آکستر

0837

دیشب با سر درد خوابیدم و با سر درد وحشتناکی هم بیدار شدم. یکی از نچسب‌ترین شب‌های زندگی‌م بود. چه خوابیدنی هم بود! فکر می‌کردم به خاطر خستگی و کار زیاد خیلی زود خوابم می‌بره، اما دو سه ساعت تو جام وول خوردم تا بالاخره خوابم برد. خیلی بد بود. کمی بعد از اذان صبح هم بیدار شدم و داشتم فکر می‌کردم مزرعه برم یا نه، که یهو یادم اومد هنوز خیلی از ظرف‌های دیروز رو نشستم، باید آشغال رو بیرون ببرم، و خرید هم باید انجام بدم. و با اون حالم می‌خواستم همه چیز رو بی‌خیال شم و فقط تو جام بمونم و تکون نخورم. تنها چیزی که باعث شد با هر زحمتی بلند شم مامان بود. به خودم گفتم اگه به این کارها نرسم مامان حالش خوب نیست و ممکنه بدتر شه.

اول رفتم سراغ زباله‌ها و متأسفانه ماشین شهرداری نبود و دوباره برگشتم خونه. چراغ مغازه امیر از دور روشن بود ولی واقعا نمی‌تونستم تا اونجا برم. پس خرید رو بی‌خیال شدم و فکر کردم به اتاقم برمی‌گردم و کمی دراز می‌کشم و بعد به کارها می‌رسم. همین کار رو کردم. بعد از استراحت کوتاه رقتم سراغ شستن ظرف‌های خیارشور و مربا و غیره. در حال شستن بودم که مامان بیدار شد و گفت ول کنم و خسته شدم و فلان. ولی اگر من نمی‌شستم مامان می‌شست که معلوم بود حالش خوب نیست. خودش بهم گفت برم فشارش رو بگیرم و سرگیجه داره. فشارش مثل سابق بود ولی ضربان قلبش زیاد بود. هیچ چی دیگه، مادر و پسر وضعیتمون خوب نبود. صبحانه رو خوردم و به یه سری امور دیگه رسیدم و به مامان گفتم ناهار نمی‌خورم و می‌خوام فقط استراحت کنم. مامان واسه هدا زنگ زد و وضعیتش رو گفت و اونم گفت می‌آد تا غذا درست کنه و غیره.

نمی‌دونم چرا این طوری شدم. به خاطر کثیفی توی انبار بود یا چی. ماسک گذاشته بودم ولی دیشب علاوه بر سر درد سینه‌م خس خس هم می‌کرد. خیلی بد بود. نمی‌دونم فردا می‌تونم به مزرعه برم یا نه.

راستی، معین صبح به مامان گفت دیشب از سمت کوچه رضا اینا خیلی سر و صدا بود و معلوم نیست دعوا بود یا چی. ظاهرا پلیس هم اومد. یه خرده بگذره از زن‌عموها پرس و جو می‌کنم قضیه سر چی بوده.

از بروز رسانی گیکتوری هم فعلا خبری نیست.

   شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۴، 16:58  توسط شبگرد  |