0852
هر قدمی که بر میدارم به خاطر مامانه. مادری که با زحمت حرکت میکنه و نمیتونه حتی به راحتی راه بره. خدا میدونه چقدر دارم با خودم کلنجار میرم و برای زندگی و آینده خودم موندم چه تصمیمی بگیرم. مادری که بهم میگه به فکر خودم باشم. مادری که بهم میگه نگرانش نباشم... اما میدونم روز به روز داره حالش بدتر میشه.
پ.ن: قسمت نظرات رو از این به بعد میبندم چون به ندرت اینجا پیام میگذارند و راستش خودم هم اهل سر زدن به وبلاگ دیگران نیستم.