0746
کلا جاهای شلوغ رو دوست ندارم و ترجیح میدم تو مهمونیهای خودمونی حضور داشته باشم. واسه همین در بسیاری از مراسمها شرکت نمیکنم. فرقی نمیکنه مراسم شادیه یا عزایی. اما خب، گاهی آدم چارهای نداره و تو شرایطی قرار میگیره که باید بره. یعنی تا مدتها این طوری بودم. چند وقتیه دارم رو خودم کار میکنم تا تغییرات اساسی تو خودم به وجود بیارم و می خوام بیشتر از اینها تو مراسمهای مختلف حضور داشته باشم تا یاد بگیرم و بدونم چطور این جور جمعها رو باید مدیریت کرد.
امروز تو مزرعه بودم و داشتم آبیاری میکردم که یهو مامان زنگ زد و گفت زنعمو زنگ زده و واسه مراسم سوم زمان ما رو دعوت کردند. یعنی من و مامان رو. و از اونجایی که مامان به خاطر وضعیت جسمیش نمیتونست بره از من خواست زودتر بیام خونه تا همراهشون برم. بهش گفتم اگه تا ساعت یازده میتونند منتظرم بمونند میرم و در غیر این صورت که هیچ. چون آبیاری واقعا واجب بود و زمین حسابی خشک شده بود و از بارون هم که خبری نیست. مامان گفت بهشون میگه و نتیجه رو بهم اطلاع میده. قطع کردم و مدتی بعد دوباره تماس گرفت. گفت زن عمو و میترا رفتند و هر وقت رسیدم خونه با عمو تماس بگیرم و با هم بریم. هیچ چی دیگه، حدود نیم ساعت بعد سمت خونه راه افتادم و یه عالمه هندونه خوردم و تند تند رفتم حموم و لباس پوشیدم و خواستم برم که مامان گفت امروز خریدار فرش میآد خونهمون. میخوایم فرشهای اتاق پذیرایی رو بفروشیم و به جاش فرش ماشینی بگیریم. میگفت دیگه از عهده نگهداری فرشهای دستباف بر نمیآد و دارند از رنگ و رو میرن و بید میزندشون و... اما من میدونستم علت اصلی چیز دیگه است و دست و بالمون این روزها خالیه. سکوت کردم و گفتم باشه. دوباره سر صحبت رو باز کرد و گفت زودتر برگرد. گفتم هر وقت مراسم تموم شد با عمو میآم دیگه. و همون طور که داشتم میرفتم پرسیدم چه ساعتی میخوان بیان. گفت حدود دو و نیم.
تو دلم غم بزرگی بود. همون طور که دنبال عمو رفتم و با هم رفتیم به مهد هیرسا و از اونجا هم به مراسم که در تالار مجللی برگزار شده بود، تو فکر مامان و وضعیت خودمون بودم. تو مراسم بسیاری از اقوام رو بعد از مدتها دیدم و چهرهی خیلیها رو فراموش کرده بودم. اما خوشحالم که رفتم چون یادم اومد چقدر این جور مراسم پوچ و مسخره است. کلا مردم اومده بودند واسه حرافی و بخور بخور. به نظرم شأن و منزلت مراسم و متوفی باید حفظ بشه که متأسفانه کمتر کسی رعایت کرد. عدهای میخندیدند و اصلا شرایط بازماندگان رو درک نمیکردند، که خیلی ناراحتکننده بود. تمام مدت ساکت کنار عمو نشسته بودم. حتی موبایلم رو خاموش کردم تا کسی زنگ نزنه. چیزی که خیلی نظرم رو جلب کرد این بود که اکثرا سرشون تو گوشی بود و به حرفهای سخنران توجه نمیکردند و این هم به نظرم خیلی رفتار سبک و زشتیه. برام سؤاله اگر نمیخواستن در این مراسم شرکت کنند یا حوصلهشون سر میرفت چرا اصلا اومدند. این افراد اومدند تا با بازماندگان همدلی و همدردی کنند یا نمک رو زخمشون بپاشند. حداقل کاری که میهمانان میتونستند بکنند اینه که ساکت سر جاشون بنشینند و اینقدر با ماسماسکشون ور نرن!! مسئله دیگه که نظرم رو جلب کرد تداخل صحبتها و نوحهخوانی با زمان سرویسدهی برای ناهار بود که این هم رفتار دور از شأنی هست. وقتی دارند صحبت میکنند دیگه غذا خوردن و ملچ ملوچ دادن کار زشتیه و باید صبر میکردند تا صحبتها تموم شه و بعد سرویس دهی رو شروع کنند. متأسفانه با وجود اینکه تالا مجللی بود اما خدمات پیشخدمتها اصلا خوب نبود و شلختهوار کارهاشون رو انجام میدادند که خوشم نیومد. وقتی پول کلانی برای این مراسم پرداخت میشه مدیر تالار موظفه بهترینها رو برای میهمانان تدارک ببینه که ندید. ضمن اینکه برق هم سر ظهر رفت و تعداد ژنراتورها کافی نبود و تالار هی سرد و گرم میشد و این هم مردم رو خیلی اذیت کرد.
در هر صورت بسیاری از اقوام و از جمله دایی و پسرداییها و خالههام رو دیدم و سلام احوالپرسی کردم و بعد هم همراه زنعمو و عمو برگشتیم خونه. الان یه ساعتی میشه که برگشتم و خریدار و ملی اون ورن. بیسر و صدا اومدم تو اتاقم چون خیلی خستهم و هم اینکه نمیخواستم من رو ببینند.
پ.ن: موهای فرهاد خیلی سفید شده بود. یعنی راسته که طلاق گرفته؟ یادش به خیر! چقدر زمان بچگی خونهشون میرفتم. و اینکه چرا خاله منور اینقدر سرد و پکر و عصبیه؟
پ.ن۲: چرا قوم و خویشهام وقتی من رو میبینند خوشحال میشن و زیادی بهم احترام میگذارند؟ علت چیه؟ به خاطر اینه که کلا کمپیدام و وقتی هر از گاهی تو مراسم هستم همه از دیدنم تعجب میکنند یا چی؟ از اینکه تو چشم باشم و بیش از حد بهم توجه کنند هیچ خوشم نمیآد. یعنی معذب میشم.
پ.ن۳: دیشب عمه فوزیه خونهمون بود و صبح قبل از رفتن به مزرعه ازش خداحافظی کردم.