آکستر

0940

دیشب یهو عمه فوزی اومد. دفعه قبل که اینجا بود عینکش رو جا گذاشته بود و اومده بود ببره. ظاهرا خونه عمو انوش دعوت بودند. با مهدی و خانمش. اومد و چند دقیقه‌ای نشست و رفت. یه خبر فوت ما بهش دادیم و یه خبر فوت هم اون به ما داد. خبر فوت ما مربوط به یکی از اقوام نسبتا دورمون می‌شد. دختر پسرعموی پدربزرگ پدری. و دقایقی قبل از اومدن عمه فوت کرده بود. در واقع در تصادف کشته شد. در اصل خاله سلیمه بهمون این خبر رو داد و مامان به طور وحشتناکی شوکه شد. هنوز بعد از گذشت حدود یک روز غصه می‌خوره و ناراحته. من که اصلا نه می‌شناختمش و نه حتی دیدمش. امروز صبح مامان خبر فوت این خانم رو به ملی داد و ملی خیلی گریه کرد چون دختر این خانم از همکارهاشه و همدیگه رو می‌شناسند. اما خبر فوتی که عمه بهمون داد من رو شوکه کرد. یکی دیگه از پسرهای ابراهیم فوت کرد. خود عمه هم نمی‌دونست کدوم یکی فوت کرد ولی می‌گفت ظاهرا سکته کرد. نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم قضیه چیز دیگه است و شاید خودکشی کرده. اصل ماجرا بعدها فاش می‌شه. هر چند از هیچ کدومشون خوشم نمی‌اومد. نه پیمان و نه پژمان. من ایمان، برادر سوم و آخرشون، رو خیلی دوست داشتم که سال‌ها پیش فوت کرد. واقعا بچه خوب و بامرامی بود.

   پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۴، 17:20  توسط شبگرد