0010
صبح خیلی خیلی زود از خواب بیدار شدم. یعنی در واقع ساعت ۲ شب بود :)) بعد از اونجایی که خوابم نمیبرد همون طوری رو تخت دراز کشیدم و تو تاریکی یه خرده خیالبافی کردم که خیلی چسبید. بعد دیدم داره حوصلهم سر میره و بهتره بلند شم و یه دستی به سر و روم بکشم و روزم رو شروع کنم. البته از اونجایی که امسال ساعت جدید و قدیم نداریم و ساعت رو یه ساعت جلو نکشیدند همه چیز برام کشدار شده. مثلا ساعت ۴ میبینی هوا داره روشن میشه و چهار و نیم شده نشده دیگه هوا روشنه، و جنب و جوش همه جا رو میگیره. در هر صورت وقتی از تخت بلند شدم دیگه از ۳ گذشته بود. رفتم صورتم رو شستم و یه خرده تو حیاط قدم زدم و به سکوت شب گوش کردم که این هم خیلی بهم چسبید. بعد برگشتم تو اتاقم و پای لپتاپ نشستم و یه خرده طرحهای قدیمیم رو نگاه کردم که یهو بین اون همه فایل چند فایل قرارداد پیدا کردم. دو سال پیش میخواستم با شرکتی به صورت آنلاین همکاری کنم و یه قراردادی بینمون رد و بدل شده بود که به سرانجام نرسید. وقتی دوباره این قرارداد رو دیدم به سرم زد دوباره درخواست بدم و ببینم این بار جوابشون چیه. دیگه گردنم رو نمیخواستند بزنند که. فکر کردم میرم سر کار و وقتی برگشتم با دقت بیشتری کارهام رو گلچین میکنم و براشون میفرستم. اما قبلش تو تلگرام بهشون پیام دادم. جالب اینجاست که پیامهای دو سال پیش هنوز بود. برای همین اول اون پیامها رو حذف کردم و دوباره بهشون پیام دادم. انگار که بار اولمه :)) خب روم نمیشد چون یه بار جواب رد شنیدم دوباره پیام بدم. اگه این بار هم رد میشدم دیگه ضایع به توان دو میشدم. پس بهترین کار رو انجام دادم :))
بعد رفتم خرید و یه خرده سیبزمینی و یه کم پیاز و ماکارونی و ماست چکیده و حشرهکش و خامه کاکائویی میهن (از این یه نفره، ها) خریدم که جمعا شد ۳۵۰ تومن و یه خرده اعصابم له و نورده شد که به خاطر چهار قلم چیز این مبلغ رو دادم. یعنی این دیگه ماجرای هر روز ماست! یه تکون میخوایم بخوریم میبینیم پونصد تومن یا یه تومن خرج شده. هر بار که میخوام دست به جیب بشم یاد حرفهای اون اقتصاددانه میافتم که میگفت از زمان هوخشتره تا امروز چنین تورمی نداشتیم! این هم از شانس بزرگ منه دیگه.
بعد از برگشتم یه صبحانه مفصل خوردم که خیلی بهم چسبید و یه خرده ظرف مرف شستم و برگشتم اتاقم. پست قبلی رو تو وبلاگم گذاشتم و به چند تا وبسایت سر زدم و یهو هوس کردم سریال شرلوک هولمز رو دانلود کنم و از اول تا آخرش رو تا آخر خرداد ببینم. همون شرلوک هولمز قدیمیه که از تلویزیون خودمون پخش میشد. به نظرم از همه شرلوک هولمزها همین یکی بهتره. یعنی بازیگرا رو خیلی خوب انتخاب کرده بودند و به آدم میچسبه.
وقتی داشتم میرفتم سر کار خیابونها خلوت بود. هوا هم خیلی خوب و خنک بود. یه خرده کار کردم که پیچ و مهرههام باز شد و دلم خواست بیشتر بمونم اما چون ملی و بچهها میخواستند بیان گفتم کار رو تعطیل کنم و زودتر برم خونه. به هر حال پنجشنبه هم هست و هیچ کس نیومده بود. موقع برگشت دیدم شهناز (زن پسرعموی بابا) کنار دروازه خونهشون ایستاده و داره با شهبانو (زن یه پسرعموی دیگه بابا) حرف میزنه. به اولی که رسیدم سلام و علیکی کردم و تا خواستم با دومی خوش بش کنم دیدم زنیکه سلیطه بهم پشت کرده تا باهام روبهرو نشه یعنی اینقدر لجم گرفت که حد نداره. من هم همین طور منتظر موندم تا روی نحسش رو سمتم کنم اما دیدم نه، خبری نیست. من هم وقتی دیدم این طوریه اصلا به روم نیاوردم و صداش نزدم و خواستم به راهم ادامه بدم که دیدم پسر تحفهش داره میآد و یه سلام زورکی به همدیگه کردیم. اصلا از اینکه اینا اومدن نزدیک خونه ما میخوان خونه بسازند حال نمیکنم. به خصوص از شهبانو خانم که فکر میکنه چه پخی باشه. خونه که رسیدم ماجرا رو واسه مامان تعریف کردم و اون رو هم ناراحت کردم. ولی خب، باید بدونه فک و فامیلای ما چطورین! مامان هم گفت من احترام خودم رو بگذارم و به دل نگیرم و از این حرفها. اما خب، هنوز از دلم بیرون نیومده و خیلی دلم میخواد یه جوری دق دلیم رو خالی کنم در آینده.
کمی بعد از برگشتم ملی و بچهها هم اومدند و ناهار خوردیم. غذا عالی بود. خیلی خوشمزه و لذیذ. خیلی خوردم. وقتی میخواستم برم اتاقم رستا اومد گفت نمیگذاره من برم و باید حتما باهاش بازی کنم. رفتم پیششون و گفتم باید اول کمی استراحت کنم و الان وقت بازی نیست. با همهی اینها همون طور نشسته با این وروجک کمی بازی کردم. معین هم سریال tekken رو دانلود کرده بود و داشت میدید. انیمهای که از روی بازی ویدیویی ساختند. قبلا صحبتش رو کرده بودم و به خاطر همین دانلود کرده بود و میخواست ببینه چطوریه. مثل اینکه خوشش اومده. وقتی حواس رستا پرت شد رفتم اتاقم و رو تخت دراز کشیدم و لپتاپ رو روشن کردم تا همون طور که شرلوک هولمز رو دارم میبینم خوابم ببره. عادت بدی پیدا کردم و نمیتونم ترکش کنم. قسمت اول رو اصلا نفهمیدم چی چی شد. خوابم برد. وقتی چشم باز کردم دیدم قسمت دوم داره پخش میشه. هنوز خوابآلود بودم. برای همین لپتاپ رو خاموش کردم تا بهتر بخوابم. راجع به خواب قبلا مطلب گذاشته بودم و امروز دیدم یکی پیام گذاشته این همه خواب به خاطر افسردگیه. نمیدونم واقعا!!! شاید!!! ولی کلا آدم شادیام. نمیدونم افسردگی چه علائمی داره و چطوریه. فقط میدونم خوابیدن رو این روزا خیلی دوست دارم و بهم میچسبه. نمیخوام خودم رو روانکاوی کنم و ببینم چطوری هستم و نیستم.
الان هم خاله منور و خاله سلیمه همراه دخترخالهشون اومدند اینجا. این خانم رو برای اولین بار دیدم. همه تو اتاق پذیرایی جمع هستند و دارند میخورند و حرف میزنند. من هم اومدم اینجا تا یه خرده بنویسم و به کارهام برسم. راجع به اون قرارداد و شرکت هم یادم رفت بگم. بعد از ناهار که پیامم رو نگاه کردم دیدم جواب دادند و ازم نمونه کار خواستند. من هم یه ساعت پیش پنج تا از کارهای جدید و قدیمم رو براشون فرستادم. خدا کنه قبول کنند. مطلب آخر اینکه هنوز از دست شهبانو خانم عصبانیام!