آکستر

0876

بالاخره بعد از مدت‌ها انتظار دیشب بارون بارید. البته اون موقع خوابیده بودم و صبح که از خواب بیدار شدم دیدم حیاطمون خیسه. نمی‌دونستم شدت بارون چطور بود. مثلا زیاد بارید یا همین طور یه نرمک بارید و تموم شد. کمی بعد ابرهای سیاه متراکم‌تر شدند و دوباره باریدند. روی هم رفته الان هوا خیلی خنک‌تر شده، هر چند به محض اینکه ابرها کنار می‌رفتند خورشید با شدت هر چه تمام‌‌تر می‌تابید و پوستمون رو می‌سوزوند. ظاهرا این وضعیت بارونی تا چند روز آینده ادامه داره...

اما دیگه شمارش معکوس برای آمدن پاییز شروع شده. و سال تحصیلی هم برای کوچولوها از راه می‌رسه. اگر اشتباه نکنم رستا امسال کلاس اول می‌ره. چقدر دلم براش تنگ شده. کاش بتونم هر چه زودتر اشتباهم رو جبران کنم. فکر کنم اون روز نزدیکه و به زودی اتفاق‌های خوب زیادی برای من و بقیه می‌افته. شاید به برکت همین بارون باشه که اولین خبر خوش رو امروز دریافت کردم. به هر حال به تلاشم ادامه می‌دم و به احتمال زیاد امسال موفق به خرید ماشین می‌شم؛ یه ماشین خوب و درست و حسابی. از الان برای سفرهای جاده‌ای لحظه‌شماری می‌کنم. راستش اونقدر از این بابت ذوق داشتم که امروز دائما داشتم ماشین‌های مختلف و قیمت‌هاشون رو نگاه می‌کردم.

و مسئله دیگه اینه که وضعیت مامان زیاد خوب نیست. چندی پیش برای ام آر آی بردنش و فردا پس‌فردا می‌خوان برای پاهاش به دکتر ببرند. کاش بتونم گوشه‌ای از زحمت‌هاش رو جبران کنم.

   جمعه ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، 19:30  توسط شبگرد