0112
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من
اصلا به ابزار ایرانی اعتمادی نیست. تو پیکوفایل حساب کاربری ساخته بودم تا خیر سرم فایلهایی که آپلود میکنم نیست و نابود نشن و بعدا ازشون استفاده کنم. هنوز یه ماه هم نشده که اصلا صفحه رو برام بالا نمیآره و ارور میده. از این به بعد حتی برای آپلود فایلهام هم از وبسایتهای خارجی استفاده میکنم، مگر اینکه کارم خیلی واجب و مهم نباشه.
پ.ن: ۱ شهریوره و به نظر میرسه بعد از یه ماه مشکل برطرف شد.
جا داره رفتار آدم عقدهای و نفهم مثل ایمان رو اینجا تشریح کنم. امروز صبح زود رفتم سر کار. همه جا خلوت بود و برای بار دوم دیدم یه ماشین جلوی محل کارم پارک شده. دلم لرزید. فکر کردم نکنه همون دزده باشه که دفعه قبل هم دیده بودم. وقتی نزدیک شدم از ماشین عکس گرفتم. یعنی در واقع از پلاکش. بعد وارد شدم و دیدم یارو دزد نیست و آشناست. فقط مسئله اینه که به جای اینکه از من اجازه بگیره رفته بود به عموم گفته بود. آخه مرد حسابی محل کار من چه ربطی به عموم داره؟! خب، اونجا هم زمینش وسیعه و من وقتی دیدم یارو آشناست مشغول خوش و بش و احوالپرسی بودم که صدای زیری شنیدم. خیلی دور بود و متوجه نشدم کسی داره صدام میکنه. بعد وقتی این آقا داشت میرفت متوجه شدم ایمان یه خرده دورتر مشغول کاره. از دور صداش کردم. با صدای بلند و رسا. فاصله دور بود ولی اونقدر دور نبود که نشنوه. خیلی واضح به روی خودش نیاورد. با تعجب دوباره و سه باره صداش کردم و با ناز من رو نگاه کرد و زبون باز کرد. تازه، اونجا دو زاریم افتاد که اون صدایی که از دور شنیده بودم ایمان بود و احتمالا می خواست بدونه مسئلهای پیش اومده یا نه. منم واقعا نشنیده بودم و قصدم این نبود که آدم حسابش نکنم و نخوام جواب بدم. ضمن این که فاصله من خیلی دور بود. بعد این پیش خودش فکر کرد من از عمد جواب ندادم و حالا که صداش میکردم میخواست تلافی کنه و جواب نده! همین قدر عقدهای! یعنی یه لحظه پیش خودش فکر نکرد شاید من نشنیدم یا شاید اتفاقی افتاد که نتونستم جواب بدم. جدی حالم از این جور آدما به هم میخوره.
یارو زندگی خودش رو میخواد جمع کنه بلد نیست، بعد میآد واسه این و اون سخنرانی میکنه چی کار کنند و چی کار نکنند!! نمیدونم چرا بعضیا نمیخوان بفهمند به جای سرک کشیدن تو زندگی این و اون بهتره به زندگی خودشون بچسبند تا باد نبردش!؟
همون موقع که جنیفر لوپز نامزدیاش رو با اون ورزشکاری که اسمش رو نمیدونم به هم زد و رفت سراغ بن افلک به خودم گفتم داره اشتباه میکنه. اما جنیفر خانم به حرف دل من گوش نکرد و عکسها و ویدیوهای عاشقانهش با عشق بیست سال پیشش همه جا رو گرفت. یعنی امکان نداشت یه روز وبگردی کنم و خبری از این دو نفر نخونم. قسمت بامزه ماجرا اونجاست که جنیفر لوپز یه مستند راجع به رابطهی عاشقانهش با بن افلک و رسیدن به عشق واقعی و این جور چیزها ساخت. الان یادم نمیآد مستند بود یا چی! ولی مضمونش این بود. حالا نکته اخلاقی داستان چیه؟ به زودی این دو نفر از هم جدا میشن! و باز این دو کبوتر عاشق قراره از هم جدا شن. اما کسی چه میدونه، شاید بیست سال بعد دوباره به هم رسیدند. آخه با این تیپ و قیافه جنیفر تو ۵۳ سالگی که داره روز به روز جوانتر میشه بعید نیست! ![]()
ولی جدی راز جوانی جنیفر لوپز چیه؟ چی میخوره؟ چی کار میکنه اینقدر خوب مونده؟ :|
اگر اهل تصویرسازی و فتوشاپ هستید لطفا از کانالم حمایت کنید یا برای دوستانی که علاقمندند لینک کانال رو بفرستید. تا حالا ۷۳ ویدیوی آموزشی آپلود کردم و سعی کردم دستورها و ابزارهای فتوشاپ رو موقع طراحی آموزش بدم تا آموزشها خشک نباشه. این آموزشها برای عزیزانی که هیچ چی بلد نیستند یا حتی در دورهی متوسط هستند میتونه مفید باشه. اگر پیشنهاد و نظری دارید خوشحال میشم مطرح کنید. برای بهتر کردن کیفیت کارهام حتما در نظر میگیرم. در ضمن برای دیدن کارهام تو وبلاگ میتونید به دستهبندی طراحی مراجعه کنید :)
کمکم تابستون داره کلافهم میکنه. دلم برای خنکی اوایل پاییز و سرمای زمستون تنگ شده. دلم برای روزهایی که تا به خودت میآی به سر میرسه و تو شبهای طولانی و سرد کتاب میخوندم تنگ شده. واقعیت اینه که نه اهل گرما هستم و نه سرما. یعنی همهی روزهای سال رو دوست دارم. با همهی اینها تابستون کمکم داره کلافه و خستهم میکنه.
راستی، اون شرکتی که قرار بود کارهام رو روی وبسایتشون بگذارند هنوز کارهام رو نگذاشته. هفته پیش با پشتیبانی تماس گرفتم و گفت پیگیری میکنه. بعد امروز دوباره پیام دادم تا پیگیری رو پیگیری کنم. یعنی اوضاعیه! مثلا قصد داشتم با یه گروه حرفهای کار کنم تا دردسرهای شلختگی رو نداشته باشم اما انگار اوضاع اینها هم چندان روبهراه نیست و فقط دارند ادای حرفهایها رو در میآرن. منتظر میمونم ببینم این بار چی جواب میدن، اگه جواب درست و حسابی نگرفتم بهشون میگم از نظر من قرارداد فسخ شده است و کارهام رو میخوام جاهای دیگه قرار بدم و تعهد بیتعهد!
در توصیف خوش شانس بودنم همین قدر باید بگم که به محض ورودم به دنیای ارز دیجیتال ارزش رمز ارزها به شدت سقوط کرد. چرا؟ چون تو ایالات متحده نگرانیهایی بابت رشد بیکاری و افزایش گرایش مردم به معاملات رمز ارز به وجود اومد و ترکشهاش به ما هم رسید. یعنی اگه وارد دریا هم بشم دریا خشک میشه. همین قدر خوش شانسم!!
خبر تکمیلی: در روزهای اخیر، بازار ارزهای دیجیتال شاهد یکی از بدترین سقوطهای خود در تاریخ اخیر بود. بیتکوین از ۶۶,۰۰۰ دلار به زیر ۵۰,۰۰۰ دلار سقوط کرد و در حال حاضر در محدوده ۵۳,۰۰۰ دلار معامله میشود. این کاهش ۱۲ درصدی در یک روز و ۲۴ درصدی در یک هفته را نشان میدهد. ارزش بازار بیت کوین به ۱.۰۵ تریلیون دلار کاهش یافته است. وضعیت آلت کوینها حتی بدتر است، با اتریوم که ۲۰ درصد سقوط کرده و اکنون در محدوده ۲,۳۰۰ دلار قرار دارد. سایر ارزها مانند بایننس کوین، سولانا، ریپل و دوج کوین نیز کاهش دو رقمی را تجربه کردهاند. در مجموع، ۵۰۰ میلیارد دلار از ارزش کل بازار ارزهای دیجیتال از روز جمعه تاکنون از بین رفته است و ارزش کل بازار برای اولین بار در ۶ ماه گذشته به زیر ۲ تریلیون دلار رسیده است.
تو این دوره و زمونه کسی هم اسم بچهش رو شهباز میگذاره؟ بعضی از اسمها دیگه قدیمی شدند یا شاید من خیلی کم به گوشم میخوره (؟)
از قدیم گفتن گر صبر کنی ز غوره شربت سازی! یه جاهایی هم گفتن حلوا سازی. به هر حال یه چیز شیرین و خوش طعم سازی. فقط صبور باش، لعنتی!
این روزها بیشتر از هر وقت دیگهای به مهاجرت فکر میکنم. نمیدونم در آینده چه اتفاقایی ممکنه برام بیافته، اما به خلوت و تنهایی احتیاج دارم. دلم میخواد یه مدت نسبتا طولانی کسی دور و برم نباشه و من هم سراغ کسی رو نگیرم. چیزهای زیادی درونم میگذره که هیچ کس نمیتونه درک کنه. بارها سعی کردم به شکلهای مختلف بیرون بریزم و با اطرافیانم مطرح کنم اما بیهوده بود. به نتیجه نرسیدم. این عدم درک، این حس فاصلهای که بین خودم و آدمها حس میکنم من رو به سکوت بیشتر و البته کار بیشتر سوق میده. این طوری به هیچ چیز فکر نمیکنم و در عین حال افکارم رو بهتر و روشنتر بیان میکنم. به نظرم مهاجرت میتونه ظرفیتهای فکری و حسیم رو به درستترین شکل ممکن بیرون بریزه. چون تمام ویژگیهایی که مطرح کردم رو تو خودش داره. فقط فرق بزرگی که مهاجرت با زندگی منزویانه در ایران داره اینه که به کشوری میرم که نظم بیشتری نسبت به اینجا داره و میدونی تحریم و هزار و یک مکافات روزانه نداری. همین که میدونی مجبور نیستی برای استفاده از چهار تا وبسایت آویزون فیلترشکن شی خودش خیلیه. یا بدون سانسور بتونی خودت رو مطرح کنی. از این همه قایم باشک بازیای که به ما تحمیل کردند خستهام. خیلی خستهام.
هر روز که میگذره بیشتر به ارزش کار پی میبرم. کار هویت منه. انجام دادن کاری که از عمق وجود دوست دارم (نه کارهای زورکی و از روی اجبار) باعث میشه بهتر و بیشتر خودم رو بشناسم و قدمهای مثبتتری تو زندگیم بردارم. از این به بعد سعی میکنم روی کارهام بیشتر از قبل متمرکز شم و نمیخوام فرصتها رو به راحتی از دست بدم.
هر کی میگه غلط املایی مهم نیست حرف مفت داره میزنه. الان دارم فیلم قصر شیرین رو تماشا میکنم. تو دقیقه ۲۷:۲۹ همون جا که حامد بهداد و خانمش تو ماشین دارند با هم به ترکی بگو مگو میکنند، بهداد میگه: «اگه میخوای مغزمو بخوری بزارمت ترمینال.» و این رو دقیقا به همین صورت زیرنویس کرده بودند. یعنی تو یه فیلم سینمایی از یه فیلمساز به اصطلاح معتبر فرق بذارم و بزارم رو نمیدونند. اگه اشتباه نکنم یه غلط املایی دیگه هم به چشمم خورده بود. شایان ذکره فعل بذارم ریشه در گذاشتن داره و با فعل گزاشتن فرق میکنه.
چند روز پیش دو سه قسمت از کارتون فوتبالیستها رو دانلود کردم تا بعدتر بنشینم و یه تجدید خاطرهای کنم. امروز بالاخره فرصت کردم و دو قسمت اول رو دیدم. یعنی همهش جلو میزدم و میدیدم. جدی اعصابم نمیکشید. نمیدونم دارم روز به روز بیاعصابتر میشم یا قضیه چیز دیگه است. چطور اون موقعها مینشستیم این کارتونها رو تماشا میکردیم و هفته به هفته منتظر میموندیم. جالب اینجاست که اگه یه هفته تماشا نمیکردیم و به هر دلیل خونه نبودیم یا برق میرفت چنان حسرت به دلمون میموند که نگو و نپرس. اما حالا که با چند کلیک میشه برنامههای ماقبل تاریخ رو هم دانلود کرد ترجیح میدم چیزی نبینم. میدونم ممکنه یکی بگه این برنامهها برای بچههاست و فلان بهمان. با همه اینا باید قبول کنیم بعضی از برنامهها همچنان تماشایی هستند و گرد گذر زمان روشون نمیشینه و تو اوقات فراغت دیدنشون بد نیست.
برام سؤال شده چرا پدر و مادرم هیچ وقت جلو ما بچهها همدیگه رو نبوسیدند؟ فکر میکردند پررو میشیم؟ یا خجالت میکشیدند؟
میخوام چیزی بگم که میدونم از همین الان کتکه رو خوردم: هیچ وقت نتونستم با بازیهای پرویز پرستویی حال کنم.
دلم واسه اون دورهمیهای قدیمی تنگ شد که شبا واسه هم ماجراهای ترسناک و واقعی تعریف میکردیم و یه عالمه میترسیدیم و کلی قسم میخوردیم که الا و بلا راسته و از فلانی شنیدم یا با چشمهای خودم دیدم. میچسبید. دلمون نمیخواست بریم بخوابیم و تا میاومدیم به خودمون بیایم میدیدیم چیزی به طلوع خورشید نمونده. حتی ممکن بود پدر مادرامون بیان و بهمون بپرن که: «چه خبرتونه؟ برین بخوابین دیگه!» ولی باز دوست داشتیم حرف بزنیم و بگیم و بگیم تا اینکه دیگه چشمامون خسته میشد و همون جا ولو میشدیم و دراز میکشیدیم. با یه عالمه خوراکی که دور و برمون بود و اینجا و اونجا بریز و بپاش به راه انداخته بودیم. دلم واسه کنار هم بودن و بیدغدغه بودن تنگ شده. دلم برای اون صمیمیت تنگ شده. صمیمیتی که شاید دیگه هیچ وقت پیداش نکنم چون هر چی بود همون روزهای خوش کودکی بود که دیگه هرگز برنمیگرده.
به سادگی میگیم بخشیدیم ولی دلهامون همچنان پر از نفرت و کینه است و در عمل نمیبخشیم. بین بخشش واقعی و ظاهری زمین تا آسمون فرقه.