0402
امروز اولین پیتزای زندگیم رو درست کردم و بفهمی نفهمی بد نشد. دو ایراد بزرگش این بود که اولا نونش خوب در نیومد. البته سعی کردم خمیرش رو خودم درست کنم و از این حاضر و آمادهایها نگرفتم. نمیدونم چرا اینقدر سفت شده بود :( عیب دومش پنیر پیتزا بود. فکر میکردم کافی باشه ولی ظاهرا باید بیشتر تهیه میکردم. با همهی اینها سه پیتزا درست کردم و به خودم نمرهی قابل قبول بودم. سعی میکنم دفعهی بعد بهتر از آب در بیارم.
الان هم اونقدر خستهم که حد نداره و دلم میخواد بگیرم بخوابم ولی یه عالمه کار دارم و نمیتونم. یعنی از ساعت چهار که بیدار شدم هنوز دارم این طرف و اون طرف میرم. از خرید برای خونه و مامان و نونوایی و درست کردن پیتزا و یه سری امور دیگه. ولی خب، یه روز هزار روز نمیشه و همیشه دوست داشتم درست کردن پیتزا رو یاد بگیرم.
ضمنا عمه فوزی و خاله منور و خاله سلیمه تو اتاق نشیمن هستند و دارند با هم حرف میزنند. امشب اولین سالگرد شوهر صدیقه است و ما رو هم دعوت کردند، ولی قصد رفتن ندارم. مامان دوست داره یکی از ما بره. خودش که پاها و کمرش خیلی درد میکنه. من هم که اصلا هیچ کدومشون رو نمیشناسم. به مامان گفتم وقتی هیچ رابطهای با هم نداریم و در آینده هم اگر مراسمی گرفتم دعوتشون نمیکنم، پس واسه چی برم؟؟ از نظر خویشاوندی قوم درجه سه به حساب میآم. واقعا نمیدونم رفتنم چه سودی میتونه داشته باشه؟