0901
آخرین روز تابستونه. داره بارون میباره. دلم گرفته.
از مامان دستور پخت ده دوازده نوع غذای مختلف رو یاد گرفتم. وقتی معین رفت بیرون پیش مامان نشستم و بهش گفتم امشب دیگه باید بهم یاد بدی چطوری غذاهات اینقدر خوشمزه میشه. مامان گفت چه خبره!؟ میخوای آشپز بشی؟ خندیدم و گفتم آره، چی میشه مگه؟ مردها غذا نمیپزند؟ تو رستورانها آشپزها مرد نیستند؟ اما میدونستم باید این غذاها رو یاد بگیرم، چون حال مامان داره بدتر میشه و نباید چیزهای سنگین رو بلند کنه یا خسته بشه. امروز صبح بچهها بردنش دکتر و ظاهرا پوکی استخوان گرفته. همهی بیماریها یکی یکی دارند خودشون رو نشون میدن، و مادرم، مادر خوبم، داره اذیت میشه. بهش گفتم باید یه بار قورمه سبزی درست کنم تا معلوم شه دستپخت کی بهتره! و با غصه زیاد خندیدیم.
تقریبا اکثر طرحهام که دستشون بود رو منتشر کردند. فقط صبح که داشتم پیامهای تلگرامم رو نگاه میکردم متوجه شدم بهم پیام دادند. من هم ده تا از استیکرهای کیبورد رو مجدد ادیت کردم و فرستادم. هشت تا طرح پیکسل تراپی هم داشتم که بعد از پیکسلی کردن برام فرستادند و میخواستند بدونند همه چیز خوبه یا نه. سه تاشون رو یه ادیت کوچیک باید انجام بدن و میره واسه فروش. ولی از دو تاشون، یعنی طرح اژدها و وروچک، خوشم نیومد و منصرف شدم. سه طرح خورشید هم فرستاده بودم که بهشون پیام دادم چی شدند. خوب شدند یا نه؟ اما هنوز یه عالمه استیکر تکی مونده. این استیکرها تایپوگرافی بودند و چند طرح فیگور.
سعی میکنم تا آخر هفته طرحهای بولت ژورنال رو جع و جور کنم و بفرستم. از بولت ژورنالها خوشم اومد و فکر کنم جزو کارهای پرفروشم بشن.
چقدر خوشم میآد از آدمهایی که به جایگاه واقعی خودشون میرسند، یا دائم در حال رشدند. تا امروز اسم پیام احمدی رو نشنیده بودم و از دنیای کشتی هم به جز چند شخص مشهور کس خاصی رو نمیشناسم، اما با دیدن این عکس و خوندن این خبر به پیام احمدی و کسب مدال نقرهش تبریک میگم.
دستفروشی نه عیبه و نه کسر شأنه. اما وقتی شخصی به خودش مطمئنه و هدفمندانه تلاش میکنه و در سطح جهانی مطرح میشه نشون میده پیشرفت کرده. و این قابل تحسینه.

طرحهای جدید رو صفحهم قرار گرفت. بیشتر طرحهام، چه فروشی و چه غیرفروشی، در کانال تلگرامم موجوده.
حدودا نیمه شب بیدار شدم و دیگه نتونستم بخوابم. کمی سردرد دارم. حول و حوش سه و نیم صبح بود که بارش بارون شروع شد و الان تقریبا هفت ساعته که داره میباره. فکر میکردم امروز میتونم طراحی کنم اما آبریزش بینی دارم، اون هم از نوع شدید! حالا هم جلوی لپتاپ دراز کشیدم و همین طور مستند و فیلم و سریال تماشا میکنم. خیر سرم میخواستم طرح بزنم و اون وقت به چه روزی افتادم.
علاقه به رشته یا شغل هدف میآره. هدف انگیزه میآره. انگیزه اراده میآره. اراده پشتکار میآره. پشتکار هم به نتیجه میرسه. آدم بیهدف به دنبال نتیجه و ثمری در زندگیش نیست و فقط روزش رو شب میکنه و شبها رو به روز میرسونه و حتی اگه هزاران سال هم عمر کنه زندگیش مفت نمیارزه.
قصد داشتم امروز دو طرح دیگه برای بولت ژورنال کار کنم و همراه سه تای دیروز بفرستم، اما اونقدر خوب پیش رفتم که به جای دو طرح سه تا کشیدم. و از اونجایی که احتمالا فردا بارونیه و خونه میمونم به خودم گفتم روی چهار طرح دیگه میتونم کار کنم تا جمعا ده طرح بشن و همراه دو تایپوگرافی که قبلا کار کرده بودم ارسال میکنم.
بعد از اتفاقی که برای مامان افتاد خیلی راجع به مهاجرت فکر کردم. تقریبا دیشب تمام مدت داشتم راجع به رفتن یا نرفتنم از ایران فکر میکردم؛ به اینکه بعد از رفتنم چقدر برای مامان سخت میشه و تنها میمونه. اون هم در این وضعیت جدید که پاها و کمرش خیلی درد میکنند و خودش هم می گه توان جسمی برای جراحی کردن رو نداره. حتی صبح زود که از خواب بیدار شدم باز ذهنم درگیر مهاجرت و مامان و شرایط جدید بود، و حالا مطمئن و آسوده و محکم میگم به خاطر مامان میمونم. اصلا هم ناراحتی ندارم. میمونم و کار میکنم تا کمک حال خانوادهم باشم و شرایط اقتصادی و مالی رو به طور کامل تغییر میدم.
به هر حال وضعیت و پیشینه خانوادگی هر شخص فرق میکنه. شاید اگر اوضاع توی خونه کمی بهتر بود من هم مثل بسیاری از همسن و سالهام تو یکی از کشورهای پیشرفته زندگی خیلی خوبی برای خودم ساخته بودم. اما شرایط زندگی من فرق میکنه و باید مسیر خودم رو برم. اصلا هم افسوس نمیخورم و کاملا با رضایت خاطر میمونم.
راستی، دیروز طرحهای گربه که برای بولت ژورنال طراحی کرده بودم رو تو گروه گیکتوری فرستادم و خوشبختانه بقیه دوستان نظر مثبتی داشتند. یه انتقادی هم راجع به ضخامت دور طرحها کردند که به جا بود و امروز تغییرشون میدم. احتمالا بعد از ظهر روی طرح پاندا و قورباغه هم کار میکنم و همه رو با هم براشون میفرستم. راجع به تأخیر در انتشار طرحهام هم بهشون پیام دادم و گفتم الان یک ماه و نیم از ارسالشون میگذره. پیامم رو دیشب دیدند و گفتند پیگیری میکنند. فکر کنم در طول یکی دو هفته آینده طرحهای زیادی از من منتشر کنند چون دقیقا ۹۱ طرح منتشر نشده دارم.
عکسی که از کمر مامان گرفتند نشون میده یکی از مهرههاش شکسته. ظاهرا باید جراحیش کنند، اما خودش میگه نمیخواد جراحی کنه. حاضره این درد دائمی رو تحمل کنه اما زیر تیغ جراحی نره. میگه توانش رو نداره. نه توان عمل و نه توان کارهای مربوط به پس از عمل.
خدا میدونه چقدر نگرانشم. کارهای خونه کم نبود اما از فردا بیشتر باید براشون وقت بگذارم. حق مامان نیست که این سالها رو این طور سپری کنه. کاش بتونم بهترینها رو براش فراهم کنم.
واقعا برام سؤاله امکان داره کسی که اختلال روانیش شدیده روزی روزگاری حالش خوب بشه؟ کسی که دائم با خودش حرف میزنه و با صدای بلند فحش میده حالش خوب میشه؟ کسی که دائم سر کوچکترین مسائل از کوره در میره و در اتاقها رو میکوبونه روزی حالش خوب میشه؟ هر چقدر بالا و پایین میکنم و به جوانب مختلف نگاه میبینم بیشتر متوجه میشم پاسخ من منفیه! مگر اینکه در قدم اول خود شخص بخواد. تا خود شخص نخواد تغییراتی تو زندگیش به وجود بیاره، تغییری هم به وجود نمیآد. حالا شما تا هزار سال دیگه از انواع مسکنها استفاده کن و پبش بزرگترین روانشناسها و روانکاوها برو! وقتی خود شخص قدمی برای بهبود حالش بر نمیداره و فکر کنه عالم و آدم باید در خدمتش باشند، روزی میرسه که به بدترین شکل ممکن و به حقارتآمیزترین وضعیت باید گذران زندگی کنه چون اون روز میبینه هیچ کس براش تره هم خرد نمیکنه و اساسا بود و نبودش برای کسی مهم نیست.
واسه همینه که از کنترل ذهن خیلی خوشم اومده، چون واقعا میتونه راهگشا باشه. به خصوص در دنیای امروز که تماس بشر با طبیعت روز به روز داره کمتر میشه و در دنیای مجازی و تکنولوژی و به طور کل جهان مصنوع گیر کرده قطعا اختلالات روانی هم روز به روز بیشتر و بیشتر میشه. در چنین شرایطی باید یاد بگیریم از خودمون مراقبت کنیم. به عنوان فردی تنها در نظام هستی، در دنیایی که باید روی پای خودمون بایستیم و پیش بریم، چارهای جز مراقبت از خود نداریم. و این مراقبت شامل همه چیز میشه. از چگونگی معاشرت بگیر تا تغذیه و ورزش. از تحصیل و علماندوزی تا کسب درآمد و امرار معاش. از نحوه پوشش تا محل سکونت و دکوراسیون منزل. همه و همه اهمیت دارند و «من» رو میسازند. فقط کافیه در یک بخش کوتاهی کنیم تا چوبش رو در آینده بخوریم. مثلا اگر مراقبت تغذیه نباشیم به چند سال هم نمیکشه که بیماریهای عجیب و غریب میآد سراغمون. یا اگر مدام در دنیای مجازی باشیم، از دنیای واقعی غافل میشیم و سلامت روانمون به خطر میافته.
از صبح تا الان فقط روی یه استیکر بولت ژورنال کار کردم. البته نه به صورت پیوسته. مدام این طرف و اون طرف میرفتم و به مامان تو کارهای مختلف کمک میکردم. فکر کنم بتونم بعد از ظهر روی دو طرح دیگه کار کنم. این طرحها همون طرحهای گربهای هستند که قبلا راجع بهشون نوشتم. طرح پاندا و قورباغه هم دارم. ببینم میرسم فردا سراغشون برم یا نه.
امروز هوا خیلی خوبه. جا داشت به کمپینگ برم. ولی خب، فعلا مشغول امور کاری هستم. احتمالا هفتهی آینده آمار فروش رو برامون میفرستند. کنجکاوم چه تعداد از طرحهام رو فروختم.
یکی از بزرگترین ایرادهایی که بر خودم وارد میدونم بلد نبودن کنترل ذهنه. اصطلاح «کنترل ذهن» رو از مدتها قبل میشنیدم و متأسفانه سرسری از کنارش رد میشدم. در حالی که میتونستم کنجکاوی نشون بدم و ببینم این اصطلاح یعنی چی، و اگر جا داره در زندگی شخصیم به کار ببرم. تازه امروز متوجه شدم برای غلبه بر بسیاری از نگرانیها و ترسها و حتی بهرهبرداری درست از وقتمون باید کنترل ذهن رو یاد بگیریم. البته ظاهرا افراد موفق زودتر سراغش رفتند یا شاید هم به صورت اتوماتیک و مادرزادی بلد هستند. ولی واقعیت اینه که اکثر مردم بلد نیستند ذهنشون رو کنترل کنند و اجازه میدن خشمها و افسردگیها و ناکامیها بر اونها غلبه کنه و واضحه که با گذر زمان این مشکلات بیشتر و بیشتر میشه تا زمانی که یاد بگیرند. کنترل ذهن رو باید یاد گرفت. شخصا دارم سعی میکنم هر روز کمی در این باره مطالعه کنم چون دوست ندارم اشتباهاتی که سال گذشته یا به طور کل سالهای قبل انجام دادم رو تکرار کنم.
حتی اگر بدترین خانوادهی دنیا رو داشته باشم باز به خاطر داشتنشون شاکرم. وقتی تصور میکنم اگر شرایطم به صورتی بود که خانوادهای نمیداشتم میدونم وضعیتم خیلی خیلی بدتر از حالا بود.
بابا و مامان، با همهی خوبیها و بدیهاشون، همهی تلاششون رو کردند تا سقفی بالای سرمون باشه و گرسنه نمونیم. وقتشه که خودم هم همت کنم و ذرهای از زحمتهاشون رو جبران کنم.
امروز صبح آسمون ابری بود. معلوم نبود میخواد بباره یا نه. از اونجایی که چند روز گذشته بارش خوبی داشتیم و گوگل هم میگفت امروز فقط ابریه، دیگه دل رو به دریا زدم و به مزرعه رفتم و مشغول به کار شدم. چندی بعد ابرها کنار رفتند و هوا یه نرمک گرم شد. جالب اینجاست که زهرا خانم هم بود. فکر نمیکردم بعد از اون حرفهایی که بهش زدم باز بیاد. یعنی مدتهاست ازش میخوایم دیگه نیاد ولی باز سر و کلهش پیدا میشه. میدونم مشکل مالی دارند ولی ما مسئول مشکلات اونها نیستیم و از اونجایی که زمین رو تمیز نگه نمیداره چارهای ندارم جز اینکه امسال، یعنی تا یکی دو هفتهی دیگه، عذرش رو به طور کامل بخوام و دیگه طرف ما نیاد. به هر حال امروز وقتی دیدمش خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا بهش چیزی نگم. زمانی که مامان زنگ زد و بهش گفتم زهرا اینجاست، بهم گفت حرفی نزنم و یکی دو هفته دیگه بهش مهلت بدم و بعد هر چی کاشته بود رو از بین ببرم تا بفهمه که سر این قضیه جدی هستیم.
در هر صورت موقعی که خونه رسیدم ناهار رو خوردم و رفتم تو اتاقم. میخواستم یه خرده طراحی کنم ولی از اونجایی که اعلام کرده بودند یک بعد از ظهر برق میره فکر کردم تا اون موقع یه خرده وبگردی میکنم تا زمان قطعی بخوابم. اما امروز برق رو قطع نکردند. من هم برنامهم رو تغییر دادم مشغول طراحی شدم. یه پاندا و یه شیر و سه تا پیشی با نمک کشیدم. از گربهها خیلی خوشم اومد. احتمالا تو طراحی استیکرهای بولت ژورنال ازشون استفاده میکنم.
در کل اوضاع زندگیم بدک نیست. فقط همون طور که قبلا اشاره کردم یه خرده از نظر کاری درگیریهای فکری دارم که باید به صورت منظم درشون بیارم تا بتونم قدمهام رو درستتر بردارم و میزان خطا رو تا حد ممکن کاهش بدم.
همین الان خبری خوندم مبنی بر اینکه در ساحل گیسوم تالش یه خانم باردار کشته شد. علت قتل؟ درگیری مسافران و اهالی بومی بر سر انداختن زباله در ساحل. واقعیت اینه که سوای خشونت به کار رفته (که منجر به قتل این خانم باردار شد) بومیان منطقه حق دارند به خاطر مسافرانی که در ساحل و جنگل و به طور کل طبیعت زباله میریزند عصبانی و ناراحت باشند و واکنش نشون بدن. قبول دارم این واکنش تند و زیادی بود، ولی واقعا بعضی از مسافران بیادب و بیفرهنگ هستند و طوری رفتار میکنند یا حرف میزنند که منجر به چنین خشونتهایی میشه. یادم میآد سالها قبل یکی از دوستانم که دوران سربازیش رو می گذروند و در راهنمایی رانندگی بود به خانوادهای از اهالی خراسان تذکر دوستانهای داد و جالب اینجاست که خانم خانواده چنان فحشهای آب نکشیدهای نثار دوستم کرد که هاج و واج مونده بود چی بگه. در نهایت رو کرد به شوهر اون خانم و بهش گفت: «زنت رو جمع کن! این چه طرز حرف زدنه!» و همین حرف حضرت آقا رو آتیشی کرد و با رفیق بنده درگیر شد و این درگیری همان و کور شدن یه آدم بیگناه همان! این خاطره رو تعریف کردم تا بگم چقدر بعضی از درگیریها که منجر به آسیب جسمانی یا حتی قتل میشه احمقانه هستند. نمیدونم چرا، ولی مردم خیلی کم طاقت شدند. اصلا نمیتونند کمی تحمل کنند. میدونم هر چند سال یه بار یه واکنش تندی نشون میدم ولی بسیاری از مردم تقریبا هر روز این طوری هستند، و به خاطر همین تحمل کم و صبور نبودن چنین اتفاقهایی میافته.
اما مسئله زباله هم مسئله کوچیکی نیست و نمیدونم همهی شهرها دارند با این بحران مواجه میشن یا فقط شهر ما و اطراف ما این طور شده. الان تقریبا یه هفته است که زبالهها در سطح شهر تلنبار شده و ماشینهای شهرداری زبالهها رو جابهجا نمیکنند. معلوم نیست این وضعیت تا کی قراره ادامه پیدا کنه ولی بعضی از خیابونها واقعا بوی بدی میدن و معلومه که با ادامه این روند کثیفی و بیماری بیشتری و بیشتر میشه.
راه حل چیه؟ راه حل رو فعالین محیط زیست بارها و بارها در رسانهها اعلام کردند. بازیافت زباله! اگر هر شخص یاد بگیره زبالههای قابل تفکیک رو در خونه خودش جدا کنه بسیاری از این مشکلات حل میشه و اصلا کار به چنین معضلاتی، یا حتی قتل و خونریزی، نمیرسه. خود ما توی خونهمون تا حد امکان سعی میکنیم مواد پلاستیکی یا کاغذی رو برای بازیافت بفرستیم. یه آقایی میآد و این ضایعات رو از ما میخره. پول ناچیزی هست و اصلا مهم نیست، ولی همین که بازیافت میشه اهمیت داره. بعضی از زبالههای تر، که عمدتا مواد غذایی هستند، رو میشه به عنوان کود استفاده کرد و نحوه درست کردنش هم در اینترنت میتونید پیدا کنید. به خصوص کسانی که در خونهشون گل و گیاه و باغچه دارند میتونند از این آموزشهای ساده استفاده کنند. در نهایت مقدار زبالهای که دور انداختنی هستند اونقدر کم میشه که هر دو سه هفته یه بار باید کیسه زباله رو جمع کنیم.
مشکل زباله به یه شخص و یه شهر یا کشور محدود نمیشه. مشکل زباله در دنیای امروز به تکتک آدمهایی که روی کره زمین زندگی میکنند مربوطه و همهی ما در ایجاد این مشکل مسئولیم. پس چرا برای برطرف کردنش احساس مسئولیت نمیکنیم؟ نگاهی به رودخانه موتاگوا به خوبی نشون میده فاجعه در کمین ماست.
الان تقریبا چهل روز از سری اول طرحهایی که فرستادم میگذره و هنوز هیچ یک منتشر نشدند. متوجهم که تعداد طرحها زیاده و طراحهای دیگه هم هستند ولی همون طور که بارها اشاره کردم وقتی تعداد طرحها زیاده باید دفعات بروزرسانی رو افزایش بدن، نه اینکه همچنان دیر به دیر کارهامون رو روی وبسایت بگذارند. اما خب، چیزی به پایان تابستون نمونده و ظاهرا تو پاییز میخوان منتشر کنند. تو این مدت طرح به خصوصی نزدم ولی ایدههای زیادی به ذهنم میرسید و ثبت و ضبط میکردم. امروز بعد از مدتها سراغ یکی از همین ایدههام رفتم. دارم روی اولین میکرو استیکر زندگیم کار میکنم. یه قورباغه بامزه است در حالتهای مختلف. فعلا حالت لبخندش رو کشیدم و سعی میکنم تا آخر هفته حالت گریان و عصبانی و خوابآلود یا یه همچین چیزی رو کار کنم. به نظرم برای طرحهای میکرو بد از آب در نیاوردمش. به هر حال اندازه طرحها در این قالب خیلی کوچیکه و جزییات دیده نمیشن. واسه همین از خیلی چیزها چشمپوشی کردم.
از نظر کاری روزهای خیلی مهم و حساسی رو دارم پشت سر میگذارم چون دست گذاشتم روی پساندازم. به معنی واقعی کلمه روی مرز قرار گرفتم و نتیجهش رو تقریبا اواخر سال و اوایل سال جدید میبینم. این تغییر و تحولات برام خیلی هیجانانگیزه و دوست دارم از حس و حالم بیشتر بنویسم و اینجا ثبتشون کنم، ولی تحقیق و انتخاب چند مورد از بین صدها و بلکه هزاران گزینهی موجود وقت و انرژی زیادی ازم میگیره و هم اینکه هنوز به نتیجه نرسیدم و برای همین به خودم میگم وقتی فعالیتهام به ثمر نرسید واسه چی راجع بهشون حرف بزنم؟ هر وقت سودش رو دریافت کردم اون وقت ارزش حرف زدن داره. با همهی اینها دوست داشتم به این روزهای پر اضطراب و در عین حال شیرین اشاره کنم تا بعدها یادم نره چه چیزهایی رو پشت سر گذاشتم.
به تازگی این کانال رو پیدا کردم. کانال بامزهایه. طرف میره از مردم راجع به کار و کاسبی و درآمدشون و این جور چیزها میپرسه. تو یکی از ویدیوها از یه نفر پرسید اگر همه چیزت رو بگیرند، تو این زمونه، باز میتونی به اینجایی که هستی برسی؟ اون هم جواب داد از اونجایی که روی اعتبارم سرمایهگزاری کردم، آره!
خیلی جواب درست و قشنگی بود. بسیاری از ما روی املاک و داراییهامون سرمایهگزاری میکنیم تا اگر روزی روزگاری برامون اتفاقی افتاد آس و پاس نشیم. ولی فکر درست داشتن اعتباره! آدمی که اعتبار و احترام داره همه روش سرمایهگزاری میکنند، حتی ثروتمندترین افراد.
خیلی عجیبه که چهرهی کسی بین این همه آدم به دلمون مینشینه و دوست داریم باز ببینیمش. امروز قیافهی کسی به دلم نشست.
بین آدمی که میتونه کاری رو انجام بده ولی نمیخواد با آدمی که نمیتونه و ادعا میکنه نمیخواد خیلی خیلی تفاوت وجود داره.

و منی که برای اومدن پاییز دل تو دلم نیست و براش لحظهشماری میکنم. میخوام پاییز امسال رو به طلاییترین پاییز زندگیم تبدیل کنم.
بالاخره بعد از مدتها انتظار دیشب بارون بارید. البته اون موقع خوابیده بودم و صبح که از خواب بیدار شدم دیدم حیاطمون خیسه. نمیدونستم شدت بارون چطور بود. مثلا زیاد بارید یا همین طور یه نرمک بارید و تموم شد. کمی بعد ابرهای سیاه متراکمتر شدند و دوباره باریدند. روی هم رفته الان هوا خیلی خنکتر شده، هر چند به محض اینکه ابرها کنار میرفتند خورشید با شدت هر چه تمامتر میتابید و پوستمون رو میسوزوند. ظاهرا این وضعیت بارونی تا چند روز آینده ادامه داره...
اما دیگه شمارش معکوس برای آمدن پاییز شروع شده. و سال تحصیلی هم برای کوچولوها از راه میرسه. اگر اشتباه نکنم رستا امسال کلاس اول میره. چقدر دلم براش تنگ شده. کاش بتونم هر چه زودتر اشتباهم رو جبران کنم. فکر کنم اون روز نزدیکه و به زودی اتفاقهای خوب زیادی برای من و بقیه میافته. شاید به برکت همین بارون باشه که اولین خبر خوش رو امروز دریافت کردم. به هر حال به تلاشم ادامه میدم و به احتمال زیاد امسال موفق به خرید ماشین میشم؛ یه ماشین خوب و درست و حسابی. از الان برای سفرهای جادهای لحظهشماری میکنم. راستش اونقدر از این بابت ذوق داشتم که امروز دائما داشتم ماشینهای مختلف و قیمتهاشون رو نگاه میکردم.
و مسئله دیگه اینه که وضعیت مامان زیاد خوب نیست. چندی پیش برای ام آر آی بردنش و فردا پسفردا میخوان برای پاهاش به دکتر ببرند. کاش بتونم گوشهای از زحمتهاش رو جبران کنم.
از بین میلیونها کانال یوتیوب کانال Aurikatariina رو خیلی دوست دارم. این کانال به یه دختر فنلاندی تعلق داره که عاشق تمیز کردن خونههاست، اما نه هر خونهای! خونههایی که به معنی واقعی کلمه آشغالدونی هستند و مطلقا نمیشه درشون زندگی کرد. این دختر خانم به همراه دوست پسر (یا شاید هم همسرش) سراغ چنین خونههایی میرن و بعد از تمیز کردن به صاحبخونهها کمک میکنند تا تولد دوبارهای داشته باشند و بتونند زندگی جدیدشون رو شروع کنند.
اگر انگلیسیتون کمی خوب باشه بهتر با این کانال ارتباط میگیرید و از تماشای ویدیوها لذت میبرید یا حتی از صحبتهاش یاد میگیرید. بسیاری از کسانی که در چنین خونههایی زندگی میکنند اختلالات روانی وحشتناکی دارند و به همین علت وضعیت زندگیشون به مرور تغییر کرده. خیلیها هم فقط و فقط به خاطر تمیز نگه نداشتن و گردگیری نکردن خونه دچار اختلال روانی شدند و شرایط زندگیشون به نقطهای رسید که افسردگی بر اونها غلبه کرد و تبدیل به افرادی شدند که کارشون رو از دست دادند و نتونستند یه زندگی نرمال برای خودشون بسازند.
تماشای چنین ویدیوهایی به من که خیلی کمک میکنه و باعث میشه حواسم رو جمع کنم.
تازه بعد از حدود نیم قرن حکمرانی بر یک ملت آقایون یادشون اومده چیزی به اسم شایستهسالاری هم وجود داره. در تمام سالهای گذشته فعالان حقوق بشر گلوشون رو پاره کردند از بس به این موضوع اشاره کردند و به خاطر این اعتراض به جا بارها و بارها به انزوا کشیده شدند یا حتی به زندان افتادند و تن به مهاجرت اجباری دادند. در تمام سالهای گذشته سرمایههای انسانی (که بالاترین سرمایه در هر سرزمینی هست) به هدر رفت یا نابود شد، چرا؟ چون در سازمانها و ادارههای مهم کشور کسانی به منصب بالا میرسیدند که یه نسبتی با فلان شخص میداشتند. از رشوهها و بخور بخورها هم اگر بخوایم بگذریم باز نمیتونیم نمره قابل قبولی به این همه سال فساد در مدیریت و اقتصاد بدیم. حالا بعد از این همه سال دم از شایستهسالاری میزنند!؟ از کدوم شایستهسالاری؟ از مهندسینی که بیکار هستند یا در پایینترین سمت مشغول به کارند؟ از تحصیلکردههایی که با حقوق حداقلی امرار معاش میکنند و توانایی تشکیل خانواده ندارند چون جایگاه واقعیشون رو کسانی غصب کردند که لیاقتش رو ندارند؟ واقعیت اینه که گفتنیها رو گفتند و همه میدونیم... با همهی اینها هنوز خوشباورانه امید داریم کمی، فقط کمی، به شعارهای خودشون پایبند بمونند و شاهد تغییرات اساسی در این سیستم واپسگرا باشیم.