0168
از لحظهی تولد تا امروز یه روند عادی رو طی نکردم. نمیدونم این اتفاقهایی که تو زندگیم افتاد (و تقریبا نود درصدشون در دایره اختیارات من هم نبود) رو به حساب چی باید بگذارم؟! آیا این اتفاقها با یه نخ نامریی به هم وصل میشن و قراره در آینده من رو به نقطهی خاصی برسونند، یا اینها رو صرفا باید تصادف بدونم و هیچ معنی و مفهوم خاصی ندارند و فقط پیش اومدند و تموم؟
از وقتی یادم میآد دوست نداشتم به کسی وابسته باشم. همیشه دوست داشتم مستقل تصمیم بگیرم و پای تصمیمها و انتخابهام بایستم. چون معتقد بودم تا انتخاب نکنم و متوجه انتخابهای درست یا نادرست زندگیم نشم متوجه نمیشم مسیر «من» کدوم مسیره. اگر قرار باشه دیگران سکان زندگیم رو به دست بگیرند دیگه «من» زندگی نکردم!! بلکه اونها، دیگران، به جای من و در قالب من زندگی کردند. واقعا دیگه خسته شدم از بس این مسائل ساده رو به اطرافیانم توضیح دادم و متأسفانه بعد از این همه تلاش هنوز متوجه منظورم نشدند. یعنی باز باید برای تفهیم این موضوع شخصی وقت بگذارم، یا دیگه رها کنم و بدون هیچ توضیح اضافی کار خودم رو کنم؟ چرا کسی متوجه نیست شرایط زندگی من با شرایط زندگی فلان شخص فرق میکنه و قرار نیست هر دو یک هدف ثابت و مشترک داشته باشیم؟
خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم مادرم، عزیزترین فرد زندگیم، با اندوه میگه بچه فلانی پزشکی قبول شد... مادرم هیچ وقت متوجه نشد بچهش از رشته پزشکی متنفره. بچهش نمیتونه تو محیط درمانی دوام بیاره و اصلا برای انجام چنین اموری ساخته نشده. وقتی به گذشتهم نگاه میکنم میبینم همیشه دوست داشتم عمرم رو صرف هنر کنم. همیشه دوست داشتم طراحی کنم و بکشم و با رنگها ور برم. چرا اعضای خانوادهم این مسئله رو نمیتونند بپذیرند؟ نمیدونم در آینده چه اتفاقی میافته و آیا میتونم یک کار بزرگ و با ارزش در حوزه کاریم انجام بدم یا نه. اما صادقانه میگم دلم میخواد کاری کنم که مادرم بهم افتخار کنه.