آکستر

0082

باورم نمی‌شه که داریم به نیمه تابستون نزدیک می‌شیم. یکی از بدترین تابستون‌هایی بود که می‌تونستم داشته باشم. امیدوارم هیچ وقت تکرار نشه، یا حداقل از این به بعد بهتر پیش بره. برنامه‌های زیادی داشتم و به خودم می‌گفتم اگر به هر علت همه رو عملی نکنم مطمئنا نصفشون رو می‌تونم. نکته بامزه اینجاست که حتی یک دهمشون هم عملی نشدند. مقصر اصلی خودم هستم. باید بیشتر روی اهدافم تمرکز کنم اما متأسفانه زیاد از این شاخه به اون شاخه می‌پرم و همین باعث می‌شه یه قدم برم جلو و دو قدم عقب برم. یعنی پیشرفت خاصی در کارم نداشته باشم. فکر می‌کنم این عدم تمرکز ریشه در اضطرابم داره. منظورم این نیست که هر روز و لحظه دست و پام می‌لرزه و از نگرانی رعشه می‌گیرم. منظورم اضطرابی هست که در عمق وجودم ریشه کرده و در موقعیت‌های مهم و اصلی زندگی‌م کار دستم می‌ده و نمی‌گذاره درست تصمیم بگیرم. یه جور اضطرابی که در من نهادینه شده و پیدا کردن و رها کردن و خلاصی ازش خیلی سخت و شاید حتی غیرممکنه.

از طرف دیگه، خواسته‌های زیادی دارم. و نمی‌خوام این اهداف و آرزوها در حد کلمه و خیال باقی بمونند. می‌خوام بهشون برسم. می‌خوام طعم رسیدن بهشون رو بچشم. شاید به نظر خیلی‌ها مسخره بیاد اما وقتی تصور می‌کنم ممکنه روزهایی برسه که دلسرد و دمغ به هیچ یک از اهدافم نرسیده باشم و درگیر روزمرگی‌هام بشم وحشت همه‌ی وجودم رو می‌گیره. بعد به خودم می‌گم به این چیزها کاری نداشته باش! فقط سعی کن امروز یه قدم مثبت و رو به جلو برداری. فقط سعی کن اونچه که در توانت هست رو به درستی انجام بدی. حالا شد، شد! نشد، هم نشد! با همه‌ی اینها ته دلم راضی نیستم و تکرار می‌کنم اگه نشه، اگه نشه، اگه نشه... اگه نشه یعنی عمرم بیهوده گذشت؟ یعنی هیچ کار مفیدی نتونستم انجام بدم؟ و اون همه ایده رو باید با خودم به گور ببرم؟ و اسم این رو زندگی بگذارم؟

   جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳، 16:7  توسط شبگرد  |