0905
بعد از مدتها رفتم خرید و خیلی بهم چسبید. چند تا شلوار خونه و لباس زیر خریدم و یه سری خرت و پرتهای دیگه، ولی اون نمنم بارون و پیادهروی و نگاه کردن به چهرههای مردم و فروشگاهها و روزهای اول پاییز و همه و همه بوی زندگی میداد. دلم لک زده واسه یه پول قلمبه که یه هفته تمام برم خرید. جالب اینجاست که سالهای سال حوصلهی این چیزها رو نداشتم ولی الان چند وقتیه به طرز عجیب و غریبی لذت میبرم.
راستی، خاله زلیخا و شوهرش بعد از ظهر اینجا بودند و میگفتند جواد، برادر جعفر، دچار مشکلات مالی شد. من جواد رو ندیدم ولی جعفر رو میشناسم. خیلی ناراحت شدم. از مدتها قبل خاله میگفت بریز و بپاش داره و ولخرجه. حالا این خرج کردنهای الکی کار دستش داد و نمیتونه سر و تهش رو جمع کنه. واقعیت اینه که من هم باید مراقب باشم چون یهو ممکنه خرابکاری کنم. اصلا دوست ندارم اون سالهای سخت دوباره برگرده. میخوام با قدمهای محکم پیش برم.