آکستر

0995

کاش پاییز جاودانه بود و هرگز به پایان نمی‌رسید. کم‌کم داریم به نیمه آبان نزدیک می‌شیم و انگار زمان با سرعت بیشتری داره می‌گذره. هوا یه کوچولو سردتر شده و ظاهرا تا آخر هفته سردتر هم می‌شه.

اما من وقتم رو بین مزرعه و طراحی و خونه تقسیم کردم و از نتیجه‌ای که دارم می‌گیرم راضی‌ام. امسال و همین طور سال آینده سال‌های سرنوشت سازی برام هستند. خیلی باید مراقب باشم تا چیزی که دارم می‌سازم خراب نشه. درست مثل فونداسیون یه ساختمون. ساختمون که بدون پی نمی‌شه! اول باید پایه قوی باشه تا بشه یه ساختمون درست و حسابی ساخت. وقتی از فوداسیون سرسری بگذریم این بنا، هر چقدر باشکوه و زیبا باشه، بعد از مدتی با یه زلزله خفیف فرو می‌ریزه. زندگی هم جز این نیست. باید فونداسیون زندگی‌مون رو خوب بسازیم تا بعدها نتیجه‌ش رو ببینیم. وگرنه روی سرمون و چه بسا دیگران خراب می‌شه.

جدا از این مسائل که مربوط به حال و آینده می‌شه، ذهنم گاهی درگیر گذشته است. چندی پیش یاد یکی از کتاب‌های کمیک دوران بچگی‌م افتادم که البته مال من نبود و مال خواهرها بود. در واقع خلاصه‌ی بینوایان بود و البته ترجمه شده. با خودم فکر کردم ببینم می‌تونم در فضای مجازی هم پیداش کنم یا نه. خوشبختانه این کتاب رو پیدا کردم و یاد چه خاطرات دور و درازی که نیافتادم. موقع خوندن بغض عجیبی داشتم و هر آن ممکن بود بزنم زیر گریه. کاش اون روزهای بی‌خیال و معصومانه کودکی برمی‌گشت.

   یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، 19:34  توسط شبگرد