آکستر

0085

دلم واسه اون دورهمی‌های قدیمی تنگ شد که شبا واسه هم ماجراهای ترسناک و واقعی تعریف می‌کردیم و یه عالمه می‌ترسیدیم و کلی قسم می‌خوردیم که الا و بلا راسته و از فلانی شنیدم یا با چشم‌های خودم دیدم. می‌چسبید. دلمون نمی‌خواست بریم بخوابیم و تا می‌اومدیم به خودمون بیایم می‌دیدیم چیزی به طلوع خورشید نمونده. حتی ممکن بود پدر مادرامون بیان و بهمون بپرن که: «چه خبرتونه؟ برین بخوابین دیگه!» ولی باز دوست داشتیم حرف بزنیم و بگیم و بگیم تا اینکه دیگه چشمامون خسته می‌شد و همون جا ولو می‌شدیم و دراز می‌کشیدیم. با یه عالمه خوراکی که دور و برمون بود و اینجا و اونجا بریز و بپاش به راه انداخته بودیم. دلم واسه کنار هم بودن و بی‌دغدغه بودن تنگ شده. دلم برای اون صمیمیت تنگ شده. صمیمیتی که شاید دیگه هیچ وقت پیداش نکنم چون هر چی بود همون روزهای خوش کودکی بود که دیگه هرگز برنمی‌گرده.

   یکشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۳، 17:10  توسط شبگرد  |