0176
امروز صبح سر کار رفتم و بعد از اینکه اومدم خونه کمی استراحت کردم. بعد نشستم رو استیکر جدید کار کردم و دقایقی قبل هم راست و ریسش کردم و تمام. از نتیجه راضیام و به نظرم خوب شده. سعی میکنم تا آخر مهر سه تا استیکر دیگه طراحی کنم و برای فروش بفرستم. حالا اگه بیشتر هم کار کردم چه بهتر! ولی تا آخر ماه حداقل پنج تا کار خوب و قابل قبول باید تحویل بدم. البته طرح سوم رو هم تو دفترم کشیدم ولی خب، یه کم باید بگذره تا ببینم نظرم عوض میشه یا نه. فعلا در حد طرح اولیه است.
این روزها وقتی از خواب بیدار میشم یا قبل از خواب فرندز میبینم و وقتی چندلر بینگ رو میبینم دلم میگیره. بعضی از آدمها هیچ وقت نباید بمیرند. جدی من بدون فرندز تا اینجا دوام نمیآوردم. قشنگ روان درمانی میکنه من رو. امروز صبح هم، قبل از اینکه سر کار برم و یه خرده به کارهای طراحی و شخصی خودم برسم، چند قسمت آخر از فصل پنج رو دیدم. همون قسمتهایی که چندلر و جویی تو ماشین بحثشون میشه و جویی چندلر رو از ماشین بیرون میاندازه تا به پروژه فیلمبرداری برسه. چندلر میدونست این پروژه سرانجامی نداره و سر همین قضیه هم بحثشون شده بود، اما وقتی برگشت خونه عذاب وجدان گرفته بود و میخواست هر طور شده از دل جویی در بیاره و یه طوری جبران کنه. خیلی خوب میدونم اون لحظه چه حسی به چندلر دست داده بود، چون این حس رو بارها تجربه کردم و همیشه هم سعی کردم اگر اشتباهی ازم سر زده (اگر اصلا بشه اسمش رو اشتباه گذاشت) از دل دیگران در بیارم. این وسط چیزی که خرد و خمیر میشد و کسی اهمیت نمیداد دل من بود. شاید به خاطر همین بوده که روز به روز سرسختتر شدم. و همه چیز رو در سکوت محض کنار گذاشتم. نمیدونم.