که به صورت سنتی، یعنی با ابزارهایی مثل آبرنگ، گواش و مداد رنگی و پاستل، کار کردم رو هم قرار می‌دم. امیدوارم جمع کوچیک ما، کسانی که هنر رو دوست دارند، روز به روز بیشتر و بزرگ‌تر شه تا از نظرها و پیشنهادهای شما عزیزان بهره بیشتری ببرم.

   جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳، 12:29  توسط شبگرد  | 

0172

   جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳، 8:41  توسط شبگرد  | 

0171

امروز کشیدن تربچه همه وقتم رو گرفت. فکر کنید! از شش صبح تا الان همین طور دارم باهاش ور می‌رم و بالاخره به اونچه که می‌خواستم نزدیک شدم. البته باز بعد از چند روز باید برم سراغش و یه اصلاحات مختصری انجام بدم اما روی هم رفته کار تموم شد. اینها رو دارم می‌گم چون دلم می‌خواد کسانی که به گرافیست‌ها، طراح‌ها یا تصویرگرها کار سفارش می‌دن بدونند من و همکارانم چقدر باید روی یه طرح ساده وقت بگذاریم تا به نتیجه برسیم. اون وقت یه عده موقع پرداخت حق‌الزحمه هزار و یک جور منت سرمون می‌گذارند و مثلا می‌گن: «حالا چهار تا خط کشیدید دیگه!» یا «مگه چه کار کردید؟ همه این کارها رو می‌تونند انجام بدن!» یا «اینها که وقت آدم رو نمی‌گیره! تو ده دقیقه هم می‌شه کشید!» این افراد نمی‌تونند تصور کنند چقدر با این حرف‌هاشون آدم رو ناراحت می‌کنند و می‌رنجونند.

حتی اگر به نظرتون یه طرحی به سادگی کشیده شده یا ظرف ده دقیقه تموم شد، باید بدونید اون طراح سال‌های زیادی کار کرده و زحمت کشیده و تمرین کرده و تمرین کرده و تمرین کرده تا تونسته سرعت عملش رو بالا ببره و ایده‌های خلاقانه‌ش رو پیاده کنه. بنابراین شاید یه کار رو تو ده دقیقه بکشه، اما پشت این ده دقیقه ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها و سال‌ها تلاش مستمر و زحمت زیاده.

   پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳، 19:14  توسط شبگرد  | 

0170

از صبح زود تا الان نشستم رو طرح استیکر تربچه کار کردم. قبلا اتوودش رو زده بودم ولی بالاخره امروز بردم تو فتوشاپ و سعی کردم به صورت دیجیتالی هم بکشم. نمی‌خوام عجله کنم و شاید بهتر باشه چند روز بگذره و بعدا یه سری اصلاحات نهایی رو انجام بدم چون هر وقت خواستم تند تند کارهام رو پیش ببرم چند روز بعد پشیمون شدم و به خودم گفتم: «عه، چرا حواسم به این قسمت یا اون قسمت نبود!» و به اون رضایتی که باید از کار داشته باشم نمی‌رسم.

این کار رو با قلم نوری کشیدم. خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم. به نظرم بعد از مدت‌ها شروع خوبی بود. قصد دارم چند طرح بعدی رو هم با قلم نوری کار کنم.

   پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳، 10:43  توسط شبگرد  | 

0169

خواب آشفته‌ای دیدم و تقریبا چیزی ازش یادم نمونده. تو خواب و بیداری بودم که سر و صداهایی از پشت بوم شنیدم. نمی‌دونم موشه یا گربه، ولی خیلی سر و صدا می‌کرد. اول فکر کردم از تو حیاط این صداها رو شنیدم و دزدی چیزی هست. گوش‌هام رو تیز کردم و متوجه شدم نه، از پشت بومه. بعد به حیاط رفتم. قطرات لطیف مه روی پوستم می‌نشست که خیلی سر حالم آورد. خنکی ملسی همه جا رو گرفته. به نظرم امسال پاییز زودتر از راه رسید.

   چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۳، 4:29  توسط شبگرد  | 

0168

از لحظه‌ی تولد تا امروز یه روند عادی رو طی نکردم. نمی‌دونم این اتفاق‌هایی که تو زندگی‌م افتاد (و تقریبا نود درصدشون در دایره اختیارات من هم نبود) رو به حساب چی باید بگذارم؟! آیا این اتفاق‌ها با یه نخ نامریی به هم وصل می‌شن و قراره در آینده من رو به نقطه‌ی خاصی برسونند، یا اینها رو صرفا باید تصادف بدونم و هیچ معنی و مفهوم خاصی ندارند و فقط پیش اومدند و تموم؟

از وقتی یادم می‌آد دوست نداشتم به کسی وابسته باشم. همیشه دوست داشتم مستقل تصمیم بگیرم و پای تصمیم‌ها و انتخاب‌هام بایستم. چون معتقد بودم تا انتخاب نکنم و متوجه انتخاب‌های درست یا نادرست زندگی‌م نشم متوجه نمی‌شم مسیر «من» کدوم مسیره. اگر قرار باشه دیگران سکان زندگی‌م رو به دست بگیرند دیگه «من» زندگی نکردم!! بلکه اونها، دیگران، به جای من و در قالب من زندگی کردند. واقعا دیگه خسته شدم از بس این مسائل ساده رو به اطرافیانم توضیح دادم و متأسفانه بعد از این همه تلاش هنوز متوجه منظورم نشدند. یعنی باز باید برای تفهیم این موضوع شخصی وقت بگذارم، یا دیگه رها کنم و بدون هیچ توضیح اضافی کار خودم رو کنم؟ چرا کسی متوجه نیست شرایط زندگی من با شرایط زندگی فلان شخص فرق می‌کنه و قرار نیست هر دو یک هدف ثابت و مشترک داشته باشیم؟

خیلی ناراحت می‌شم وقتی می‌بینم مادرم، عزیزترین فرد زندگی‌م، با اندوه می‌گه بچه فلانی پزشکی قبول شد... مادرم هیچ وقت متوجه نشد بچه‌ش از رشته پزشکی متنفره. بچه‌ش نمی‌تونه تو محیط درمانی دوام بیاره و اصلا برای انجام چنین اموری ساخته نشده. وقتی به گذشته‌م نگاه می‌کنم می‌بینم همیشه دوست داشتم عمرم رو صرف هنر کنم. همیشه دوست داشتم طراحی کنم و بکشم و با رنگ‌ها ور برم. چرا اعضای خانواده‌م این مسئله رو نمی‌تونند بپذیرند؟ نمی‌دونم در آینده چه اتفاقی می‌افته و آیا می‌تونم یک کار بزرگ و با ارزش در حوزه کاری‌م انجام بدم یا نه. اما صادقانه می‌گم دلم می‌خواد کاری کنم که مادرم بهم افتخار کنه.

   سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۳، 20:37  توسط شبگرد  | 

0167

حس می‌کنم این پاییز به غم‌انگیزترین پاییز زندگی‌م تبدیل می‌شه...

   سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۳، 19:58  توسط شبگرد  | 

0166

   سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۳، 6:34  توسط شبگرد  | 

0165

به روزهایی از سال رسیدیم که اگه بخاری رو روشن کنیم بخارپز می‌شیم و اگه روشن نکنیم یخ می‌زنیم. خلاصه که ایشالا داره به همه خوش می‌گذره و از سرماخوردگی خبری نیست! :))

پ.ن: این جور وقتاست که لباس‌های پاییزی می‌چسبه.

   دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۳، 20:32  توسط شبگرد  | 

0164

یه زمانی برای دوستی یا معاشرت با بعضی افراد سر و دست می‌شکوندم و حاضر بودم تن به هر کاری بدم، اما در عوض با اون اشخاص رابطه داشته باشم. سال‌هاست این روحیه رو کنار گذاشتم. دوستی زورکی نیست. معاشرت با کسانی که دوستشون داریم اجباری نیست. نمی‌شه مهر و محبت بین آدم‌ها رو به زور ساخت، باید آروم آروم این دوستی شکل بگیره و در موقعیت‌های مختلف این دو شخص متوجه بشن به درد دوستی با هم می‌خورند یا نه. اون روزها فکر می‌کردم هر چقدر بیشتر از خودم مایه بگذارم اون شخص بیشتر قدر من رو می‌دونه و به دوستی با من افتخار می‌کنه. اشتباه فکر می‌کردم، چون دقیقا همون افراد که براشون وقت و انرژی می‌گذاشتم، یا حتی هزینه می‌کردم، علیه من قدم بر می‌داشتند و پشت سرم مزخرف می‌گفتند و فکر می‌کردند از روی حماقت اون کارها رو می‌کنم.

این روزها تنهام. در واقع دوست صمیمی و نزدیکی ندارم. معاشرت‌هام خلاصه شده با چند نفر در محیط کار و اقوام و اعضای خانواده. اما این تنهایی آزارم نمی‌ده. از وضعیت موجود خوشحال نیستم. ناراحت هم نیستم. فقط گاهی فکر می‌کنم کاش چند دوست خوب داشتم تا با هم در خیابون‌ها قدم بزنیم و راجع به چیزهای مختلف بگیم و بخندیم و بحث کنیم. کاش این افراد فارغ از جنسیت و عقیده و گرایش و حتی سن و سال تو زندگی‌م وجود داشتند، اما نیستند و هر سال که می‌گذره بیشتر متوجه عمق تنهایی‌م می‌شم.

   دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۳، 17:50  توسط شبگرد  | 

0163

   دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۳، 15:42  توسط شبگرد  | 

0162

امروز نشستم کمی طراحی کردم و از یکی از طرح‌ها خوشم اومد و احتمالا روی این هم کار می‌کنم. یه جوجه تیغی بامزه است! فکر کنم واسه تبدیل به استیکر شدن مناسب باشه ^_^ و بعد هم اینکه، ویدیوی جدیدی درست کردم و تو کانالم گذاشتم. تصویرسازی خورشیده. اینقدر با کشیدن خورشید حال می‌کنم که حد نداره. نمی‌دونم چرا. یکی باید روانکاوی کنه منو :)) راستش الان چند روزه سر کار نمی‌رم. اصلا حسش نیست. واسه همین به خودم گفتم حالا که خونه هستم یه خرده به طراحی‌هام برسم و این شد نتیجه امروز. البته شاید تا وقت خواب یه خرده دیگه طرح بزنم، ولی فکر نکنم حس درست کردن ویدیوی جدید رو داشته باشم. همه‌ی سعی‌ام رو می‌کنم. اگه شد، شد و اگر هم نشد، نشد دیگه!


ادامه مطلب
   یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳، 15:26  توسط شبگرد  | 

0161

آقااااا الان داشتم ویدیوهای قدیمی که درست کردم رو نگاه می‌کردم! چقدر سوتی دادم! :))) ایشالا که خیره! :)))

   شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳، 19:59  توسط شبگرد  | 

0160

اونقدر به خودت مطمئن باش که نه تعریف و تمجید دیگران بهت غرور کاذب بده و نه تحقیر و تخریبشون باعث خودکم‌بینی‌ت بشه. به اهدافت فکر کن. به تلاش‌هایی که تا امروز داشتی. نگذار ابراز نظر دیگران روی مسیرت تأثیر منفی بگذاره و تبدیل به مانعی برای نرسیدن‌ها و نشدن‌ها شه.

   شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳، 7:42  توسط شبگرد  | 

0159

   شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳، 5:57  توسط شبگرد  | 

0158

قبل از اینکه دیگران رو متهم کنید مکث کنید، نفس عمیق بکشید، و مراقب باشید تا خودتون اون عیب و ایراد رو نداشته باشید. و اگه اون ایراد رو ندارید اون وقت طرف مقابل رو متهم کنید :))

درس اخلاقی: خطر ضایع شدن، بدین گونه، برطرف می‌گردد!

   جمعه ۲۳ شهریور ۱۴۰۳، 21:12  توسط شبگرد  | 

0157

هیچ آدمی خلافکار مادرزاد نیست! همه‌ی آدم‌ها تو دوران نوزادی و کودکی پاک و معصوم هستند. اتفاق‌هایی که تو زندگی‌شون می‌افته و تأثیرهایی که اطرافیان رو روان بچه‌ها می‌گذارند باعث می‌شه کم‌کم اون معصومیت کمرنگ شه. البته بعضی از آدم‌ها هم تصمیم می‌گیرند از این خلوص و پاکی محافظت کنند، ولی چند درصد از مردم موفق می‌شن؟ ما اغلب کارها و اعمال بد و زشت و نادرست رو می‌بینیم و قضاوت ما بر مبنای همین رفتارهاست، اما هیچ وقت به روند و فرایندی که منجر به بروز چنین اعمالی می‌شه رو در نظر نمی‌گیریم.

   جمعه ۲۳ شهریور ۱۴۰۳، 20:28  توسط شبگرد  | 

0156

بارون من رو جادو می‌کنه. مسخ می‌شم. توش حل می‌شم. غرق می‌شم. جهان فکری و حسی‌م رو می‌سازه. به زندگی‌م جهت می‌ده. گذشته و حال و آینده‌م رو تو مشتش داره و من رو در زمان جاری می‌کنه. اما نه فقط بارون، بلکه هر چی که به این معجزه طبیعت مربوطه با من چنین می‌کنه. آسمون ابری که احتمال بارش رو در خودش داره با من چنین می‌کنه. صبح‌های مه‌آلود با من چنین می‌کنه. شب‌های طوفانی که باد می‌خواد خونه‌ها رو از جا بکنه و هشدار می‌ده بارون سختی تو راهه با من چنین می‌کنه. رعد و برق‌های دلهره‌آوری که همه رو به وحشت می‌اندازه به من آرامش می‌ده. و از همه قشنگ‌تر و زندگی‌بخش‌تر لحظه‌های پس از طلوع، بعد از یک شب بارونیه! لحظه‌هایی که همه جا خیسه و آسمون هنوز ابریه و نرمای قطرات پراکنده رو روی پوستت حس می‌کنی. تو این لحظه‌ها معنویت رو تو خودم می‌بینم. دلم می‌خواد رانندگی کنم و از این خیابون به اون خیابون برسم و به جاده‌ای برسم که من رو به سرزمین بارون می‌بره.

   جمعه ۲۳ شهریور ۱۴۰۳، 19:24  توسط شبگرد  | 

0155

تصمیم‌هایی که تو ده سالگی گرفتیم با تصمیم‌هایی که در دهه‌ی دوم عمرمون می‌گیریم فرق داره. قطعا تصمیم‌ها و انتخاب‌های ما در سی سالگی یا چهل سالگی هم با اونچه که در دهه پنج یا ششم زندگی‌مون می‌گیریم تفاوت داره. اساسا زندگی جز این نیست و به همین دلیله که هیچ آدمی نمی‌تونه ادعا کنه همه‌ی کارهایی که در زندگی‌ش انجام داده درست بوده، چون قطعا وقتی در بیست سالگی به دوران ده سالگی‌ش نگاه می‌کنه ضعف‌هاش رو بهتر می‌بینه و می‌شناسه، یا مگه می‌شه آدم تو شصت سالگی همه‌ی رفتارهایی که در گذشته داشت رو تأیید کنه؟

اگر دیدید شخصی گذشته خودش رو بی‌عیب و نقص می‌دونه تردید نکنید با یه چوب خشک طرف هستید! احتمالا درست و حسابی زندگی نکرده و از زندگی‌ش لذت نبرده، یا اونقدر پر از ایراده که داره لاپوشانی می‌کنه.

   جمعه ۲۳ شهریور ۱۴۰۳، 17:51  توسط شبگرد  | 

0154

دیروز مراسم سالگرد زن‌عموی بابا بود. من رو هم دعوت کرده بودند اما به دلایلی نرفتم. بعد از مراسم عمه فوزی و عمه سوزی اومدند خونه‌مون و با هم چای و شیرینی خوردیم. بعد از مدتی عمه سوزی رفت و هر چقدر اصرار کردیم نموند. ظاهرا پسرش اومده بود و می‌خواستند امروز و فردا برگردند تهران. بعد من رفتم شام رو آماده کنم. یه کم جگر خریده بودیم تا برای شب کباب کنیم. بعد از صرف شام زن عمو اومد و مدتی بعد عمو هم اومد. اما بحثی به وجود اومد که بد نیست تعریف کنم:

وقتی جمعمون جمع شد از هر دری حرف زدیم تا اینکه برادرم هم پیشمون اومد. قبل از هر چیز بگم داداشم یه خرده مشکل اعصاب داره و ترجیح می‌ده بیشتر توی اتاقش باشه تا تو جمع، چون حتی مسائل جزیی هم ممکنه عصبی‌ش کنه و تو خودش بریزه. وقتی اومد رفت کنار مادرم روی زمین نشست و به صورتی نشست که یک پا خم شده روی زمین بود و پای دیگه هم خم شده اما رو به بالا (امیدوارم تونسته باشم وضعیت نشستنش رو به خوبی نشون بدم). بعد صحبت‌های عموم به اونجا کشیده شد که بچه‌های فلان شخص وقتی بچه بودند خیلی مؤدبانه می‌نشستند و کنار مهمونا این طوری و اون طوری (دقیقا به همون صورتی که داداشم نشسته بود) نمی‌نشستند و الان آدم‌های بی‌خودی از آب در اومدند. البته به برادرم اشاره مستقیم نکرد اما اومد عملا نشون داد. من بلافاصله به چهره برادرم نگاه کردم و دیدم ناراحت و معذب شده و راستش نحوه نشستنش هم هیچ ایرادی نداشت و اگر هم ایرادی داشت عموم حق نداشت چنین حرفی رو اونجا بزنه. خیلی ناراحت شدم و در صدد جبران در اومدم. گفتم: «شما مگه از جیک و پیک زندگی مردم خبر دارید؟ شما مگه می‌دونید تو زندگی‌شون بهشون چی گذشت؟ چرا اینقدر راحت دیگران رو قضاوت می‌کنید؟ شاید در دوران کودکی اتفاق‌های بدی براشون افتاد که حالا نمی‌تونند به درستی تصمیم بگیرند و به قول شما تبدیل به آدم‌های بی‌خودی شدند!»

عموم که دید دارم تلافی می‌کنم جواب داد: «به هر حال هر آدمی دارای عقل و شعوره و می‌تونه برای زندگی خودش تصمیم بگیره!» و بعد به صورت غیرمستقیم به وقایع دو ماه پیش اشاره کرد و هفت تیر رو سمت من گرفت.

من هم وقتی دیدم جنگ شروع شده کم نگذاشتم و ادامه دادم: «اصلا با حرفاتون موافق نیستم و ما هم در جایگاهی نیستیم که دیگران رو قضاوت کنیم و مثلا بگیم چرا فلان شخص به هیچ جا تو زندگی‌ش نرسید یا اساسا اگر شخصی به ظاهر موفقه پس یعنی تو زندگی خصوصی‌ش هیچ مشکلی نداره! این حرف‌ها نشان‌دهنده ظاهربینیه! معلومه که همه‌ی مردم ظاهر قضیه رو حفظ می‌کنند و اسرار زندگی‌شون رو جایی جار نمی‌زنند. من آدم‌های زیادی رو می‌شناسم که به ظاهر خوشبخت هستند اما وقتی وارد زندگی‌شون می‌شین بوی تعفن شما رو خفه می‌کنه.» و چند مثال از کسانی که می‌شناختم گفتم و البته اسمی ازشون نبردم چون می‌دونستم شناخته می‌شن. به نظرم حق داشتم و حق عموم بود که جلوش بایستم و بهش اجازه ندم برادرم یا من رو خرد کنه. ضمن اینکه می‌دونه و اطلاع داره شرایط روانی برادرم چطوره و اون وقت با حرف‌ها و ایرادهای بی‌خودش باعث انزوای بیشترش داره می‌شه.

اما این حرف‌هایی که زدم از روی لجبازی هم نبود و واقعا هم چنین اعتقادی دارم و فکر می‌کنم دوران کودکی آدم‌ها یا دوران نوجوانی خیلی تو شکل‌گیری شخصیت کنونی یا آینده ما مؤثره. و جالب اینجاست که خود عموم مردی هست که دو سه بار کاملا ورشکسته شد و اگر پدربزرگم نبود و بهش کمک مالی نمی‌کرد الان آواره کوچه و خیابون بود. خب، دیگه چنین شخصی که نباید از بقیه ایراد بگیره. اگر خود عموی من بلد بود بر شکست‌هاش غلبه کنه، اگر بلد بود بر افسردگی‌ها و بیماری‌های روانی‌ش غلبه کنه، اگر اصلا بلد بود از ناکامی‌هاش درس بگیره که نباید چنین موقعیتی می‌داشت! الان باید وضعیت درخشانی می‌داشت و از هر نظر وضعش عالی می‌بود که نیست!

بعد از اینکه بحث‌هامون فروکش کرد به وضوح متوجه شدم عموم ناراحت شده. وقتی عمو و زن‌عمو رفتند به عمه فوزی گفتم به نظرتون حرف‌های عمو درست بود؟ یعنی آدم تو این سن و سال باید اینقدر ظاهربین باشه؟ و اشاره کردم که احتمالا عمو از حرف‌هام ناراحت شده. عمه گفت نه، این بحث‌ها پیش می‌آد و مسئله‌ای نیست.

   جمعه ۲۳ شهریور ۱۴۰۳، 12:55  توسط شبگرد  | 

0153

   پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، 12:9  توسط شبگرد  | 

0152

بعد از روزها و ماه‌های سختی که پشت سر گذاشتم تو چند روز گذشته، پشت سر هم، چند خبر خوش دریافت کردم که بهم قوت قلب داده تا همین طور پیش برم. خدا کنه این خبرهای خوب ادامه داشته باشه.


ادامه مطلب
   پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، 7:15  توسط شبگرد  | 

0151

دیروز بعد از ظهر تو اتاقم بودم و داشتم به کارهام می‌رسیدم که مامان در زد و گفت عمه سوزی اومده. رفتم جلو و دور هم نشستیم و از هر دری حرف زدیم. عمه سوزی به طور کل آدم عصبی‌ای هست و زیاد حوصله‌ش رو ندارم ولی وقتی سر حاله حرف زدن باهاش می‌چسبه. دیروز هم یه خرده قبراق بود و یه خرده حرف زدیم و خندیدیم. از وقتی دخترش نامزد کرده حالش بهتر شده. یعنی همه این طور می‌گن. ولی خب، به هر حال آدمی نیست که بخوام بیش از حد باهاش معاشرت کنم. نه با خودش و نه با خانواده‌ش. در هر صورت، شب رو اینجا موند و من هم رفتم یه خرده کباب درست کردم. یعنی رفتم تو حیاط و دیدم باز گربه‌ی ما بوی غذا شنفته و دور و برم می‌پلکه. سیخ‌ها رو روی منقل گذاشتم و یه خرده این ور و اون ورشون کردم که دیدم عمه اومد پیشم. تنها مونده بود تو اتاق. مامان تو آشپزخونه بود و داشت سفره می‌گذاشت که دیدم اونم اومد و بهم گفت واسه زن عمو (همون زن عمو بی‌شعوره که به دروازه لگد می‌زنه و می‌آد تو) زنگ بزنیم و اون هم بیاد بد نیست. دو سه بار زنگ زده بود و جواب نداده بود حالا ازم می‌خواست برم واسه عمو زنگ بزنم. حالا جالب اینجاست که کباب هم زیاد نبود. البته یه خرده خورش هم بود ولی خب، تا کباب هست کی می‌ره سراغ غذاهای دیگه، و حالا که کمه و مادرم دوست داره مهمون دعوت کنه باید چی کار کنم؟ هیچ چی دیگه، رفتم زنگ زدم. هم به عمو و هم به زن‌عمو. هیچ کدوم جواب ندادند. مامان هم تو این مدت یه خرده فکر کرد و دید همون بهتر که جواب ندادند و دعوت کردنشون برای شام از همون اول خوب نبود.

بعد برگشتم سر کباب‌ها. تو این مدت عمه سر وقتشون رفته بود. من رو که دید جاش رو به من داد. چند دقیقه بعد کباب‌ها آماده شدند و رفتیم بالا. این وسط هم یه خرده راجع به سگ و گربه‌های خیابانی و خونگی حرف زدیم. یه چند کدوی همدانی (یا تهرانی؟) هم کنارمون بود و عمه خواست یکی رو بلند کنه که نتونست. از بس بزرگ و سنگین بود. بهم گفت چطوری آوردمش؟ گفتم به سختی! :)) قضیه این کدوها هم بامزه است. پارسال خواهرم اینا از تهران برمی‌گشتند و سر راه دیدند کدوهایی دارند می‌فروشند که تا حالا ندیده بودند. خیلی قرمز و خوشگل. از اون مدل کدوهایی که تو آمریکا واسه شب‌های هالووین استفاده می‌کنند. ما بهش می‌گیم کدو تهرانی ولی مثل اینکه از همدان می‌آرن. ولی باز به نظرم این کدوها اصالت ایرانی ندارند. مطمئن نیستم ولی چون تو فیلم‌ها دیدم دارم می‌گم. بعد از اینکه اون کدو رو نصف کردیم دیدیم اصلا به درد نمی‌خوره و خراب شده. مادرم تخمش رو گرفت و گفت سال دیگه تو باغمون می‌کاریم تا ببینیم چی از آب در می‌آد. سال دیگه یعنی همین امسال رسید و کدوهای زیادی هم از این کدوی تهرانی-همدانی-آمریکایی برداشت کردیم. یعنی یکی‌ش اونقدر بزرگ شد که فکر کنم به تنهایی بیست کیلو هست. جالب اینجاست که مادرم اصلا طعمش رو قبول نداره. ولی عمه سوزی معتقده واسه آش بد نیست. در هر صورت ما موندیم و یه عالمه کدویی که نمی‌دونیم چی کار کنیم و دور و بری‌هامون هم نمی‌خوان. یعنی این نوع کدو رو دوست ندارند و ترجیح می‌دن همون کدوهای محلی رو استفاده کنند که طعم بهتری داره و واسه آش و سوپ خیلی خوب می‌شه.

بعد از خوردن کباب هدا اومد. یه کم دیگه که گذشت زن عمو هم اومد و طبق معمول در رو هل داد و اومد و محض دل خوشی ما زنگ در رو هم زد ولی قبل از اینکه در رو باز کنیم خودش وارد شده بود :| وقتی جمع خانم‌ها جمع شد رفتم تو اتاقم ولی دیگه حس کار کردن نبود. هم شکمم پر بود و هم خوابم می‌اومد. چراغ رو خاموش کردم و رو تخت دراز کشیدم و لپ‌تاپ رو هم کنارم گذاشتم و مشغول تماشای فرندز شدم. تا حالا فکر کنم صد دفعه این سریال رو دیدم. اخیرا هم چون حالم خوب نبود چند قسمتش رو به صورت پراکنده دیدم ولی دیدم نه انگار می‌چسبه یه بار دیگه از اول تا آخرش رو ببینم، واسه همین دوباره شروع کردم به دیدن. ولی نه به طور منظم. یعنی رفتم فصل هفت رو دیدم. بعد برگشتم فصل چهار. این مدلی خلاصه. و نکته اخلاقی اینجاست که موقع تماشا خوابم برد. خیلی خیلی بد عادت شدم. الان چند ماهه که موقع خواب حتما باید لپ‌تاپم روشن باشه و فیلم یا سریال ببینم. یعنی بدترین شکل خوابیدن! هر کاری می‌کنم نیم ساعت قبل از خواب سراغ موبایل یا لپ‌تاپم نرم نمی‌شه. باید سعی کنم این عادت رو تغییر بدم. یهو نصف شبی با صدای بلند خنده عمه از خواب بیدار شدم. فکر کنید! هم در اتاقم بسته بود و هم یه در دیگه! ولی صدای خنده ایشون از دو در گذشت و منی که هفت شهر عشق رو خواب می‌دیدم بیدار کرد.

صبح (یعنی امروز صبح) زودتر از همه بیدار شدم و به یه سری کارها رسیدم و صبحونه رو آماده کردم و خوردم و رفتم سر کار. یه خرده کار کردم و زود برگشتم. سر راه پسرعمو جواد رو دیدم. نمی‌دونم چرا این طوریه. انگار به زور می‌خواد با آدم حرف بزنه یا سلام کنه. اصلا حوصله این جور آدم‌ها رو ندارم. یه خرده خونگرم‌تر باشید! چرا فک و فامیلای ما این طورین؟ الله اعلم! البته در اصل ایشون پسرعموی پدرم هستند.

وقتی به خونه برگشتم دیدم مامان به زحمت داره به کارها می‌رسه و دست تنهاست. عمه هم رفته بود. با وجود اینکه خسته بودم و می‌خواستم یه خرده استراحت کنم و برم صورتم رو اصلاح کنم، رفتم سر وقت امور خونه. یه خروار ظرف از دیروز مونده بود. جارو هم باید کشیده می‌شد. خواهرهای من هم درگیرتر از من! مامان هم که وضع کمر و پاهاش روز به روز بدتر از دیروز داره می‌شه. چاره‌ای نبود که خودم انجام بدم. بعد از اینکه همه‌ی این کارها رو کردم رفتم خرید. به محض اینکه برگشتم مامان گفت کاش کره محلی می‌خریدم. و وقتی می‌گه کاش یعنی حالا چی می‌شه یه بار دیگه برم و بخرم. خواستم بگم خب، چرا بهم زنگ نزدی! چیزی نگفتم ولی موبایلم هم همراهم نبود! و این حرفم جنبه غر بی‌خودی داشت :)) خلاصه، واسه فروشنده زنگ زدیم و قرار شد فردا صبح برم. جدی دیگه حوصله بیرون رفتن دو یا سه باره رو نداشتم.

بعد از صرف ناهار سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد. یه چند قسمت دیگه از فرندز رو تماشا کردم و حین تماشا کمی اسکیس زدم. از بین طرح‌ها یکی دو تاش نظرم رو جلب کرد. حالا یه چند روز بگذره تا ببینم چی می‌شه و جا داره بیشتر روشون کار کنم یا نه. ولی به نظرم یکی‌ش خوب شه. همونی که تربچه است!

همون طور که مشغول طراحی و تماشا بودم مامان در زد و گفت داره با بچه‌ها می‌ره بیرون. می‌خواست واسه برنج سطل بخره. تا الان که برنگشتند. نمی‌دونم شاید هم برگشتند و من بی‌خبرم، چون تو اتاقم موندم و بیرون نیومدم.

پ.ن: می‌خوام تو پاییز هر ماه چهار پنج طرح استیکر بزنم. ببینم فروش این استیکرها به چه صورته. اگه راضی بودم تو زمستون دو برابرش می‌کنم. و باز اگه فروش خوب بود تو بهار سه برابر می‌کنم. چیزی که زیاد دارم طرحه! البته قبل از هر چیز باید ببینم فروش چه طوریاس!!!

   چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، 19:16  توسط شبگرد  | 

0150

تو این صفحه می‌تونید استیکرهایی که طراحی کردم رو ببینید و اگه دوست داشتید تهیه کنید. با خرید این استیکرها به من کمک می‌کنید تا از پس هزینه‌های زندگی بر بیام و بتونم به فعالیت هنری ادامه بدم. در حال حاضر چند کار برای فروش موجوده و در صورتی که از همکاری با این دوستان رضایت داشته باشم آثار بیشتری رو برای فروش قرار می‌دم.

   چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، 5:20  توسط شبگرد  | 

0149

یادم باشه آداب شکرگزاری رو هر روز به جا بیارم.

   دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳، 21:29  توسط شبگرد  | 

0148

   دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳، 19:45  توسط شبگرد  | 

مطالب قدیمی‌تر