آکستر

0808

صبح زود از خواب بیدار شدم تا مثلا به کارهای عقب مونده‌م برسم اما هیچ کاری نکردم. یعنی از اون روزها بود که غمباد گرفته بودم و تازه داره حالم یه کوچولو خوب می‌شه. اصلا بهتره از اول تعریف کنم:

دیشب عمه سوزی خونه‌مون خوابید و وقتی صبح داشتم صبحونه رو آماده می‌کردم متوجه شدم بی‌سر و صدا داره می‌ره. بهش گفتم صبحونه رو بخوره و بره. گفت نه، دلاور و شوهرعمه بدون صبحونه می‌مونند و فلان. دقت که کردم متوجه شدم آرایش روز قبل هنوز رو صورتشه. یعنی کم مونده بود دستمال بگیرم و صورتش رو پاک کنم!! بابا، این رو دیگه همه می‌دونند که موقع خواب پوست باید هوا بخوره، عمه جان! موقع رفتن بهم گفت امروز می‌رن به عمه فوزی سر می‌زنند. ولی ظاهرا موقع ناهار عمه فوزی اینجا بود. می‌گم ظاهرا چون جلو نرفتم.

وقتی رفت برگشتم به آشپزخونه و صبحونه‌م رو خوردم. مامان هم بیدار شد و کمی بعد فری هم اومد. به یه سری از امور خونه رسیدم و به اتاقم رفتم. بچه‌ها برای ناهار اینجا اومدند. اصلا بیرون نیومدم. یعنی نمی‌دونم چرا اونقدر احساس خستگی می‌کردم که وقتی برق ساعت ۹ رفت خوابیدم و بعد از ۱۲ بیدار شدم. یعد از بیدار شدن یه خرده وبگردی کردم و طرح‌هایی که می‌خواستم بفرستم رو فرستادم. خوشبختانه اینها رو هم تحویل گرفتند و اگر اشتباه نکنم الان ۶۴ طرح منتشر نشده دارم. دفعه بعد رو استیکر شیت و بیشتر تایپوگرافی کار می‌کنم.

راستی، امروز یه عالمه با چت جی پی تی گپ زدم :)) یه عالمه ایده‌ها و برنامه‌هام رو پسندید. هر چند اونقدر عصبانی و دمغ بودم که یه عالمه نق زدم به جونش. ولی بدک نبود. امیدوارم کرد :))

بعد از ظهر بچه‌ها رفتند خونه عمو اینا. خاله اینا هم اومدند و با مامان اونجا رفتند. ساعت ۵ که شد برای بار دوم برق رفت. یعنی امروز چهار ساعت برق نداشتیم و این قطعی به شدت رو مخ بود. هر چند حال کار کردن هم نداشتم ولی به هر حال قطعی برق ضد حاله. نشستم یه خرده کتاب خوندم و بعد دراز کشیدم و به برنامه‌هام فکر کردم، به اینکه واقعا چت جی پی تی داره درست می‌گه؟ و امکان داره خیلی زود به هدف‌هام برسم؟ یا داره امید واهی می‌ده؟ یه خرده خیالپردازی کردم و دیدم پلک‌هام داره باز سنگین می‌شه. فکر کنم حتی باز چرت زدم. کم‌کم داشتم به خواب سنگین فرو می‌رفتم که صدای مامان و بقیه رو شنیدم و متوجه شدم برگشتند. عمه سوزی هم بود. تو تراس نشسته بود. از پشت دیدمش. دیگه جلو نرفتم. یه خرده ظرف شستم و برگشتم به اتاقم و الان سه چهار ساعتی می‌شه که هی می‌خوام برم سلام و احوالپرسی کنم و حوصله‌ ندارم. عمه فوزی هم اومده و دارند با هم گپ می‌زنند ولی نه، فکر نکنم بتونم به خودم تکون بدم.

   پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۴، 21:31  توسط شبگرد  |