0181
امروز خیلی سرم شلوغ بود. صبح عجله داشتم که زودتر برم سر کار، ولی یه مسئلهای پیش اومد که باید میموندم و به مادرم کمک میکردم. بعد دیدم دیگه دیر شده و رفتنم بیفایده است. به خودم گفتم حالا که خونه موندم برم رو استیکر جدید جوجه تیغی کار کنم. نصفش رو قبل از ظهر طراحی کردم و بعد از ناهار یه دل سیر خوابیدم و بعد از اینکه بیدار شدم به طراحی ادامه دادم. بعد شراره و عمه نسرین اومدند و یه خرده حرف زدیم. فقط من و مامان بودیم. کمی بعد دکتر هم اومد. البته بیشتر سرش تو موبایل بود. ولی به هر حال خوش و بش کردیم.
حال عمه اصلا خوب نیست و واقعا دیگه به مرحله نگرانکننده رسیده. آلزایمرش خیلی شدت پیدا کرده. مونده بودم از دیدنشون خوشحال بشم یا ناراحت، که هر دو حال بهم دست داد :( وقتی همگی در حال رفتن بودن مدام میگفتند بهمون سر بزنید و فلان. راستش تا آخر سال شاید یه سر مشهد رفتم و احتمالا به دیدنشون میرم.
بعد از اینکه همگی رفتند به کارم ادامه دادم و طراحی رو تموم کردم. از نتیجه این کار هم راضیام و فکر نکنم نیاز به اصلاح چندانی داشته باشه.