آکستر

0233

دو روز پیش عمه فوزی اومد خونه‌مون تا به مامان کمک کنه انارها رو دونه کنند و باهاش رب بپزند. امروز صبح زود که از خواب بیدار شدم دیدم عمه هم بیدار شده و داره می‌ره سراغ انارها. صبحانه رو آماده کردم و خوردم و رفتم تا شاخه‌های درخت انار رو آتیش بزنم. جلوی خونه‌مون چند تا درخت داریم که هر سال باید هرسشون کنم. چند روز پیش که انارها رو می‌چیدم دیدم یکی از درخت‌های انار شاخه‌هاش بیش از حد بلند شده و رفته تو شاخه‌های درخت ازگل. من هم بعضی از شاخه‌هاش رو اره کردم تا نور بیشتری به درخت بخوره و سال دیگه محصول بیشتری بده. حالا این شاخه‌های جلوی خونه‌مون تلنبار شده بودند و باید چند روز می‌گذشت تا بشه آتیششون زد. این هم بگم خونه‌مون تو منطقه شهری نیست. تو روستا هم نیست. در واقع چند کیلومتری با شهر فاصله داره و به خاطر همین چنین کارهایی رو باید خودمون راست و ریس کنیم. هیچ چی دیگه، قصد داشتم این شاخه‌ها رو آتیش بزنم چون حالا کمی خشک‌تر شده بودند، اما مامان که تازه از خواب بیدار شده بود ازم خواست برم خرید. معمولا صبح خیلی خیلی زود، حدود ۵، می‌رم خرید اما امروز ساعت ۷ رفتم. یه خرده غرغر کردم که چرا زودتر بهم نگفت. سختمه. اصلا دوست ندارم با کسی روبه‌رو شم. به هر حال رفتم. تو مغازه دو سه نفر بودند. یه سلام گرم و بلند کردم که اگه کسی نمی‌دونست فکر می‌کرد چقدر از اینکه تو مغازه هستم خوشحالم. ولی واقعا هم یهو حس و حالم عوض شد. انگار توی موقعیت و تو اون لحظه که پذیرفتم باید برم خرید حسم هم تغییر کرده بود. زمانی که داشتم حساب می‌کردم امیر یه حرفایی راجع به بسیجی بودن یکی از مشتری‌ها که رفته بود بیرون گفت و من رو هم وسط بحث کشوند. یعنی دقیقا به خاطر همین بحث‌هاست که دوست دارم زودتر برم خرید تا کار به اینجاها نکشه. اصلا دلم نمی‌خواد وضعیت خودم رو واسه کسی توضیح بدم. بعد اگه نخوام چیزی رو توضیح بدم به این عزیران بر می‌خوره که البته مهم نیست برام، ولی خب، به خاطر روابط و آشنایانمون چاره‌ای ندارم که بر بخورم باهاشون.

بعد از خرید رفتم سراغ آتیش زدن شاخه‌ها. یه خرده آتیش گرفتند و از اونجایی که هنوز تر بودند نصف دیگه‌شون موند. دو سه روز دیگه می‌رم سراغشون باز. موقعی که داشتم با آتیش ور می‌رفتم ماندانا رو دیدم. یعنی اول اون من رو دید و بهم سلام کرد. سراغ مادر شوهرش رو گرفتم. می‌گفت فعلا از بیمارستان آوردنش و حالش خوبه. همین طور داشتیم با هم حرف می‌زدیم که عمه هم اومد و با ماندانا سلام و خوش و بش کرد. بعد از مدتی رفتم به اتاقم و به کارهام رسیدم. همین طور داشتم به کارهام می‌رسیدم که مامان اومد و گفت نازی، مادر عباس و حسن، فوت کرد. ازش پرسیدم به مراسم تشییع برم؟ مامان گفت خودم بهتر می‌دونم چه کار کنم، ولی لحنش طوری بود که معلوم بود دوست داره برم. خودم هم چون عباس و حسن رو خیلی دوست دارم تصمیم گرفتم برم. آدم‌های شریفی هستند. زندگی فقیرانه‌ای دارند اما آبرومند و محترم هستند. سابقا خونه هوری دیده بودمشون، و از اونجا باهاشون آشنا شده بودم.

ساعت از ده و نیم که گذشت رفتم به آرامگاه. دیدم عمون ارسلان با یکی از دوستانش، محمد، دارند وارد آرامگاه می‌شن. با هم رفتیم. وقتی رسیدیم نماز میت تموم شده بود و داشتند نازی رو دفن می‌کردند. کنار عمو نشستم. عموی من هم چرت و پرت گفتن رو شروع کرد. خسرو اومد و کنارمون نشست. سعی می‌کردم به حرف‌های عمو توجه نکنم، اما مگه می‌شه. قشنگ از اول تا آخر داشت به عالم و آدم تیکه می انداخت و متلک می‌گفت. از خجالت آب شدم ولی چه کار می‌تونستم بکنم؟ در سکوت گوش کردم. یهو دیدم یه آقایی از کنارمون رد شد و عموم با تمسخر بهش گفت علیک سلام! و هر هر خندید!! خسرو گفت چه کارش داری؟ داره راه خودش رو می‌ره دیگه! البته معلوم بود آشنایی قبلی دارند ولی خب، که چی؟ باز دلیل نمی‌شد عموم این طوری رفتار کنه. انگار دنبال ضعیف می‌گردند تا خودنمایی کنند. من از دور اطراف مزار رو می‌پاییدم و دنبال عباس و حس می‌گشتم. بعد از دقایقی دیدمشون. کنار دروازه خروجی ایستاده بودند و با مهمان‌ها، یعنی کسانی که در مراسم تشییع شرکت کرده بودند، دست می‌دادند. از عمو و دوستانش خداحافظی کردم و رفتم سراغ عباس و حسن. بهشون تسلیت گفتم و دست دادم. خیلی تغییر کرده بودند. جفتشون. شکسته‌تر شده بودند. دلم گرفت.

وقتی اومدم خونه عمه و مامان و معین تو اتاق پذیرایی نشسته بودند و حرف می‌زدند. مامان ازم پرسید چطور بود. گفتم عباس من رو دید خوشحال شد و من با دیدنش ناراحت شدم. واقعا چنین حسی داشتم و الان که دارم اینها رو می‌نویسم هنوز چهره‌ش تو ذهنم هست. کاش می‌تونستم یه طوری کمکشون کنم. بعد یه خرده با هم حرف زدیم و رفتیم ناهار خوردیم. بعد از ناهار ظرف‌ها رو شستم و یه کم دیگه حرف زدیم و من رفتم خوابیدم. وقتی بیدار شدم به کارم رسیدم و دوباره رفتم پیش مامان و عمه. عمه واسه مهدی زنگ زده بود که بیاد دنبالش و مهدی می‌خواست فردا صبح زود بیاد. عمه اصرار کرد همین امروز بیاد. در هر صورت کمی کارشون طول کشید و تا بخوان بیان تقریبا هفت شب شد. خانمش هم اومد. بچه‌هاشون رو هم آوردند. بچه جدیده هم بود. هیچ چی دیگه، خوش و بش و باقی ماجرا. عمه هم رفت و ما هم رفتیم سراغ کارهای خودمون.

تو این چند روز که عمه بود یه کم از برنامه‌م عقب موندم. سعی می‌کنم در روزهای آینده جبران کنم. خبر مهمی که این روزها تو رسانه‌ها می‌چرخه یکی حمله اسراییل به ایرانه و دیگری توفند میلتون در آمریکا. ظاهرا حمله اسراییل داره جدی‌تر می‌شه. بعضی از سفارتخونه‌ها از مردمشون خواستند ایران رو هر چه زودتر ترک کنند. توفند میلتون هم خسارت زیادی به جای گذشت و افراد زیادی مردند.

   جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳، 20:33  توسط شبگرد  |