0354
از آدمایی که با تمسخر دیگران میخوان محیط رو شاد کنند حالم به هم میخوره.
باید برای ابتداییترین حقوقمون بجنگیم! نه، ببخشید! گدایی کنیم! الان حدود سه ماه از وعده رفع فیلترینگ میگذره و فقط واتساپ و گوگلپلی رفع فیلتر شدند. چرا نباید بتونیم به راحتی وارد اینستاگرام یا بقیه پلتفورمها شیم؟ وقتی منی که تعداد دنبالکنندههای زیادی ندارم و با همین انگشتشمار دنبالکننده میتونم مشتری جذب کنم، شما به کسب و کارهای کوچیک و بزرگ نگاه کنید و ببینید چقدر فیلترینگ براشون آزاردهنده است. البته که این رفع فیلترینگ نباید فقط محدود یه یکی دو اپلیکیشن و وبسایت شه. چه بسیار وبسایتهای علمی و پژوهشی که به خاطر همین فیلترینگ از دسترسمون خارج شدند و هر بار باید پول برای خرید فیلترشکنی بدیم که معلوم نیست درست کار میکنه یا نه.
لطفا در کارزار رفع فیلترینگ شرکت کنید. شاید که صدامون رساتر و بهتر به گوششون رسید.
دیروز بعد از ظهر هشت طرحی که اسمش رو گذاشتم اهالی مایای مدرن یا مردم دارغوز آباد رو برای گیکتوری فرستادم. قبلتر هم چهار طرحِ استیکر و چهار طرحِ پین فرستاده بودم، پس در حال حاضر شونزده طرح از من در گیکتوری هست که هنوز منتشر نشدند یا در دست بررسی هستند. سعی میکنم تا نوروز ده دوازده طرح دیگه بکشم و بفرستم.
امروز مراسم عقد سیناست و اصلا معلوم نیست وضعیت رفتنمون چطوریه. اصلا حس و حال رفتن ندارم. به خصوص با این آسمون ابری و بارونی که داره آروم آروم میباره ترجیح میدم تو خونه بمونم و طراحی کنم. ولی به خاطر عمو میخوام برم، نه سینا.
بالاخره بعد از مدتها داره بارون میباره و هوا یه نرمک سردتر شده. راستش یک ماه گذشته اصلا شبیه روزهای زمستونی نبود و بیشتر به بهار میمونست. فقط یکی دو هفته به خاطر برفی که در آذر ماه بارید هوا سرد بود. همهی اینها نشون دهنده اینه که تغییرات آب و هوایی و فصلها رو باید جدی بگیریم، چون اینها به معنی آسیب به گیاهان و محصولات کشاورزیه. بارش کم بارون یعنی تابستون سختی در پیشه. و جالب اینجاست که با همهی این حرفها مردم اسراف میکنند و به راحتی مواد غذایی رو دور میاندازند یا در مصرف انرژی زیادهروی میکنند. و خیلی راحت شونه بالا میاندازند و میگن: «پولش رو میدم!»
واقعا فرهنگ مزخرفی جا افتاده.
تماشای گفتگو با فاطمه معتمدآریا دلچسب بود. امیدوارم شرایط بازگشت ایشون به ایران هر چه زودتر فراهم شه و کارهای بیشتری ازشون ببینیم.
بعد از یه هفته بالاخره تونستم وارد صفحه اینستاگرامم بشم و متوجه شدم همون روز که آخرین پستم رو گذاشتم یکی بهم پیام داده بود و میخواست سفارش بده. هیچ چی دیگه بهش گفتم تازه پیامش رو دیدم و اگه کار رو به کسی نسپرده حاضرم براش انجام بدم. و بعد طرح همستر رو پست کردم.
همه حرف از تغییر و تحول در زندگی میزنند ولی نمیخوان برای رسیدن به این تغییر تلاش کنند یا قدمی بردارند. انگار تغییر یه چیز، یه وسیله است که از طرف یه آدم دیگه قراره بهمون هدیه داده شه. وقتی از بعضی شرایط یا وضعیت در زندگیمون ناراضی هستیم و اون آرامشی که باید داشته باشیم رو نداریم یعنی باید تغییراتی رو تو زندگیمون به وجود بیاریم. این تغییرات تبدیل به هدف میشن. فرضا من وضعیت کاری خوبی ندارم و با همکارانم رابطه مناسبی ندارم. هدفم میتونه این باشه که روابطم رو بهبود ببخشم، یا کارم رو عوض کنم تا در مسیری قرار بگیرم که دیگه شاهد این تنشها نباشم. یا مثلا ممکنه از نظر رفتار یا گفتار درست عمل نکنم. ممکنه دروغ زیاد بگم و این دروغها روابطم رو تحت تأثیر قرار بده. باید این وضعیت رو درک کنم و سعی کنم بیشتر با خودم و اطرافیانم صادق باشم. به هر حال هر شخص کم و کاستیهایی در زندگیش داره و منظورم اینه که نسبت به موقعیت خودش باید هوشیار باشه تا بتونه تحولات مثبتی در زندگیش به وجود بیاره، در غیر این صورت، تو یک مسیر خنثی و راکد قرار میگیره و مثل آب که بدون حرکت میگنده دچار پوسیدگی درونی میشه.
یه عالمه کار دارم ولی توان و حوصلهی هیج چی رو ندارم. تو این چند روز فقط فیلم دیدم و خوابیدم. فکر کنم تا آخر هفته وضعم همین باشه. هر چقدر زور میزنم بیفایده است. احتیاج به استراحت مطلق دارم.
سال گذشته در کارزار جلوگیری از تخریب پارک قیطریه شرکت کرده بودم. حدود ۱۶۰ هزار نفر امضا کردند و خوشبختانه امروز متوجه شدم این کارزار نتیجه داد. خوشحالم که به سهم خودم در این قدم مثبت حضور داشتم.
پ.ن: لطفا در کارزار درخواست تجدیدنظر در حکم قصاص محیطبان کرمانی شرکت کنید. این شخص در حال مبارزه با افرادی بود که به صورت غیرقانونی جانوران حفاظتشده رو شکار میکردند و به خود محیطبان هم داشتند آسیب میرسوندند.
تلویزیون روشن بود و معین سرش تو موبایلش بود. من هم با لپتاپم مشغول بودم. صدای تلویزیون اذیت میکرد بهش گفتم: «اگه نمیبینی قطعش کن.» گفت: «دارم میبینم.» گفتم: «تو که سرت تو گوشیه و اصلا حواست نیست.» گفت: «دارم میشنوم.» گفتم: «باشه پس، روشن باشه.» تو لحنم هیچ چیز خاصی نبود. خیلی خیلی معمولی این حرفها رو زدم ولی بهش برخورد و قهر کرد و با لحن تندی بهم گفت: «چی میخوای ازم، الان از اتاق برم راحت میشی؟» و رفت تو اتاقش.
رفتار از این بچگانهتر هم میتونه وجود داشته باشه؟
از پینتوری هم خوشم اومد. بهشون پیام دادم امکان داره بعضی از طرحهایی که قبلا فرستادم به صورت پین در بیارن یا نه. فعلا باید منتظر جوابشون بمونم.
پ.ن: ازم پرسیدم کدومها مد نظرم هستند. من هم قارچ خندان، اژدهای خیلی ترسناک، هاپو و هندونه رو انتخاب کردم. قراره بررسی کنند براشون سود داره یا نه. یه مدت طول میکشه تا جواب قطعی رو بدن.
یکی از کارهایی که دوست دارم به زودی انجام بدم اینه که یکی دو سال از عمرم رو به طور کامل در سفر باشم.
تقریبا دو سال پیش بود که شروع کردم به طراحی کاراکترهای رنگارنگی که با الهام از هنر مایا بودند. طبق معمول اول تو دفترم کشیدم و بعد بردم تو فتوشاپ و به صورت دیجیتالی و تر و تمیز درشون آرودم. از این کاراکترها خیلی خوشم اومده بود و فکر میکردم بقیه هم استقبال میکنند، اما تو چند تا از وبسایتها که منتشر کردم اون واکنش دلخواهم رو ندیدم. برای همین دیگه ادامه ندادم. البته اسکیسهای زیادی زدم که فکر کنم حدود بیست، بیست و پنج تا میشن.
یکی دو شب پیش به سرم زد چند تا از این کاراکترها رو، بعد از یک سال و نیم، دوباره منتشر کنم و ببینم این بار چه واکنشهایی میبینم. فکر کردم کجا بگذارم و کجا نگذارم که یاد گروه طراحان گیکتوری افتادم و سه طرح رو اونجا گذاشتم و از اعضای گروه نظرشون رو پرسیدم. خوشبختانه نظر دوستان مثبت بود و گیکتوری هم گفت اگر دوست دارم میتونم اونها رو به صورت استیکر رو وبسایت بفروشم.
سعی میکنم تا عید چهار پنج تا رو در لباسها و اکسسوریهای متفاوت آماده کنم و اگر مردم ازشون استقبال کردند و، بر خلاف مواد غذایی، فروش خوبی داشتند طرحهای بیشتری رو آماده کنم.
امروز گفتگوی مجله فیلم امروز با یاسمن خلیلیفرد رو میدیدم و در طول تماشای این مصاحبه بارها و بارها به خودم گفتم کاش این روند دربارهی بازیگران مطرح دیگهی سنمای ایران هم انجام بگیره. البته هنوز این کتاب رو نخوندم و در واقع با تماشای این مصاحبه متوجه شدم چنین کتابی وجود داره. یعنی نمیدونم از نظر کیفی در چه سطحی هست، اما کیفیتش هر چی باشه جا داره چنین کتابهایی به صورت مستند و منبعی برای ارجاع وجود داشته باشه تا با افت و خیزهای زندگی هنرمندان سرزمینمون آشنا شیم.
بیتا فرهی قطعا از بازیگرهای مطرح سینمای ماست و در چند فیلم بسیار مهم مثل هامون و بانو و خونبازی ایفای نقش کرده و حضور مؤثری در سینما داشت. فقط یکی دو نکته ذهنم رو مشغول کرد: چرا خانم خلیلیفرد بخشهایی از زندگی بیتا فرهی رو کنار گذاشتند؟ آیا به علت شرایط کنونی و سانسور ناچار شدند این بخشها رو حذف کنند یا علت دیگهای داشت؟ دو اینکه در این مصاحبه بخشهایی از مصاحبههایی که با مسعود کیمیایی و رخشان بنیاعتماد انجام گرفته بود رو منتشر کردند که برای من تازگی داشت. نمیدونم این مصاحبهها داشت برای اولین بار منتشر میشد یا قبلا انجام گرفته بود و الان به مناسبت این مصاحبه بازنشر کردند؟
یه وسیله رو به عنوان دست دوم برای فروش تو یکی از وبسایتها گذاشتم. بعد یکی دو نفر بهم پیام دادند از این وسیله ارزونتر تو وبسایت هست. یکی نیست بیاد بگه اگه ارزونتر هست چرا نمیری از همون شخص بخری؟ دیگه چرا میآی با من چونه میزنی؟ ثانیا، جنس دست دوم یعنی همین دیگه! هر کس با هر قیمتی که دوست داره میفروشه. قیمتها متفاوته. من که مجبور نکردم بیاین ازم خرید کنید. ثالثا، هر چیز جنس به جنس داره. همهی کفشها قیمت ثابت دارند؟ همهی لباسها قیمت ثابت دارند؟ همه ظروف قیمت ثابت دارند؟
پ.ن: یعنی راجع به بدیهیات هم باید چونه بزنیم...
مثلا یکی از غذاهایی که تا حالا امتحان نکردم سوشیه. غذاهای زیادی هست که فقط اسمشون رو شنیدم یا عکسهاشون رو دیدم و دلم میخواد بچشم و فعلا نمیتونم. بعد اون وقت بعضیا همین طوری پیام میدن نفسم از جای گرم میآد. نه جانم، نفسم از جای گرم نمیآد. من هم مشکلات فکری، شخصی و مالی خودم رو دارم. فقط دوست ندارم هر روز راجع بهشون بنویسم. هر چند اگر کسی راجع به مشکلاتش بنویسه هم میل خودشه و نمیشه ازش ایرادی گرفت. ولی به هر حال سکوت راجع به گرفتاریهای شخصی دلیلی بر نبود اون مشکلات نیست.
دیشب بعد از اینکه زنعمو رفت همگی خوابیدیم. ساعت حدودا یه ربع به دوازده بود که مامان فریاد کشید و با وحشت از خواب بیدار شدم. ترسیده و نگران رفتم کنارش و متوجه شدم توی خواب فشارش بالا رفت و با حال خیلی بدی از خواب بیدار شد. حالا هر چقدر اصرار میکردم با هم بریم درمانگاه یا بیمارستان قبول نمیکرد و میگفت نمیتونه قدم از قدم برداره. ازم خواست براش خیار یا آب بیارم چون اینها فشار بالا رو پایین میآره. حدود یک ساعت و نیم، یعنی از یک شب گذشت، که دیدم بیفایده است و فشارش از بیست به هجده رسید و دوباره بالا رفت. برای زنعمو زنگ زدم و خوشبختانه بیدار بود. قضیه رو گفتم و اون و عمو اومدند و با هم رفتیم بیمارستان. اونقدر عجله کردیم که اصلا یادم رفت معین رو بیدار کنم و بهش بگم تنهاست. به هر حال اونجا هم فشارش رو گرفتند و دیدیم فشارش به شونزده رسید. دکتر میگفت چیزی نیست و تا صبح بعد از چند بار ادرار کردن فشارش پایین میآد و اگر احیانا پایین نیومد باید آمپول بزنه. رفتیم اون آمپول رو تهیه کردیم و همگی به خونه برگشتیم.
زنعمو و عمو ما رو پیاده کردند و خودشون رفتند. من و مامان هم رفتیم تو اتاق نشیمن. من پتوهام رو آوردم تا همون جا نزدیکش باشم و حواسم بهش باشه. تا دو سه ساعت هیچ کدوم نخوابیدیم. و کمکم چشمهامون سنگین شد. متأسفانه مامان اصلا نتونست دراز بکشه و تو این مدت نشسته چشمهاش رو میبست و چرت میزد چون به محض اینکه دراز میکشید سرگیجه شدیدی بهش دست میداد و میگفت مثل این میمونه که کل دنیا داره دور سرش میچرخه یا اینکه تو یه گرداب افتاده و نمیتونه بیرون بیاد. حدود ساعت چهار چهار و نیم بود که یه خرده حالش بهتر شد و تونست دراز بکشه، ولی بالش روی بالش گذاشتم تا بیش از حد سرش پایین نیاد.
ساعت هفت که شد بلند شدم و صبحانه رو آماده کردم و یه خرده دور و بر مامان رو مرتب کردم چون دیشب خیلی شلوغ پلوغ شده بود و مدام این وسیله و اون وسیله رو میآوردم. امروز سر کار نرفتم و مشغول رسیدگی به این امور هستم. راستی امروز قرار بود خدامراد به اداره برق بره و کار کابل رو درست کنه که نتونستم خودم رو برسونم و معلوم نیست کار به کجا رسید.
پ.ن: چرا کادر درمانی این طوریه؟ چرا زورشون میآد به بیمارها درست رسیدگی کنند؟ انگار طلبکارند! واقعیت اینه که دکترهای این مملکت بیشتر کاسب هستند و دنبال پول. کم پیش میآد دکتری به جان بیمار واقعا اهمیت بده و برای مداوا تلاش کنه.
همون قدر که شیفته یه زندگی پر سر و صدا و جنجالی هستم دوست دارم زندگی آروم و بیسر و صدایی داشته باشم. چرا این طوریام؟ نمیدونم!
چقدر خوبه که میتونم بنویسم و طراحی کنم. وگرنه معلوم نبود کارم به کجا میرسید. نوشتن و کشیدن آرومم میکنند. سعی میکنم از این مهارتهام به درستی استفاده کنم و هدر ندم.
چند روز پیش که داشتم کارهای یک سال اخیرم رو میدیدم برام جالب بود که با چه شوری میکشیدم. باز خوبه که چند کار قابل قبول تو یه سال گذشته کشیدم. اگر همین چند کار رو هم نمیکشیدم الان افسرده یه گوشه افتاده بودم. دوست دارم تو نوشتن هم یه کارهایی انجام بدم. ولی هنوز مطمئن نیستم به خودم. میترسم اون کاری که باید انجام بدم رو انجام ندم و برای همین اصلا سراغش نمیرم.
آدمها کم میآرن. تو خودشون میشکنند و از زندگی کنار میکشند و همه چیز رو به حال خودش میگذارند و بیصدا غصه میخورند. مراقب رفتار و گفتارمون باشیم تا علت کم آوردن آدمهای دیگه نشیم.
صبح رفته بودم اداره برق و باید شمارهم رو میدادم. مطمئن نیستم که درست دادم و الان ساعتهاست معذبم. مسئله مهمی هم نیست و قابل حله ولی آخه چرا.