آکستر

0607

خیلی عجیبه که این روزها خودم رو در یک بی‌زمانی می‌بینم. عجله دارم تمام طرح‌های نکشیده رو بکشم. عجله دارم تمام کارهای نکرده رو انجام بدم. عجله دارم تمام عقب‌ماندگی‌هام رو جبران کنم. و در عین حال زمانی که کار می‌کنم انگار هیچ عجله‌ای ندارم و زمان برام متوقف می‌شه. این لحظات احساس سبکی می‌کنم. آزاد از تمام قید و بندهایی که یه عمر با خودم این طرف و اون طرف می‌بردم. کاش همه‌ی لحظات زندگی‌ام چنین حسی رو داشته باشم و تا همیشه با من بمونه.

چند روز پیش هشت طرح اسکین برای گیکتوری فرستادم و تو این مدت هر روز به وبسایت سر می‌زدم و انتظار داشتم رو صفحه‌م بره. دیشب به خودم گفتم: «چرا اینقدر معطل می‌کنند؟ چرا هنوز کارهام رو برای فروش نگذاشتند؟» و خواستم بهشون پیام بدم که متوجه شدم از زمان ارسال طرح‌هام فقط پنج روز گذشته!!! اما من مدام حس می‌کردم دو سه هفته گذشت! زمان برام کند نمی‌گذره و اتفاقا تا چشم باز می‌کنم می‌بینم روزم شب شد یا به آخر هفته رسیدم! اما از این طرف انگار متوجه نیستم در چه نقطه‌ای از زمان قرار دارم. یا مثلا وقتی به تاریخ بعضی از طرح‌ها و نوشته‌ها و یادداشت‌های وبلاگی یا توی دفترهام نگاه می‌کنم برام باورنکردنیه که از تاریخشون دو سه سال گذشته یا چهار پنج سال.

نگرانم قبل از اینکه دیر شه کاری که باید انجام بدم رو انجام ندم.

   سه شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۴، 4:52  توسط شبگرد  |