0048
گربهای داریم که اسمش رو گذاشتیم «گربهی ما». گربهی ما قرار نبود گربهمون باشه و واسه همین هیچ وقت دنبال یه اسم خاص و جدی نرفتیم و به همین اسم راضی شدیم. حالا این گربه چطوری گربهی ما شد؟ تقریبا پارسال بود که یه گربه یواشکی به انبارمون اومد. هوا سرد بود و ما هم از روی دلسوزی بهش راه میدادیم و فکر میکردیم فقط برای خواب و جای گرم میآد و میره، غافل از اینکه بعد از مدتی میو میوی سه بچه گربه هم اضافه شد. تا اینجای کار همه چیز به نظر عادی میرسه اما متأسفانه اعضای خانواده و به خصوص خواهرم مرتب بهشون غذا میدادند و همین باعث شد به غذاهای خونگی عادت کنند و گربهی مادر هم وظایف مادریش رو اون طور که باید و شاید انجام نده و به همین خاطر بچه گربهها یاد نگرفتند چطور باید شکم خودشون رو سیر کنند یا در محیطی به جز محیط خونهی ما به زندگی خودشون ادامه بدن.
این گربهها گربههای خونگی نیستند و واکسن ضد انگل نزدند و دوا و درمونهای این چنینی هم نشدند و واسه همین بیماریزا هستند. دیگه کار به جایی کشید که هر جایی که عشقشون میکشید کثیف کاری میکردند. حالا به جای اون بازیهای بچگونه و بامزهشون زحمت تمیز کردن آلودگیهاشون هم اضافه شده بود و خب، هیچ یک از اعضای خانواده نه حوصلهش رو داره و نه وقتش رو. پس تصمیم جمعی گرفتیم تا به هر نحوی شده بیرونشون کنیم اما مگه ولمون میکردند؟ مادره که اصلا همون روزهای اول قید بچههاش رو زد و همه رو به امون خدا رها کرد و رفت پی عشق و حالش. اما ما موندیم و سه نیم وجبی حرف گوش نکن!
هر حیله و ترفندی بلد بودیم رو به کار بردیم و دو تا از بچهها رو بیرون کردیم اما سومی به طرز عجیب و غریبی حاضر نبود اینجا رو ول کنه. دو دفعه بیرونش کردیم و هر بار صبح از خواب بیدار میشدیم و میدیدیم سر جای اولشه. اوایل فکر میکردیم لابد نمیتونه از دیوار بره بالا. اما کم کم متوجه شدیم انگار محیط بیرون از خونهمون اون رو میترسونه. خیابون و رفت و آمد ماشینها مضطربش میکرد و تا صدای ماشین رو میشنید با وحشت به همون گوشهی تاریک انبار بر میگشت. متأسفانه این گربه با چنین روحیهای توانایی سیر کردن شکم خودش رو از دست داد و مطلقا حاضر نبود دنبال غذا بگرده. نهایتا وقتی شب میشد دنبال سوسک میرفت و میخورد و بعد هم بالا میآورد. ما هم به مرور زمان غذا دادن بهش رو از سر گرفتیم چون دیدیم انگار کاریش نمیشه کرد و قرار نیست از پیشمون بره. با همهی اینها همیشه بینمون فاصلهای هست. هیچ وقت نوازشش نکردیم. هیچ وقت داخل خونه نیاوردیم. هیچ وقت دارو بهش ندادیم. اون هم انگار فهمیده بود که قرار نیست بیش از حد بهمون نزدیک شه. فقط زمان غذا که میشه میآد پشت در آشپزخونه که به حیاط راه داره و میو میو میکنه؛ یعنی گرسنهمه. و ما هم بهش کمی غذا میدیم.
چند شب پیش، نیمه شب، صدای جیغ و داد دو گربه از خواب بیدارم کرد. اما چون خوابآلود بودم دوباره خوابیدم. فکر کردم دعوای معمول بین گربههاست یا شاید هم در حال جفتگیری هستند. اما صبح که از خواب شدم دیدم از میو میوی صبحانهی گربهی ما خبری نیست. موقع ناهار شد و باز از میو میوی وقت ناهار خبری نشد. کمکم نگران شدیم و من رفتم دنبالش تا ببینم قضیه از چه قراره. دیدم رفته زیر اجاق گاز تو حیاط قایم شده و توان و حوصلهی بیرون اومدن و دنبال غذا گشتن رو نداره. متوجه شدم یه چیزش شده و بعدتر دیدم بله، حدسم درست بوده. روی دست راستش جای زخم بود و وقتی میخواست راه بره میلنگید چون تعادلش رو از دست میداد. جالب اینجاست که وقتی براش غذا آوردم با تردید بهم نگاه میکرد و اون روزهای گذشته رو از یاد برده بود. شاید یاد گرفته بود دنیا چه جور جایی هست و وقتی همنوعانش چنین بلایی سرش میآرن پس از جانوران دیگه نباید انتظار زیادی داشته باشه. با همهی اینها ما به غذا دادنمون ادامه دادیم و دوباره اعتماد بینمون شکل گرفت و حالش دوباره خوب شد.
فکر کنم کمکم باید دنبال اسم بهتری باشیم.