0141
دقیقا دو هفته دیگه پاییز میشه و مدتیه که شبها طولانیتر شده و هوا هم یه نرمک به خنکی میزنه. حال و هوای الان رو خیلی دوست دارم. درختها دارند برگریزون رو شروع میکنند. نزدیک محل کارم یه ردیف نسبتا طولانی درختهای صنوبر هست که نصف برگهاشون سبزه و نصف دیگه به زردی میزنه. منظره قشنگیه.
امروز قصد داشتم یه خرده اتاقم رو مرتب کنم اما پای لپتاپم نشستم و مشغول کارهای عقبافتادهم شدم و به طور کل اتاق رو فراموش کردم. یه سری مجلات قدیمی هست که دلم نمیآد ردشون کنم. مدتهاست میخوام مطالبشون رو با دقت بخونم و هی امروز و فردا میکنم و نمیرسم. اکثرا مجلات فیلم، دوره قدیم، هست و چند مجله هنری دیگه. یعنی هنوز هم بعضی از مقالهها، یا معرفی کتابها و فیلمهاشون میتونه جذاب باشه. حالا این مجلات بخشی از فضا رو اشغال کردند که میتونم استفاده بهتری ازش بکنم. در هر صورت همین روزا، قبل از پایان تابستون، باید یه فکر اساسی کنم. اصلا دوست ندارم دور و برم شلوغ باشه. انگار بار اضافی روی دوشمه. نمیدونم چرا، شاید چون جای کافی ندارم چنین حسی بهم دست میده و اگر فضای بیشتری میداشتم در بند این مسائل نبودم.