آکستر

0658

مامان رو صبح زود بردند بیمارستان تا آنژیو کنند. خدا رو شکر وضع قلبش وخیم نبود و نیاز به جراحی نداشت. دو ماه پیش حال شوهرخاله که بد شد و به بیمارستان بردند دکترش گفته بود نیاز به آنژیو داره، اما بعدتر نظرش عوض شد و گفت باید حتما قلبش رو جراحی کنند. برای همین ما خیلی دلهره داشتیم که وضعیت مامان بدتر نشه. خوشبختانه الان دو سه ساعته که برگشته و حالش نسبتا خوبه. گویا در بیمارستان کمی حالش بد شد اما به خیر گذشت.

وقتی مامان می‌خواست بره به اتاقم اومد. پیشونی‌ش رو بوسیدم و گفتم نگران چیزی نباشه و حالش خوب می‌شه. مامان می خواست دستم رو ببوسه که می‌خواستم مانع بشم اما کار خودش رو کرد. وقتی رفت قرار نداشتم. خونه موندم و به یه سری از کارها رسیدم. فکر کردم احتمالا خاله‌ها یا کسانی که خبر دارند می‌آن سر می‌زنند پس بهتره خونه یه خرده مرتب باشه. از اونجایی که تو بخش زنان بستری می‌شد خواهرام همراهش رفتند و حضور من هم لزومی نداشت. یعنی اساسا بود و نبودم فرقی نمی‌کرد. بعد از رفتنش براش دعا کردم و دلم آروم گرفت.

یکی دو ساعت بعد از رفتن مامان دیدم در می‌زنند. عمه فوزیه بود. گفت اومده دیدن مامان. بهش گفتم بچه‌ها بردنش. یه خرده حرف زدیم و دیگه بالا نیومد و رفت خونه عمو. دیروز خانم‌های فامیل خونه عمو اینا بودند چون داشتند آش پشت پای زن عمو رو می‌پختند. آش رشته‌ی خوشمزه‌ای شد ولی مامان می‌گفت کشکش رو باید کمتر می‌کردند. من دوست داشتم و خیلی خوردم. در هر صورت مامان هم با اون حالش رفت و سر زد. وقتی برگشت گفت عمه امشب می‌آد اینجا می‌خوابه. ولی نیومد و همون جا موند. ظاهرا جمعشون جمع بود و عمه خانم هم عاشق حرف زدن و شوخی و خنده. حالا صبح اومده بود تا قبل از رفتن مامان ببیندش که دیر اومد.

بعد از اینکه به بعضی از کارهای خونه رسیدم رفتم پای طراحی. اما حوصله نداشتم. گفتم چی کار کنم، چی کار نکنم که نشستم به تماشای قسمت آخر آخرین بازمانده از ما. کمی حوصله‌م سر رفت. از وقتی پدرو پاسکال دیگه نیست زیاد حال نمی‌ده. وقتی تموم شد رفتم پی درست کردن ناهار. مامان موقع رفتن سفارش کرده بود کمی گوشت کبابی کنار گذاشته و من و معین درست کنیم و بخوریم. گفت برنج رو شسته و اگه می‌تونم درست کنم و اگه نه با نون بخوریم. بهش گفتم اینقدر نگران خوردن ما نباشه. دیگه یکی دو روز که هزار روز نمی‌شه و از گرسنگی نمی‌میریم و یه کارش می‌کنیم. ولی خب، در نهایت رفتم کباب درست کردم چون خورش و این چیزا که بلد نیستم و تازه، بار اولم بود که پلو درست می‌کردم. به نظرم خوب از آب درش آوردم. یعنی راستش موقع درست کردن قاطی پاطی کرده بودم و همه‌ش به حافظه‌م رجوع می‌کردم که مامان چه کار می‌کرد. ولی خوب شد. معین چیزی نخورد چون هنوز در حالت قهره و نمی‌خواست از دستپخت من بخوره! کمی آش از همون آش رشته خورد.

بعد از ناهار رفتم خوابیدم و وقتی بیدار شدم خیلی قبراق بودم. یه خرده طراحی کردم که مامان رو آوردند. وقتی اومد بلافاصله دراز کشید و استراحت کرد. بچه‌ها دور و برش بودند و رسیدگی می‌کردند من هم به اتاقم برگشتم و به طراحی ادامه دادم. دو طرح تایپوگرافی کار کردم و یه خرده رو طرح جدید اسکین. فردا هم مزرعه نمی‌رم و تمام وقت رو طرح اسکین کار می‌کنم. طرح قشنگی شده.

راستی، دیروز به مزرعه رفتم و خوشبختانه همه‌ی بوته‌ها حالشون خوب بود. بعد از بارش بارون همه سر حال شده بودند. فکر کنم از هفته‌ی بعد محصول بدن. باید منتظر بمونم این طوری می‌شه یا نه. از شنبه سعی می‌کنم به صورت مرتب و منظم برم. دو هفته‌ی اخیر خیلی پراکنده رفتم.

مسئله‌ی دیگه‌ای که پیش اومد اینه که دیشب یه قضیه‌ای رو تو گروه طراحان گیکتوری مطرح کردم ولی نمی‌دونم چرا گردانندگانش واکنشی نشون ندادند. پیشنهاد داده بودم شاید بد نباشه بعضی از طرح‌ها که قابلیت این رو دارند در قالب‌های مختلف مثل اسکین، کارت استیکر، پیکسل و مانند اینها عرضه بشن رو به صورت مجموعه ارائه کنند تا خریدارانی که مایلند یک طرح رو در قالب‌های متفاوت داشته باشند با تخفیف تهیه کنند. اما چیزی نگفتند.

نمی‌دونم از پیشنهادم ناراحت شدند یا چی. به نظرم وقتی کاری به صورت گروهی انجام می‌گیره هر شخص باید بتونه آزادانه نظر و پیشنهادش رو مطرح کنه. اگه قرار باشه مدیریت مجموعه به فکر رییس بازی در آوردن باشه و به نظر بقیه اهمیت نده این یعنی به پیشرفت فکر نمی‌کنند و فقط می‌خوان یه کاری برای خودشون انجام بدن. در هر صورت امیدوارم برداشتم اشتباه باشه و دلخوری‌ای این وسط به وجود نیومده باشه.

   سه شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۴، 19:41  توسط شبگرد  |