0673
حدودا ساعت سه، سه و نیم صبح از خواب بیدار شدم و دیدم توان بلند شدن ندارم. احساس میکردم یه چیز سنگین افتاده تو وجودم و نمیگذاره تکون بخورم. بغض کردم. نگران مامان هستم. نگران خودمون هستم. داره چه بلایی سرمون میآد؟ میتونم برای بهتر کردن حال مامان و خانواده قدمی بردارم؟ اصلا حضور من برای بقیه مفیده یا بیفایده هستم؟
دیروز موقع عصر بود که مامان میخواست املت درست کنه و گوجهها در حال پخت بودند. بعد خودش رفت رو تراس نشست و کمی پلو با خودش برد تا بخوره. آب هندوانه درست کرده بودم و یک لیوان براش بردم و کنارش نشستم. همون طور که با هم حرف میزدیم یهو یاد املت افتاد و ازم خواست سر بزنم ببینم چطور شده. رفتم و دیدم داره خشک میشه و کم مونده بسوزه. و نمیدونستم چه کار کنم. باید تخممرغها رو اضافه کنم یا نه. واقعا هیچ چی راجع به پخت غذا نمیدونم و تا الان فقط یه بار پیتزا درست کردم و یه بار هم سالاد ماکارونی. مامان رو صدا زدم تا بیاد و ببینه. وقتی میاومد تلو تلو میخورد. سرگیجه داشت. به املت رسید و نشست و گفت: «دیگه رفتم واسه خودم!» مدتهاست که این جمله رو تکرار میکنه. هر بار این طور میگه بغض میکنم و ناراحت میشم. بهش میگم این طور نگاه نکنه، اما خیلی خوب میدونم وقتی حال دل آدم خوب نباشه وضعیت جسمی هم رو به وخامت میره. خودم رو مقصر میدونم و دارم همهی سعیام رو میکنم تا یه طوری جبران کنم، اما انگار بیفایده است.
وقتی به مامان نگاه میکنم به خودم میگم چرا بچهدار شم؟! که چی بشه؟ مگه من چه کردم؟ حتی خودم هم موندم باید چه کنم. از یه طرف وضعیت مامان این طوره، و از طرف دیگه دلم میخواد به کارهای خودم برسم. چرا باید بچههای خودم تو این وضعیت قرار بگیرند؟ شاید بهتر باشه همیشه تنها بمونم. نمیدونم. نمیدونم.
بعضی از روزها هست که دلم میخواد هیچ کاری نکنم. دلم میخواد فقط برای خودم باشم و به هیچ چیز فکر نکنم. و امروز هم از اون روزهاست. اما با همهی اینها چیزی من رو به جلو سوق میده. نمیدونم اسمش رو میتونم امید بگذازم یا نه. نمیدونم به خانوادهم مربوط میشه یا نه. نمیدونم میل به بهتر شدنه یا نه. نمیدونم چیه. اما هست. و به خاطر همینه که با هر زحمتی بود خودم رو از رختخواب کندم تا روزم رو شروع کنم.