آکستر

0002

چند روزی هست که بارونیه. نمی‌دونم همه جای ایران چنین آب و هوایی داره یا نه، ولی تو خبرها خوندم مشهد سیل اومده و مثل اینکه چند نفر کشته و چند نفر هم مفقودالاثر شدند. در یکی دو هفته گذشته بارون زیاد بارید. امروز صبح هم وقتی از خواب بیدار شدم آسمون خاکستری بود. گوگل کردم و دیدم نوشته بارونیه. اما باید بیرون می‌زدم و می‌رفتم سر کارم. صبح جمعه همه جا خلوت بود و من هم مردد بودم همه‌ی وسایلم رو با خودم ببرم یا نه. در نهایت همه چیز رو طبق معمول بردم و زمانی که رسیدم مشغول کارم شدم. هیچ کس نبود. فکر می‌کردم الانه که بارونی شه، اما بعد از مدتی آفتاب در اومد. تو محل کار خسرو رو هم دیدم و راجع به پرداخت پول و اینا با هم حرف زدیم.

زمانی که برگشتم خونه مَلی هم بود. گفته بود نمی‌آد اما انگار نظرش عوض شده بود. دلم برای بچه‌ها تنگ شده بود. بعد از مدتی با همدیگه ناهار خوردیم. سر ناهار قضیه خسرو رو به مامان گفتم. کمی خسته بودم و بعد از غذا به اتاقم رفتم تا بخوابم. هر کاری کردم خوابم نبرد. شاید هم چرتکی زدم. هیچ یادم نمی‌آد، چون لپ‌تاپ رو گذاشته بودم کنارم و همین طور داشتم بلایند دیت تماشا می‌کردم که یهو چشم‌هام رو هم رفت و نمی‌دونم چه مدت گذشت که وقتی چشم‌هام رو باز کردم دیدم لپ‌تاپ هنوز روشنه. یه خرده سبک شده بودم اما هنوز کوفته بودم. با هر زحمتی بود بلند شدم و رفتم صورتم رو اصلاح کردم. رستا هم با شیطنت‌هاش دنبالم می‌اومد. جالب اینجاست که یه کاسه پر از رب آلوچه هم داشت و همین طور که راه می‌رفت یه قاشق می‌گذاشت تو دهنش. حالا هر چی بهش می‌گم درست نیست تو دستشویی باشه مگه حرف حساب سرش می‌شد. بالاخره با حرف‌های من و ملی بیرون رفت. یعنی با قربون و صدقه بیرونش کردم. آخه از دست این دختر مگه می‌شه ناراحت یا عصبانی شد؟ بعد رفتم حموم و یه صفای اساسی به خودم دادم. وقتی اومدم بیرون دیگه خواب از سرم پریده بود و قبراق شده بودم.

کار خاصی هم نداشتم انجام بدم. فکر کردم بد نیست یه خرده فیلم ببینم. این هم تنها تفریح سالمی هست که دارم. راستش حوصله‌ی انجام کار دیگه‌ای هم نداشتم. اما فیلم رو یک سره هم ندیدم. لابه‌لاش هی قطع می‌کردم و می‌رفتم پیش بچه‌ها یا غذا می‌خوردم. همین طور هی می‌رفتم و می‌اومدم که مامان گفت نادیا تازه به ملی زنگ زد و گفت شوهرش از بالای ساختمون سه طبقه افتاده و جفت پاها و کمرش باید جراحی شه!!! ظاهرا دنبال دکتر خوب بودند یا می‌خواستند بدونند الان باید چی کار کنند. خیلی ناراحت شدم. باز خوب شد زنده موند!! همین موقع‌ها بود که بارون هم باریدن گرفته بود و هنوز هم داره می‌باره. نمی‌دونم اونجایی که بود بارون می‌بارید و بالای ساختمون لغزنده شده بود و افتاد یا علت دیگه‌ای داشت. به مامان گفتم لازمه برم و پیششون بمونم؟ گفت نه، فعلا.

بعد برگشتم تو اتاقم و یه کم دیگه فیلم دیدم و وب‌گردی کردم. یهو رستا کوچولو در زد و گفت شام. نمی‌خواستم برم اما چون نمی‌خواستم این فسقلی ناراحت شه رفتم. شام کوکو سبزی و سالاد داشتیم. البته همون طور که گفتم قبل‌تر غذا خورده بودم. ناهار کوکو کدو سبز داشتیم که خیلی دوست دارم. به هر حال شام رو هم خوردم و برگشتم به اتاقم. همون طور که غذا می‌خوردم مامان گفت شب خونه خاله شهربانو دعوتیم و ازم پرسید می‌آم یا نه. گفتم اونجا چی کار کنم؟ با شوهرخاله حرف خاصی دارم؟ جالب اینجاست که هیچ کدوم از پسرخاله‌هام سال به سال بهمون سر نمی‌زنند و بعد زمانی که مهمونی می‌دن انتظار دارند بال بال بزنم برم خونه‌شون. حالا این چیزها رو به مامان نگفتم. ولی ای کاش می‌گفتم. هر چند مامان اونقدر محجوبه که اگه خاله بپرسه چرا من نرفتم به این چیزها اشاره نمی‌کنه و فقط می‌گه خسته بود. اما بهتره که بگه تا فکر نکنند خودشون بی‌عیب و نقص‌اند. و چیزی که عوض داره، گله نداره.

بعد از خوردن شام بی‌سر و صدا اومدم اتاقم. اما رستا متوجه شد و همه‌ش جلوم رو می خواست بگیره تا تنهاش نگذارم. حوصله‌ی بازی با بچه رو نداشتم. ملی از اتاق دیگه صداش زد که مزاحمم نشه. وقتی داشتم می‌رفتم تو اتاقم بچه طفل معصوم یه طوری نگاهم کرد که هنوز تو دلم مونده. دنیای بچه‌ها دیوونه‌م می‌کنه. چقدر پاک و معصوم هستند آخه!! کاش می‌رفتم باهاش بازی می‌کردم. شیرین‌زبونی‌هاش رو خیلی دوست دارم. کلا تو یه سنی هست که هر کلمه‌ش هزار جور نمک داره. وقتی اومدم تو اتاق، بعد از مدتی بچه‌ها رفتند. بعدتر مامان هم رفت. یعنی اومدند دنبالش. نمی‌دونم دایی اومد یا فرشیده.

حالام در حال نوشتن این مطلب هستم و فکر کنم مدتی بعد برم سراغ همون فیلم ناتموم. مثل اینکه فردا هم بارونیه. اگه حالش بود فردا صبح می‌رم سلمونی. فکر کنم فردا عمه فوزیه هم بیاد. می‌گفت شاید بیاد. اما چون این اتفاق برای شوهر نادیا پیش اومد، اگر خبردار شده باشه، حتما می‌آد. موضوع دیگه اینه که خاله متور فردا با دوستانش می‌خواد بره مشهد. بعد از ظهر مامان بهش زنگ زد و گفت مشهد سیل اومده و سفر رو بی‌خیال شن. بعد اون وقت خاله می‌گه بلیت قطار رو گرفتند و نمی‌شه که بی‌خیال شن :)) بعد مامان می‌گه بلیت بسوزه بهتره یا شما جونتون رو از دست بدید؟ :)) خلاصه که خاله گفت نه فعلا اوضاع روبه‌راهه. ایشالا که اتفاقی نیافته. والا من دیگه مغزم نمی‌کشه و حوصله مصیبت جدید رو ندارم. ولی در کل وقتی مردم می‌بینند مشهد سیل اومده و وضعیت قرمزه، دیگه به اون منطقه که نباید سفر کنند!! این خودش باعث می‌شه بحران بیشتری پیش بیاد. حالا اگه یکی دو هفته صبر کنند، آسمون به زمین می‌آد یا زمین به آسمون می‌رسه؟

   جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳، 22:2  توسط شبگرد  | 

0001

صبح زود از خواب بیدار شدم. مثل همیشه. همه خوابیده بودند. بی‌سر و صدا رفتم بیرون. به حیاط پشتی رفتم. می‌خواستم ببینم سطل زباله پر شده یا نه. پر نشده بود، اما کیسه زباله رو بیرون کشیدم و کنار دروازه گذاشتم. دوباره رفتم بالا و لباسم رو پوشیدم و برگشتم تا کیسه زباله رو تو ماشین جمع‌آوری زباله بندازم. تو منطقه ما این عزیزان به صورت منظم زباله‌ها رو جمع نمی‌کنند. من هم ترجیح می‌دم صبح‌های زود، یعنی زمانی که ماشین مخصوص شهرداری پارک شده است، زباله رو توش بندازم. راننده‌ش تو همسایگی ماست. چند خونه اون طرف‌تر.

بعد از اینکه زباله رو انداختم برگشتم به اتاقم و کمی وبگردی کردم. همین طور داشتم توی توییتر می‌گشتم که یهو مامان در زد و پرسید آشغال رو انداختم یا نه. گفتم آره. باز پرسید خرید کردم یا نه. برای خرید نرفته بودم. معمولا پنج صبح یا قبل‌تر برای خرید می‌رم. حالا تقریبا شش صبح بود. برای همین باید عجله می‌کردم چون دوست ندارم وقتی مغازه شلوغ پلوغه خرید کنم. دلم می‌خواد خلوت باشه. بعد هم اینکه باید سر کار می‌رفتم. تندی لباس پوشیدم و رفتم کمی پیاز و گوجه خریدم. بعلاوه دو بسته ماکارونی و روغن سرخ‌کردنی. یه شیرکاکائوی کوچیک هم واسه خودم خریدم.

صبحانه زیاد نخوردم. معمولا صبحانه رو مفصل می‌خورم، اما نمی‌دونم چرا میلی نداشتم. چندد لقمه ارده خوردم و چند لقمه کره و مربا به. بعد رفتم لباس پوشیدم تا برم سر کار. مامان گفت بد نیست واسه ضایعاتی زنگ بزنم تا بیاد زباله‌های بازیافتی رو ببره. ما معمولا زباله‌های بازیافتی رو تفکیک می‌کنیم. زباله‌هایی مثل کاغذ، نایلون، پلاستیک و مثل اینها. ساعت حدود هفت بود. زنگ زدم. گفت ساعت ده یازده می‌آد. می‌دونستم دیرتر می‌آد. گفتم باشه و زدم بیرون.

زمانی که به محل کارم رسیدم آسمون ابری شد. بعد از یک ساعت چنان باد وزیدن گرفت که وحشت کردم. بارون نبارید، هر چند ظاهرا فردا بارونیه. شاید هم امشب بارون بباره. بعد از مدتی باد قطع شد و آفتاب سر زد. زمانی که کارم تموم شد و به خونه رسیدم چنان هوا خیلی خیلی گرم شده بود. انگار وسط تابستون بودیم. وقتی مامان رو دیدم گفت کاغذهات تو اتاق پخش شدند. گفتم اگه پنجره رو می‌بستند این طوری نمی‌شد. گفت نمی‌دونست پنجره اتاقم بازه. هیچ چی دیگه، مشغول جمع کردن کاغذها بودم که میم اومد. می‌خواست راجع به دیروز، ملاقاتش با دکتر روانشناس، صحبت کنه. کمی با هم حرف زدیم و بعد ضایعاتی زنگ زد و گفت دم دره. ساعت حدود یک بعد از ظهر بود. زباله‌ها رو به قیمت هفتاد هزار تومن فروختم. هفتاد و هفت تومن می‌شد، اما چون پول خرد نداشت. گفتم بقیه‌ش رو نمی‌خوام. راستش پولش برام مهم نیست. همین که این زباله‌های قابل بازیافت رو جدا می‌کنیم و می‌برند تا توی طبیعت رها نکنند برام کافیه. پول رو به مامان دادم. مثل همیشه.

بعد ناهارم رو خوردم و رفتم با مامان کمی صحبت کردم. راجع به کارهایی که انجام دادیم حرف زدیم. احساس خستگی می‌کردم اما رفتم یه دوش گرفتم. به اتاقم برگشتم و حدود یک ساعت خوابیدم و بیدار شدم. گرما شدت پیدا کرده بود. احساس خفگی داشت بهم دست می‌داد. مامان گفت برم هندوانه بیارم و با هم بخوریم. چند روز پیش خریده بودم. اندازه‌ش کوچیک بود اما قرمز و نسبتا شیرین. بدک نبود. چسبید.

دوباره باد وزیدن گرفت. شدید و سریع. اومد و رفت. یه عالمه گرد و خاک به پا کرد و رفت. آسمون باز ابری شد. آب و هوای شهرمون رو گوگل کردم. مثل اینکه فردا بارونیه. خدا خدا می‌کنم صبح بارون نباره. یه کار نیمه‌تمام دارم که باید فردا صبح انجام بدم.

   یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳، 19:13  توسط شبگرد  |