0365
اگر روزی خانوادهی خودم رو تشکیل دادم حتما ساعتی از روز یا شب (مثلا یک ساعت قبل از خواب) رو به صحبت کردن با اعضای خانواده اختصاص میدم. دوست دارم دربارهی کارهایی که در طول روز انجام دادیم یا راجع به فیلمها و کتابهایی که خوندیم یا نیازها و خواستهها و اهدافمون در زندگی حرف بزنیم. شاید این چیزها خیلی معمولی به نظر بیان اما اهمیت دارند. وقتی به گذشتهم نگاه میکنم میبینم همیشه فاصلهای بین ما، اعضای خانوادهم، بود. نه اینکه مطلقا حرف نزنیم و راجع به این مسائل چیزی نگیم. میگفتیم، اما نه همیشه، نه هر روز، نه هر شب. به خاطر همین ممکن بود یک مسئلهای بین بچهها پیش بیاد و به همین علت سادهی حرف نزدن این مشکل بزرگ و بزرگتر میشد و گاه حس خشم و ناراحتی تا روزها و ماهها و بلکه سالها در آدم میموند.
ممکنه این مسائل در همهی خانوادهها پیش بیاد، اما مدیریت کردن این شرایط خیلی اهمیت داره. وقتی یاد نگیریم که از مشکلاتمون حرف بزنیم و این قهرها و ناراحتیها ادامهدار بشه به نقطهای میرسیم که دیگه هیچ چیز رو نمیشه حل کرد. همه از هم فراری میشن. همه از هم دور و دورتر میشن و دیگه حاضر نیستند حتی قیافهی هم رو ببینند، چه برسه به اینکه با هم حرف بزنند. وقتی بین دو فرزند خانواده دعوا میشه (شاید این مسئله به چشم بزرگترها مهم جلوه نکنه، اما باید از دید بچهها داوری کرد) باید قضاوت درست کرد، باید بچهها رو به درستی مجاب کرد تا نسبت به هم کینه نداشته باشند و با مهر و عطوفت بزرگ شن.