آکستر

0469

اون دو استیکر بالا سمت چپ از طرح‌های منه. بی‌خیال و تو خوب، من بد جزو اولین تایپوگرافی‌هام به حساب می‌آن.


ادامه مطلب
   پنجشنبه ۳۰ اسفند ۱۴۰۳، 21:54  توسط شبگرد  | 

0468

دیشب خواب عجیبی دیدم. وقتی بیدار شدم ساعت حدود دو و نیم صبح بود. همه خواب بودند. سحری غذای مختصری خوردم. چند لقمه کره و عسل و یک لیوان شیر قهوه. بعد رفتم حمام. وقتی بیرون اومدم هنوز هوا تاریک بود. روی تخت دراز کشیدم و به خوابی که دیدم فکر کردم. هنوز تا اذان صبح مونده بود که دوباره خوابیدم. در واقع چرت زدم. این بار وقتی بیدار شدم دیگه سنگین نبودم. هر چند دلم می‌خواست باز در بستر بمونم. غم عجیبی تو دلم حس می‌کردم. انگار دوست نداشتم خورشید طلوع کنه. دلم می‌خواست زمان متوقف شه و همه چیز در همون حال بمونه. اما باید بلند می‌شدم. باید مثل همیشه به بعضی کارها می‌رسیدم و زندگی به روال خودش در جریان بود.

ظاهرا بچه‌ها ماهی خریده بودند و می‌خواستند برای افطار-شام امروز کباب کنند، برای همین وقتی مامان بیدار شد ازم خواست برم چند بطری دلستر و دوغ بگیرم. شیر هم تموم شده بود و باید می‌خریدم. دیگه نگفتم چرا زودتر بهم نگفته بود. مثلا دیشب. کلا دوست دارم زود خرید کنم. یعنی وقتی هوا گرگ و میشه. ولی خب، اون موقع هم دیر نبود. ساعت حدود شش و نیم بود. هوا گرفته بود و کم‌کم داشت بارون می‌بارید. همه جا خلوت بود. با خودم فکر کردم اگر نباشم چه اتفاقی برای مامان می‌افته. بچه‌ها مراقبش هستند؟ به پاهاش پماد می‌زنند؟ بارهای سنگین رو بلند می‌کنند؟ تو کارهای خونه کمک می‌کنند؟ کنارش می‌مونند؟ چه کار باید کنم؟ ایران بمونم؟ برم؟ حتی اگر زنده نباشم چی؟

این روزها مرگ رو خیلی به خودم نزدیک می‌بینم. انگار هر لحظه کنارمه. دستش رو تو دستم دارم. کاش برای دوست داشتن اینقدر شرط نمی‌گذاشتیم و هنوز مثل دوران کودکی به سادگی محبت می‌کردیم. آسوده و راحت. زلال و پاک. چه اتفاقی افتاد که اینقدر تغییر کردیم؟ چرا اینقدر حال همه بده؟ تو همین فکر و خیالا بودم که خودم رو تو مغازه امیر دیدم. چیزهایی که می‌خواستم رو خریدم. موقع رفتن پرسیدم روزهای عید باز هستند. جواب داد فردا تعطیلن و از پس فردا مغازه رو باز می‌کنند.

وقتی رسیدم مامان داشت حیاط رو تمیز می‌کرد. رفتم میوه‌هایی که قبلا خریده بودیم رو شستم و بعد رفتم تو اتاقم و چند فیلم از میازاکی دانلود کردم. کمی وبگردی کردم. یه خرده به طرح‌های جدیدم فکر کردم و به برنامه‌هایی که قراره در سال جدید انجام بدم. همه چیز بستگی به فروش زمستانه استیکرهام داره. چون این فروش در سطح گسترده‌تری انجام می‌گیره و کارهام خلاقانه‌تر هستند. یه جورایی مثل جرقه‌ای هستند که موتور رو به حرکت می‌اندازند و باعث می‌شن مسیر بیشتری رو طی کنم. از یکنواختی و تکرار خودم متنفرم. دوست دارم کارهام تازگی داشته باشه.

به ساعت که نگاه کردم دیدم چیزی به تحویل سال نمونده. رفتم پیش مامان. داشت نماز می‌خوند. تلویزیون روشن بود. سال جدید شروع شد. چند دفعه صدای ترقه اومد. با مامان روبوسی کردم. اشک تو چشماش جمع شده بود. اما سعی کرد بروز نده و بغضش رو خورد. یعنی تو دل پدرها یا مادرها چی می‌گذره؟ همه پدرها و مادرها اینقدر نگران هستند؟ دلم گرفت. به خودم قول دادم امسال سنگ تموم بگذارم و تلاشم رو بیشتر کنم. باید حقم رو از این دنیا بگیرم.

بعد چند نفر واسه مامان زنگ زدند و مامان هم واسه دیگران زنگ زد تا سال نو رو تبریک بگه. این وسط من و معین هم کمی مسخره‌بازی درآوردیم و با هم شوخی کردیم. بعد برگشتم اتاقم تا بخوابم. ساعت حدود دو، دو و نیم بود. چشمام سنگین شده بود که به نظرم رسید عمو اینا آمدند. ولی هر کاری کردم نتونستم بلند شم. فکر کنم مامان اومد دنیالم. مطمئن نیستم. یه حالت خواب و بیدار بودم. وقتی بیدار شدم ساعت حدود چهار پنج بود. صدای بچه‌ها می‌اومد.


ادامه مطلب
   پنجشنبه ۳۰ اسفند ۱۴۰۳، 19:44  توسط شبگرد  | 

0467

دعا می‌کنم امسال آدم‌های خوبی وارد زندگی‌م بشن. دعا می‌کنم امسال بدون تنش و سراسر به صلح و آرامش بگذره.

   سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۳، 17:49  توسط شبگرد  | 

0466

خیلی عقبم.

   سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۳، 16:33  توسط شبگرد  | 

0465

تو این روزهای آخر سال حالم خوب نیست. فکر می‌کردم بهتر شدم، اما نشدم.

   سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۳، 15:19  توسط شبگرد  | 

0464

   سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۳، 7:41  توسط شبگرد  | 

0463

دیروز دومین غذام رو درست کردم. سالاد ماکارونی بود. بعد اونقدر خسته شدم که رفتم خوابیدم. وقتی بیدار شدم صدای عمه فوزی می‌اومد. می‌گفت می‌خوان برن خونه پدرخانم حسن، که حسین باشه، اما بعد چهار، چهار و نیم زنگ زد که افطار می‌آن اینجا. مامان دلخور شد و گفت چرا زودتر اطلاع ندادند تا غذای دیگه‌ای درست کنه. ولی خب، با سالاد ماکارونی و کوکو و فرنی سر و ته ماجرا رو آوردیم. جالب اینجاست که درست قبل از افطار رفته بودند خونه عمو انوش. حالا غذا آماده و می‌خوایم شروع کنیم اما خبری ازشون نیست. بالاخره زنگ زدم و به عمو و گفتم منتظرشون هستیم. آمدند و یه خرده موندند و بعدتر عمو و زن عمو هم آمدند و کمی گپ زدیم و رفتند. خیلی خسته شدم دیروز. البته عمه فوزی زودتر اومده بود.


ادامه مطلب
   سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۳، 5:13  توسط شبگرد  | 

0462

تکرار شد.


ادامه مطلب
   سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۳، 4:40  توسط شبگرد  | 

0461

برام عجیبه چرا بعضی از آدما اینقدر رفتارشون وحشیانه است؟! انگار بویی از تمدن نبردند. منظورم در حالت عصبانیت نیست. حتی زمانی که در حالت عادی هستند مثل موجودات وحشی رفتار می‌کنند. خدا می‌دونه دیگه موقع عصبانیت تبدیل به چی می‌شن.

   دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۳، 6:48  توسط شبگرد  | 

0460

میزان هوش شخص به توانایی‌اش برای تغییر بستگی دارد.

- آلبرت اینشتین

   دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۳، 5:5  توسط شبگرد  | 

0459

بعد از ظهر، ساعت حدود دو و ربع بود که از خونه زدم بیرون تا نون بخرم. نمی‌خواستم تو صف گیر کنم که کردم. البته خیلی هم شلوغ نبود. یه خرده منتظر موندم تا اینکه یه آقایی اومد که به چشم برادری خیلی خوش‌تیپ و خوش‌‌قیافه بود. یعنی بعد از من اومد. وقتی نوبتم رسید و رفتم جلو تا بگم چند تا نون می‌خوام و رمز کارتم رو بگم ایشون هم اومد و سر صحبت رو باهام باز کرد. یه خرده از وضع بازار و مملکت گفت و اینکه همه رفیقاش از ایران رفتند و کسی دور و برش نیست و حقوق کارمندی‌ش دردی رو دوا نمی‌کنه. خلاصه که از همین حرف‌های روزمره که برای باز کردن سر صحبت می‌گن. بامزه اینجاست که منِ درونگرا مثل خنگ‌ها فقط داشتم لبخند می‌زدم و می‌گفتم: «آره!» :)) بعد اینقدر حرص خوردم! نمی‌دونم چرا نتونستم مکالمه خوبی داشته باشم. اما نکته بامزه‌تر! مرده شصت و سه‌ای بود! اصلا و مطلقا بهش نمی‌اومد! جدی پونزده سال جوان‌تر نشون می‌داد. یه لحظه می‌خواستم بپرسم چی می‌خوره و چی کار می‌کنه که اینقدر خوب مونده!! ولی خب، لب گزیدم و کلامی از دهانم در نیامد :))


ادامه مطلب
   یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۳، 19:40  توسط شبگرد  | 

0458

این وعده رفع فیلترینگ هم پوف شد؟ آخر ساله، ها.

   یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۳، 13:28  توسط شبگرد  | 

0457

چیزهای زیادی تو زندگی‌م دارم که به خاطرشون شاکرم. یکی از این چیزها قطعا خانواده‌م هست. شاید خیلی وقت‌ها سوء تفاهم‌های زیادی تو خانواده پیش بیاد. دلخوری‌ها و ناراحتی‌ها یا حتی جنگ و دعواهایی که فکر می‌کنیم دنیا به آخر رسیده و چه و چه! ولی با همه‌ی اینها همیشه به خاطر این خانواده شاکر بودم و هستم. تصور نداشتنشون یا دور بودن ازشون برام سخته. وقتی به روزهایی فکر می‌کنم که ممکنه کنارم نباشند و خودم باشم و خودم ترس و وحشت وجودم رو پر می‌کنه. شنیدن صداشون یا حتی دیدن چهره‌هاشون همیشه آرومم می‌کنه و حس خوب زندگی رو بهم برمی‌گردونه. به خصوص مادرم با برکت وجودش دردهام رو درمان می‌کنه. کاش بتونم برای خوشحالی و خوشبختی‌شون کاری انجام بدم.

   یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۳، 7:42  توسط شبگرد  | 

0456

یادش به خیر! پارسال همین موقع‌ها بود که آموزش طراحی سبزه نوروزی رو کار کردم. یک سال گذشت و در این مدت هفتاد ویدئوی آموزشی دیگه درست کردم. هنوز به نتیجه دلخواهم نرسیدم، اما می‌دونم فقط چند قدم باهاش فاصله دارم. با کمی تلاش و صبر هر چیزی ممکنه. باید ادامه بدم و در جا نزنم.

   یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۳، 5:16  توسط شبگرد  | 

0455

قضیه ساده‌تر از این حرفاست. فقط دارم سعی می‌کنم از زندگی‌م لذت ببرم. به کسی کار ندارم و نمی‌خوام کسی سرش تو زندگی‌م باشه.

   شنبه ۲۵ اسفند ۱۴۰۳، 21:45  توسط شبگرد  | 

0454

۳۶۰ روز مثل برق و باد گذشت، حالا این چند روز آخر هی داره کش می‌آد!

   شنبه ۲۵ اسفند ۱۴۰۳، 20:53  توسط شبگرد  | 

0453

خودت باش! اون کسی که بخواد پا به پات بیاد و کنارت بمونه باید خود واقعی‌ت رو ببینه تا با تو، با روحیه‌ت، با سبک زندگی‌ت، با علایقت آشنا شه و ببینه اصلا می‌تونه چنین آدمی رو تحمل کنه یا نه.

   شنبه ۲۵ اسفند ۱۴۰۳، 6:36  توسط شبگرد  | 

0452

نمی‌دونم چرا بعضیا نمی‌خوان بفهمند که کسی با حجاب مشکل نداره، بلکه با حجاب اجباریه که مشکل داریم. اگر خانمی به اختیار خودش می‌خواد محجبه باشه، خب، باشه! ولی وقتی کسی به حجاب اعتقادی نداره و اساسا سبک زندگی‌ش متفاوته دیگه با زور که نمی‌تونیم این شخص رو محجبه کنیم. می‌تونیم؟ شدنیه؟ اگر شدنی بود که بعد از حدود ۵ دهه باید می‌شد! وقتی نتیجه عکس داریم می‌گیریم یعنی این رویه از بیخ و بن اشتباهه.

   جمعه ۲۴ اسفند ۱۴۰۳، 21:49  توسط شبگرد  | 

0451

دلم کیک ده کیلویی می‌خواد با یه عالمه خامه و شکلات تا سه سوته هپولی‌ش کنم :(

   پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، 17:12  توسط شبگرد  | 

0450

روزهای آروم و در عین حال شلوغی رو می‌گذرونم. آروم از نظر روانی، شلوغ از این نظر که به هر حال آخر ساله، و مدام در رفت و آمد و این طرف برو و اون طرف برو هستم. ضمنا ایده‌های مختلف هجوم می‌آرن و تند تند می‌نویسمشون تا سال آینده برم سراغ تک‌تکشون. تو روزهای اخیر کمتر طراحی کردم و بیشتر نوشتم. حس خوبی نسبت به خودم دارم. دارم صبورتر می‌شم. باید اشتباهات امسالم رو جبران کنم.

راستی، قراره بهار و تابستون تو یه قطعه زمین کوچیک کار کنم و برای خودم یه چیزهایی بکارم و محصولات تابستونی برداشت کنم. فرصت خوبیه برای کسب تجربه! ببینم چطور پیش می‌ره و اصلا می‌تونم از عهده‌ش بربیام!؟

پ.ن: چه بامزه! امروز روز صنعت طلا، جواهر، نقره و گوهرسنگه! نمی‌دونستم یه همچین روزی هم در تقویم وجود داره. حالا چرا چنین روزی رو به این صنعت اختصاص دادند؟

   پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، 13:13  توسط شبگرد  | 

0449

   چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، 9:27  توسط شبگرد  | 

0448

اول که به امتیاز فیلم حافظه نگاه کردم نمی‌خواستم ببینم. آخه ۶.۷ هست. فکر می‌کردم فیلم‌هایی که امتیازشون زیر ۷ هستند ارزش تماشا ندارند. اشتباه می‌کردم! قطعا یکی از بهترین فیلم‌هایی بود که دیدم. و عجیب‌ترین و دردناک‌ترین.

باید دید. باید آموخت. باید مسئله رو فهمید تا به جواب رسید. غیر از این تو دور باطل گیر می‌کنم و حافظه از اون دست فیلم‌هاست که در عین دردناکی و تلخی دست آدم رو می‌گیره و یه پله بالاتر می‌آره.

   چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، 6:19  توسط شبگرد  | 

0447

یارو اومده با دویست اسم مختلف برام کامنت گذاشته بعد می‌آد راجع به بی‌شخصیتی دیگران حرف می‌زنه. بعضیا خود طنزن!

   سه شنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۳، 20:24  توسط شبگرد  | 

0446

همیشه وقتی به پایان سال نزدیک می‌شم حس دو گانه‌ای بهم دست می‌ده. از یه طرف حال آسوده‌ای دارم و به خودم می‌گم بعد از تمام بالا و پایین‌ها و شرایط سخت و آسونی که داشتم تونستم یه سال رو پشت سر بگذارم و به فلان چیزها رسیدم یا تجربه‌های بیشتری کسب کردم؛ و از طرف دیگه، حسرت یا در واقع یه جور اندوه در خودم حس می‌کنم، چون یه سال دیگه رو هم پشت سر گذاشتم و این یعنی فرصت‌های پیش روم داره کمتر و کمتر می‌شه و زمانی می‌رسه که دیگه مطلقا فرصتی برای کارهایی که دوست داشتم انجام بدم نمی‌مونه. واسه همینه که روز به روز محتاط‌تر می‌شم و البته سخت‌گیرتر. دیگه دلم نمی‌خواد (نمی‌تونم) با هر کسی معاشرت کنم یا وارد رابطه عاطفی بشم. دوست دارم برای رشد خودم بیشتر وقت بگذارم. به خصوص مسئله کار و درآمد و پیشرفت در حرفه‌م برام اهمیت زیادی پیدا کرده. دلم نمی‌خواد طرح‌های امسالم با چهار سال پیش یکسان باشه. پیشرفتم رو می‌خوام ببینم. می‌خوام ببینم چه تأثیری بر زندگی‌م می‌گذاره. یا بر زندگی دیگران. خنثی بودن رو دوست ندارم. آدم خنثی، از نظر کاری، مثل یه آدم مرده است. اگه قرار بود به یکنواختی رضایت بدم می‌رفتم کارمند فلان شرکت یا اداره می‌شدم و به حداقل‌ها رضایت می‌دادم. اما من این مسیر رو انتخاب کردم چون دوست داشتم هر روز و هر لحظه در حال رشد و یادگیری باشم. دوست داشتم خلاقیتم رو حفظ کنم. یه جورایی برای رسیدن به این آزادی زحمت کشیدم. باید قدرش رو بدونم.

   سه شنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۳، 19:54  توسط شبگرد  | 

0445

یکی از آرزوهام اینه که یه مزرعه کوچیک واسه خودم داشته باشم.

   دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۳، 22:41  توسط شبگرد  | 

0444

خدا خدا می‌کنم فروش زمستانه استیکرهام بالای صد تا باشه. مبلغی که فعلا دریافت می‌کنم ناچیزه، و زیاد مهم نیست، ولی وقتی میزان فروش زیاد باشه بهتر می‌تونم آمار و ارقام رو بررسی کنم و ببینم کدوم کارها مورد استقبال قرار می‌گیره و اساسا مردم چه نوع کارهایی رو می‌پسندند. این طوری برای بهار آمادگی بیشتری دارم و مسیرم رو بهتر می‌شناسم. برعکس، وقتی تعداد استیکرهایی که فروش رفتند کم باشه آدم می‌مونه تو قدم بعدی چه طرحی بزنه! می‌خوای تایپوگرافی کار کنی، نمی‌دونی! می‌خوای طرح فانتزی کار کنی، نمی‌دونی! کلا یه حالت بلاتکلیفی به آدم دست می‌ده که دوست ندارم.

   دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۳، 16:40  توسط شبگرد  | 

0443

   دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۳، 6:52  توسط شبگرد  | 

0442

با خودم فکر کردم حالا که تا عید نمی‌خوام برای کسی یا جایی طراحی کنم چرا روی لوگوی خودم کار نکنم؟ واسه همین دیروز کمی طرح زدم و امروز تکمیلش کردم. البته هنوز در حد اتووده و به فتوشاپ نبردم ولی فعلا ازش خوشم اومد و حالا حالاها نمی‌خوام تغییرش بدم.

   یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۳، 21:11  توسط شبگرد  | 

0441

کار دیگه‌ای که حتما باید یاد بگیرم و هی دارم پشت گوش می‌اندازم یادگیری چرم‌دوزیه. اینقدر دوست دارم واسه خودم کیف‌های چرمی مخصوص ابزارآلات یا چیزهای متفاوت درست کنم.

   یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۳، 14:40  توسط شبگرد  | 

0440

نمی‌دونم چرا حس خوبی به سال جدید دارم. حس می‌کنم اتفاق‌های خوبی برام می‌افته و به بعضی از خواسته‌ها و اهدافم می‌رسم.

   یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۳، 9:7  توسط شبگرد  | 

مطالب قدیمی‌تر