0203
یادم نمیآد در طول زندگیم کسی تشویقم کرده باشه؛ هیچ یک از اطرافیانم، هیچ یک از نزدیکانم به کارهایی که انجام میدادم اهمیت نمیدادند. اگر در درسی نمرهی خوبی میگرفتم مهم نبود. اگر مقامی در شهر یا استان میآوردم مهم نبود. اگر در رشتهی خاصی مهارت میداشتم مهم نبود. همیشه با یک بیاعتنایی یأس آور روبهرو بودم. انگار همهی اموری که انجام میدادم پیش پا افتاده بودند و باید در عرض یک شب به چنان توانایی ماورایی و محیرالعقولی دست پیدا میکردم که چشمها رو خیره میکرد تا بلکه اون وقت ارزش کارم رو درک کنند.
برای آدمهای دور و برم قابل درک نبود که هیچ کس یک شبه به جایی نمیرسه و برای رسیدن به هدفهای بزرگ باید قدمها رو کوچیک اما محکم برداشت. باید انگیزه داشت. باید پشتکار داشت. اونها این مسائل رو نمیدونستند و اگر میدونستند در مورد من صادق نبود. گاهی حتی مسخره هم میکردند و با کوچیک نشون دادن کارهایی که انجام میدادم سعی میکردند این تلاشها رو ناچیز جلوه بدن.
حالا شاید تشویق اون افراد برام مهم نباشه، چون دیگه شش هفت ساله نیستم یا سالهاست از دوران نوجوانی فاصله گرفتم. اما همیشه برام سؤال بوده این جور افراد از جون دنیا چی میخوان؟ چرا فکر میکنند هدف باید اونقدر بزرگ و نارسیدنی باشه که حتی خودشون هم نتونن قدمی بردارند یا دیگران رو دلسرد کنند؟ دنیا جای بهتری میبود اگر یاد میگرفتیم قدر شادیهای کوچیک رو بدونیم و بلندپروازیهای بیهوده نداشته باشیم و بدونیم هر فرد تواناییهای خاص خودش رو داره و قرار نیست همه مثل ما زندگی کنند.