آکستر

0911

مامان داره آلزایمر می‌گیره. تازه عمه سوزان اینجا بود و ظاهرا راجع به حمید، پسر جهانگیر، صحبت می‌کنه و به مامان می‌گه مرده. وقتی رفت مامان بهم می‌گه می‌دونستم حمید مرده؟ با چشم‌های از حدقه در اومده نگاهش کردم و بهش گفتم نمی‌دونست که مرده؟ مامان می‌گه نه! باز تکرار کردم و اون هم باز گفت نه! و من با ناباوری باز تکرار کردم. زمانی که حمید فوت کرد خود مامان ازم خواست که به مراسم تشییعش برم و حالا فراموش کرده. می‌دونم استرس زیاد باعث چنین حالی شده... خدایا، خودت به دادمون برس...

   پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، 19:16  توسط شبگرد