آکستر

0003

مهم‌ترین خبر این روزها سقوط هلیکوپتر رییسی و همراهانش هست که ۳۰ اردی‌بهشت اتفاق افتاد و ۳۱ اردی‌بهشت اعلام کردند همه‌ی سرنشینان کشته شدند. موج عجیب و غریبی در شبکه‌های اجتماعی و به خصوص توییتر شکل گرفت و طبق معمول مردم دو دسته شدند. اما به نظرم این مرگ خیلی مشکوک بود. مطالب مختلفی در این زمینه خوندم و به نظرم منطقی رسیدند. چیزی که مطمئنم اینه که به این زودی این مسئله فراموش نمی‌شه و حالا حالاها راجع بهش حرف هست. راستش خودم هم دوست داشتم راجع بهش مطلب مفصلی بنویسم ولی دیدم به قدر کافی نوشتند و بهتر از من هم نوشتند.

این روزها کار خاصی انجام ندادم. چند پروژه ناتمام دارم که هی امروز و فردا می‌کنم و دستم به کار نمی‌ره. صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم داره نم نم بارون می‌باره. رفتم گوجه و کدو سبز و سیب زمینی و پیاز خریدم و بدهی چند روز پیش رو هم دادم. بد نیست قضیه بدهی رو تعریف کنم. یه کارت داریم که باهاش خرید خونه رو انجام می‌دم و هدا هم هر بار یه مبلغ توش می‌گذاره. قبلا چند بار به مامان گفته بودم توش همیشه پول بریزید تا وقتی می‌رم خرید خالی نباشه و آبروم نره. هیچ چی دیگه! یه بار رفتم خرید غذای م و موجودی نبود و از خجالت آب شدم. یه بار دیگه هم همین چند روز پیش بود. طفلک امیر می‌گفت مسئله‌ای نیست و قرار نیست فرار کنم و بهش می‌دم، ولی من سختم شده بود و می‌خواستم بعضی از مواد غذایی رو اونجا بگذارم. اما به هر حال گفت مسئله‌ای نیست. بالاخره امروز پول رو دادم.

وقتی اومدم صبحانه مفصلی خوردم. حالا بارون هم یه خرده شدیدتر شده بود. اصلا معلوم نبود ادامه‌ داره یا قراره قطع شه. بی‌خیال کار شدم و گفتم خونه می‌مونم و کارهای عقب افتاده‌م رو انجام می‌دم، اما چه انجام دادنی! :)) جدی همه‌ش می‌خواستم بخوابم. اتاقم خیلی شلوغ پلوغ شده و خیلی وقته مرتبش کنم اما هی امروز و فردا می‌کنم و پشت گوش می‌اندازم. یه سر از وسایل رو باید بندازم دور، اما مگه دلم می‌آد؟ :))

بعد هم اینکه نزدیک ظهر ملی و بچه‌ها اومدن. علی نیومد. چند شب پیش خونه‌شون دعوت بودیم و من نرفتم. بقیه هم رفته بودند. بعد از ناهار رفتم تو اتاقم و همون طور که رو تخت دراز کشیده بودم و لپ‌تاپ کنارم بود یه سریال جدید تماشا کردم که یهو خوابم برد. از این وضعیت خیلی بدم می‌آد که عادت کردم موقع خواب حتما باید لپ‌تاپم روشن باشه. خیلی خیلی عادت بدیه و باید سعی کنم تغییرات جدی به وجود بیارم. اصلا روی مغزم داره تأثیر چرت و پرت می‌گذاره. واقعیت اینه که اصلا نفهمیدم چی چی دیدم و باید دوباره ببینم. وقتی بیدار شدم همه روی تراس نشسته بودند و داشتند میوه می‌خوردند و حرف می‌زدند. رفتم صورتم رو شستم و یه خرده از غذای ناهار رو خوردم. بامزه اینجاست که وقتی می‌خواستم غذا رو ببرم اتاقم آهنگ کارتون حنا، دختری در مزرعه رو شنیدم. از تلویزیون اتاق پذیرایی شنیده می‌شد. باز بچه‌ها تلویزیون رو روشن گذاشته بودند و رفتند پی بازی. هیچ چی، نشستم به یاد ایام کودکی کارتون حنا رو دیدم و ببه رو صرف کردم :)) بعد برگشتم اتاقم و باز هیچ کاری نکردم :)) مدتی بعد از بس هیچ کاری نکردم گرسنه‌م شد و رفتم آبگوشت خوردم که دیگه سرد شده بود و ملی اینا هم رفته بودند. تلویزیون هم که داره فقط مراسم عزایی رو نشون می‌ده و مامان هم وقتی کاری نداره پای تلویزیون می‌شینه و تماشا می‌کنه.

تو روزهای گذشته بارون زیاد بارید و خدا کنه تو روزهای آینده دیگه بارون نباره. یعنی تا دو هفته دیگه! دو هفته دیگه یه بارون بباره و دیگه نباره تا دو هفته بعد! :)) یعنی می‌شه این طوری شه؟ جدی دلم واسه آفتاب تنگ شد از بس این روزها ابری یا بارونی بود.

   پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳، 19:44  توسط شبگرد  |