0001
صبح زود از خواب بیدار شدم. مثل همیشه. همه خوابیده بودند. بیسر و صدا رفتم بیرون. به حیاط پشتی رفتم. میخواستم ببینم سطل زباله پر شده یا نه. پر نشده بود، اما کیسه زباله رو بیرون کشیدم و کنار دروازه گذاشتم. دوباره رفتم بالا و لباسم رو پوشیدم و برگشتم تا کیسه زباله رو تو ماشین جمعآوری زباله بندازم. تو منطقه ما این عزیزان به صورت منظم زبالهها رو جمع نمیکنند. من هم ترجیح میدم صبحهای زود، یعنی زمانی که ماشین مخصوص شهرداری پارک شده است، زباله رو توش بندازم. رانندهش تو همسایگی ماست. چند خونه اون طرفتر.
بعد از اینکه زباله رو انداختم برگشتم به اتاقم و کمی وبگردی کردم. همین طور داشتم توی توییتر میگشتم که یهو مامان در زد و پرسید آشغال رو انداختم یا نه. گفتم آره. باز پرسید خرید کردم یا نه. برای خرید نرفته بودم. معمولا پنج صبح یا قبلتر برای خرید میرم. حالا تقریبا شش صبح بود. برای همین باید عجله میکردم چون دوست ندارم وقتی مغازه شلوغ پلوغه خرید کنم. دلم میخواد خلوت باشه. بعد هم اینکه باید سر کار میرفتم. تندی لباس پوشیدم و رفتم کمی پیاز و گوجه خریدم. بعلاوه دو بسته ماکارونی و روغن سرخکردنی. یه شیرکاکائوی کوچیک هم واسه خودم خریدم.
صبحانه زیاد نخوردم. معمولا صبحانه رو مفصل میخورم، اما نمیدونم چرا میلی نداشتم. چندد لقمه ارده خوردم و چند لقمه کره و مربا به. بعد رفتم لباس پوشیدم تا برم سر کار. مامان گفت بد نیست واسه ضایعاتی زنگ بزنم تا بیاد زبالههای بازیافتی رو ببره. ما معمولا زبالههای بازیافتی رو تفکیک میکنیم. زبالههایی مثل کاغذ، نایلون، پلاستیک و مثل اینها. ساعت حدود هفت بود. زنگ زدم. گفت ساعت ده یازده میآد. میدونستم دیرتر میآد. گفتم باشه و زدم بیرون.
زمانی که به محل کارم رسیدم آسمون ابری شد. بعد از یک ساعت چنان باد وزیدن گرفت که وحشت کردم. بارون نبارید، هر چند ظاهرا فردا بارونیه. شاید هم امشب بارون بباره. بعد از مدتی باد قطع شد و آفتاب سر زد. زمانی که کارم تموم شد و به خونه رسیدم چنان هوا خیلی خیلی گرم شده بود. انگار وسط تابستون بودیم. وقتی مامان رو دیدم گفت کاغذهات تو اتاق پخش شدند. گفتم اگه پنجره رو میبستند این طوری نمیشد. گفت نمیدونست پنجره اتاقم بازه. هیچ چی دیگه، مشغول جمع کردن کاغذها بودم که میم اومد. میخواست راجع به دیروز، ملاقاتش با دکتر روانشناس، صحبت کنه. کمی با هم حرف زدیم و بعد ضایعاتی زنگ زد و گفت دم دره. ساعت حدود یک بعد از ظهر بود. زبالهها رو به قیمت هفتاد هزار تومن فروختم. هفتاد و هفت تومن میشد، اما چون پول خرد نداشت. گفتم بقیهش رو نمیخوام. راستش پولش برام مهم نیست. همین که این زبالههای قابل بازیافت رو جدا میکنیم و میبرند تا توی طبیعت رها نکنند برام کافیه. پول رو به مامان دادم. مثل همیشه.
بعد ناهارم رو خوردم و رفتم با مامان کمی صحبت کردم. راجع به کارهایی که انجام دادیم حرف زدیم. احساس خستگی میکردم اما رفتم یه دوش گرفتم. به اتاقم برگشتم و حدود یک ساعت خوابیدم و بیدار شدم. گرما شدت پیدا کرده بود. احساس خفگی داشت بهم دست میداد. مامان گفت برم هندوانه بیارم و با هم بخوریم. چند روز پیش خریده بودم. اندازهش کوچیک بود اما قرمز و نسبتا شیرین. بدک نبود. چسبید.
دوباره باد وزیدن گرفت. شدید و سریع. اومد و رفت. یه عالمه گرد و خاک به پا کرد و رفت. آسمون باز ابری شد. آب و هوای شهرمون رو گوگل کردم. مثل اینکه فردا بارونیه. خدا خدا میکنم صبح بارون نباره. یه کار نیمهتمام دارم که باید فردا صبح انجام بدم.